داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-آهو-در-طویله-خران

قصه‌ آموزنده: آهو در طویله خران || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

آهو در طویله خران

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک شکارچی از صحرا یک آهو گرفته بود و شب که به خانه آمد دید هیچ‌چیز برای خوردن، در خانه نیست. هر چه فکر کرد که آهو را بکشد و کباب کند دلش راضی نشد. آهو را برداشت آمد سر کوچه. چند نفر ایستاده بودند.

صیاد گفت: «آهو را می‌فروشم.» گفتند: «چند؟» گفت: «پنجاه تومان می‌ارزد. ولی چون من احتیاج دارم می‌دهم ده تومان.»

وقتی مردم احتیاج صیاد را دیدند یکی گفت: «من دو تومان می‌خرم» یکی گفت «سه تومان»، یکی گفت «چهار تومان»، یک مرد چاروادار هم که از آهو خوشش آمده بود و پول زیادی داشت گفت: «من پنج تومان می‌خرم و هیچ‌کس هم این نصف شبی آهو را بیشتر از این نمی‌خرد، مگر یک آهوی خشک لاغر چقدر گوشت دارد؟»

صیاد گفت: «آهو را برای گوشتش نمی‌خرند، آهو آهو است. گوسفند که نیست!»

چاروادار گفت: «خودت می‌دانی، خلاصه از ما پنج تومان می‌رسد.»

آهو را خرید و برد به خانه‌اش و آن را در طویله‌ی خرها ول کرد.

آهو وارد شد و دید عجب جای وحشتناکی است. چند تا خر آنجا هستند و چند تا آخور هست و در هر آخور قدری کاه هست و یک حوضچه آب پر از آشغال، و بوی رطوبت و بوی سرگین و هوای خفه و طویله دربسته و همین.

هنوز در فکر بود که چه باید بکند، خرها او را دیدند و نگاهی به یکدیگر کردند و پوزخندی زدند و یکی از خرها پرسید: «تو دیگر کی هستی؟»

آهو گفت: «من هم یکی از بندگان خدا هستم، اسمم آهو است، در صحرا زندگی می‌کردم، یکی مرا گرفت و آورد به ارباب شما فروخت، او هم مرا آورد اینجا.»

خرها گفتند: «بسیار خوب، هر چه هستی حالا بفرما تو، اینجا هم خیلی جای خوبی است، ببین، حوضچه پر از آب است و آخورها پر از کاه است و تا صبح هم هیچ‌کس کاری با اینجا ندارد، تو هم مهمان ما هستی، بیا هرچه می‌خواهی بخور و هر جا می‌خواهی استراحت کن، ولی مواظب باش زیر دست‌وپا له نشوی.»

آهو گفت: «متشکرم. حالا که هستم، ولی من این آب و کاه را نمی‌توانم بخورم، شما به کار خودتان مشغول باشید، من هم این گوشه‌ها هستم.»

خرها مشغول خوراک بودند و از این آخور به آن آخور می‌رفتند، یکدیگر را رم می‌دادند و در طویله می‌دویدند و گرد و خاله می‌کردند و آهو می‌ترسید و از این گوشه به آن گوشه می‌دوید و از زیر دست‌وپای آن‌ها درمی‌رفت و از ترس و ناراحتی و هوای پُر گردوخاک و بوی طویله داشت خفه می‌شد.

خرها هم گاهی به او نگاه می‌کردند و به یکدیگر اشاره می‌کردند و می‌خندیدند و باهم می‌گفتند: «آهو را باش، جانور عجیبی است، پاهایش مثل نی‌قلیان باریک است، شاخش را ببین، چشم‌هایش را نگاه کن، هیچ‌چیزش به آدمیزاد نمی‌ماند، هیچ‌چیز هم نمی‌خورد و هیچ حرفی هم نمی‌زند و از این گوشه به آن گوشه فرار می‌کند و از ما می‌ترسد، به خیالش ما لولوخورخوره هستیم.» و همه باهم می‌خندیدند.

یکی از خرها که نجیب‌تر بود گفت: «آخر، او از جنس ما نیست و اینجا غریبی می‌کند و چون بچه است و کوچک است شاید از ما می‌ترسد، ما نباید او را ناراحت کنیم، هر چه باشد مهمان ماست. باید آرام باشیم و کاری نکنیم که او بیشتر بترسد.»

و همه تصدیق کردند و آرام شدند.

آن‌وقت الاغ نجیب به آهو گفت: «بیا بچه جان، بیا اینجا پهلوی خودم در آخور خودم غذا بخور، ببین چه کاه خوبی است، زرد مثل زعفران، درشت مثل برگ درخت، نرم مثل یونجه‌ی تر، شیرین مثل پوست خربزه، هیچ نترس، کسی به تو کاری ندارد، بیا شامت را بخور.»

آهو گفت: «از لطف شما ممنونم ولی من کاه نمی‌خورم، بچه هم نیستم. ولی ذاتاً نازک‌نارنجی هستم، هیکل من کوچک است. ولی من به سهم خودم بزرگ‌سال و کامل هستم، اگر آهو نبودم در نظر شما یک پیرمرد حساب می‌شدم.»

الاغ‌ها همه باهم خندیدند، بعد یکی از خرها گفت: «خوب، بچه نیستی، پیرمرد که هستی، پیرمرد بیا اینجا پهلوی خودم جو بخور.» و همه خرها خندیدند.

آهو گفت: «من هیچ‌چیز نمی‌خواهم، کاه و جو برای شما خوب است که به آن عادت دارید، دندان من به کاه و جوکار نمی‌کند، مرا به حال خودم بگذارید.»

یکی از خرها گفت: «آهان، فهمیدم، این پیرمرد دندان ندارد، بیچاره پیرمرد، خوب، پس تو در صحرا چه می‌خوردی؟ باد هوا می‌خوردی؟ یا کسی برایت آش رشته می‌پخت؟» و همه خرها خندیدند.

آهو گفت: «خواهش می‌کنم سربه‌سر من نگذارید، آخر شما نمی‌دانید، من اینجا دارم خفه می‌شوم، جای من در طویله‌ی خرها نیست، نمی‌خواهم به شما توهین کنم. ولی خر خر است و آهو آهو است، هرکسی را یک جوری ساخته‌اند، من همیشه در صحراهای سبز گشته‌ام و علف سبز خورده‌ام، ملاحظه می‌کنید که من تقصیری ندارد.»

یکی از خرها گفت: «خوبه، خوبه، حالا به او رو دادیم ببین چه‌حرف‌های بزرگ بزرگی می‌زند: اینجا دارد خفه می‌شود، صحرای سبز و علف سبز و آهو، خر نیست. بدبخت بینوا کاه و جو به این خوبی را نمی‌پسندد و از ما علف سبز می‌خواهد، اصلاً خر هم خودتی، ولش کنید بگذارید از گرسنگی بمیرد.»

آهو گفت: «من هم همین را می‌خواهم، مرا به حال خودم بگذارید و دلم را نسوزانید».

آهو خیلی غمگین شده بود و نمی‌دانست چه کند، چشم‌هایش پر از اشک شده بود و با خود فکر می‌کرد «ای‌کاش صیاد مرا به چاه انداخته بود و به این طویله نفرستاده بود، برای من هر پیشامدی بهتر از زندگی با این ناجنس‌های زبان‌نفهم است.»

خری که از همه نجیب‌تر بود وقتی اشک آهو را دید دلش به رحم آمد و رفت پیش آهو و گفت: «ببین عزیز من، هیچ‌وقت گریه نکن، گریه هیچ دردی را دوا نمی‌کند، غصه خوردن و سر به‌زانوی غم گذاشتن هم فایده ندارد، از قدیم گفته‌اند به دنیا بخند تا دنیا به تو لبخند بزند، ما را می‌بینی که می‌خندیم و گریه نمی‌کنیم، ما هم مثل تو دلمان از این زندگی خون است. ولی چاره چیست؟ حالا که این‌طور قسمت شده و به این طویله افتاده‌ای تو هم مثل همه باش، بگو و بشنو و بخند و غصه‌ی زیادی هم نخور، اگر می‌گویی طویله بد است، خیلی خوب، بد است، ولی همان‌طور که ما می‌سازیم تو هم بساز، ما هم خیلی خوش‌تر داریم که توی باغ باشیم و علف سبز بخوریم. ولی وقتی‌که نیست، نیست، خود را که نباید کشت، باور کن کاه هم خوشمزه است، اگر تو هم کاه و جو بخوری مثل ما بزرگ می‌شوی و می‌شوی یک حیوان حسابی، ولی اگر علف سبز می‌خواهی من حالا هر چه علف سبز توی کاه‌ها هست جدا می‌کنم و به تو می‌دهم.»

آهو که می‌دید آن‌ها حرف او را نمی‌فهمند بغض کرده بود و نمی‌توانست جوابی بدهد.

در این وقت یکی از خرها از گوشه طویله فریاد زد: «آهای یک دانه علف سبز هم من پیدا کردم، بچه‌ها، هر کس علف سبز پیدا کرد کنار بگذارد برای آهو، شما که می‌خواهید ثواب کنید سبزهایش را به آهو بدهید، از گریه‌ی آهو دلم کباب شد، نگذارید این بیچاره گریه کند، خدا را خوش نمی‌آید».

آهو جواب داد: «لازم نیست برای من دلسوزی کنی، دلسوزی کردنتان هم خرانه و احمقانه است، من گدا نیستم که برای ثواب در راه خدا چیزی به من بدهند، گدا خودتان هستید، شما نمی‌توانید مرا بشناسید برای اینکه من آهوم و شما الاغ هستید.»

خرها سرها را برگرداندند و گفتند: «دیگر چه؟ عجب جانور احمقی هستی، ما داریم به تو خوبی می‌کنیم و تو این‌طور به ما متلک می‌گویی؟»

یکی از خرها گفت: «شیطان می‌گوید بروم یک لگد بزنم توی سرش».

یکی دیگر گفت: «علف سبز می‌خواهد و منت هیچ‌کس را هم قبول ندارد!»

یکی گفت: «الآن به حسابش می‌رسم، آمد جلو و یک لگد به پای آهو زد، یکی دیگر هم آمد و بازوی او را گاز گرفت و آهو از ترس و درد بی‌هوش شد و افتاد.

الاغ نجیب گفت: «بد کاری کردید، او تقصیری نداشت، در دنیا هزار جور حیوان هست، این هم یک‌جورش بود، خیلی‌ها هستند که زندگی و طرز فکرشان با ما فرق دارد، واجب نیست که همه مثل ما باشند و مثل ما فکر کنند. ما کاه و جو می‌خوریم، آهو نمی‌خورد، این‌که گناه نیست و زدن و بستن لازم ندارد، خیلی بد کردید که او را زدید.»

خرها گفتند: «اصلاً تقصیر از تو است که از اول نازش را کشیدی و او را گریه انداختی. وگرنه گرسنگی او را مجبور می‌کرد که همین کاه را بخورد و بگوید به‌به».

دیگر صبح شده بود. مرد چاروادار آمد به طویله تا خرها را برای کار ببرد. دید آهو در کناری افتاده و نفس‌نفس می‌زند. آهو را به دوش گرفت و برد به خانه‌ی صیاد و گفت: «ببین داداش، من جز یک طویله جایی نداشتم و دیشب آهو را فرستادم آنجا، و معلوم می‌شود خرها با این آهو نمی‌سازند، او را زده‌اند و من دلم به حالش می‌سوزد، بگیر یک فکری برایش بکن و هر وقت پول داشتی پنج تومان مرا بیار پس بده.»

صیاد آهو را پس گرفت و چند روز او را نگاه داشت تا حالش خوب شد. بعد او را برد به باغ‌وحش و به پنجاه تومان فروخت و پول چاروادار را هم پس داد.

آهو را به قفس آهوها بردند و چون خیلی خوشحالی می‌کرد و می‌خندید آهوها او را سرزنش کردند و گفتند: «عجب آهوی بی‌خیالی هستی، خوب است که می‌توانی توی این زندان این‌طور خوشحال باشی، از کجا آمده‌ای؟»

آهو گفت: «از جهنم آمده‌ام، از این خوشحالم که اینجا هرچه باشد همه زبان همدیگر را می‌فهمیم، من بدتر از این را دیده‌ام و اینجا نسبت به طویله‌ی خرها بهشت است و هم‌نشینی با ناجنس و نااهل از جهنم بدتر است.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *