قصههای آموزندهی سندباد نامه
آتشبازی
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفهای از میمونها در کوههای نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آنها هم خیلی زیاد بود و بزرگتر و پیشوای آنها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.
روزبه همیشه با آنها به عدالت رفتار میکرد و هر وقت مشکلی در کارشان پیدا میشد مشکل آنها را باهوش و تدبیر خود حل میکرد و میمونها هم به او احترام بسیار میگذاشتند.
یک روز، نزدیک غروب، روزبه رئیس میمونها بر بالای کوه بلند مشغول دش بود و ازآنجا دورنمای شهر را تماشا میکرد. یکوقت دید از میان کوچههای شهر شاخههای باریک آتش به هوا میرود و صداهای تراق و تروق شنیده میشود. روزبه تعجب کرد و گفت: «آیا در شهر چه خبر باشد؟» فوری یکی از میمونهای خدمتگزار خود را که نامش «کارآگاه» بود صدا زد و گفت: «زود برو به شهر و ببین این تیرهای آتشی چیست و این صداها از کجاست و در شهر چه خبر است و خبرش را بیاور. باید همهچیز را تحقیق کنی و همهچیز را بفهمی تا هر چه بپرسم جواب آن را آورده باشی. زودتر برو و زود برگرد که من منتظرم.»
میمون کارآگاه با شتاب به شهر آمد و در پناه تاریکیها از نزدیک، وضع مردم را تماشا کرد و همهچیز را تحقیق کرد و فهمید و برگشت و به روزبه گزارش داد که:
«در شهر خبر تازهای نیست، جنگ هم نیست، خبر خوش است، فردا روز عید است و امشب شب عید است و مردم جشن گرفتهاند و شادی میکنند و بچهها هم آتشبازی میکنند. صداهایی که شنیدی صدای ترقه و اسباببازیهای باروتی است، شاخههای باریک آتش هم مال فشفشه است. فشفشه نوعی از ترقه است که با باروت آبدیده میسازند و بر سر نی میبندند و آتش میزنند و به هوا میرود.»
روزبه پرسید: «آیا باروتها و ترقهها را خود بچهها میسازند؟»
کارآگاه گفت: «نه، آنها را بزرگها میسازند.»
روزبه پرسید: «این باروت به هیچ کار دیگر نمیآید؟»
کارآگاه گفت: «چرا، در کارهای صنعتی و جنگی مصرف میشود.»
روزبه پرسید: «بچهها آن را مفت به دست میآورند؟»
کارآگاه گفت: «نه، بچهها آنها را با پول از بزرگترها میخرند.»
روزبه گفت: «پس از قرار معلوم در این شهر، بزرگها هم عقلشان مانند بچههاست که بهجای کارهای مفید ترقه و فشفشه میسازند و بچهها آن را آتش میزنند و دود میکنند و به هوا میفرستند.»
کارآگاه گفت: «ظاهراً اینطور است.»
روزبه پرسید: «خوب، اگر این آتش به خانه کسی بیفتد و آتش بگیرد یا به چشم کسی بیفتد و نابینا شود یا به جامه کسی بیفتد و بسوزد چه میکنند و ضرر آن را چه کسی میدهد؟»
کارآگاه گفت: «هیچ. آنوقت گناهش را به گردن بچهها میگذارند و کسی هم نیست که خسارت آن را بدهد.»
روزبه گفت: «عجب مردمان نادانی هستند که چیزی را که مصرف صنعتی دارد بیهوده در بازی خطرناکی صرف میکنند و پول جیب بچهها را میگیرند و بعد هم اگر خطری پیدا شود بچهها را گناهکار میدانند و اگر ضرری برسد هیچکس نیست که آن را جبران کند! بچهها را میگوییم بچهاند و تجربه ندارند. بزرگها چرا این کار را میکنند؟ مگر بازی قحطی است و مگر هیچ راه دیگری برای تفریح و شادی نمیدانند؟ مگر بازیهای ورزشی نیست؟ مگر اسبسواری نیست؟ مگر کتاب نیست؟ مگر نمایش نیست؟ مگر شطرنج نیست؟ مگر مسابقه نیست؟ و مگر هیچ کار دیگری نیست که هنگام تفریح، با آتشبازی میکنند و پول خودشان را دود میکنند و به هوا میفرستند؟»
کارآگاه جواب داد: «والله چه عرض کنم، لابد عقلشان نمیرسد، لابد نمیفهمند.» و روزبه گفت: «همینطور است؛ اما مگر شهرشان رئیس و حاکم ندارد که آنها را از این کار احمقانه منع کند؟»
کارآگاه گفت: «چرا دارد، ولی رئیسشان کاری به این کارها ندارد و از طرف خود رئیس هم توی میدان شهر بساط آتشبازی بر پا میکنند و آنجا هم خیلی چیزها را دود میکنند و آتش میزنند و اسمش را میگذارند جشن و شادی.»
روزبه گفت: «اللهاکبر، آنوقت میگویند که آدمها از میمونها چیزفهم ترند، درصورتیکه ما میمونها هیچوقت کار بیفایده نمیکنیم و حیوانات درنده هم تا گرسنه نشوند شکار نمیکنند. سگ هم تا کسی اذیتش نکند پاچهاش را نمیگیرد. این آدمها عجب احمقهایی هستند که هیچ کارشان از روی عقل و منطق نیست!»
بعد روزبه میمون جارچی را خواست و گفت در تمام کوهستان جار بزند تا ریشسفیدها و بزرگترها و میمونهای عاقل جمع بشوند. وقتی همه آمدند، روزبه بالای سنگی ایستاد و به میمونها گفت: «برادران و خواهران، من پیشوای شما هستم و با خدا عهد کردهام که همیشه به خیر شما کار کنم و به نفع شما حرف بزنم. من امروز چیز عجیبی دیدم و فهمیدم که نزدیک بودن ما با این آدمها صلاح نیست. اینها مردمی هستند که نیک و بد خودشان را تشخیص نمیدهند و خودشان با دست خودشان به خودشان ضرر میزنند و معلوم است که چنین مردمی از ضرر زدن به دیگران هم روگردان نیستند و همسایه بودن ما با آنها احتمال خطر دارد. من صلاح شما را در این میدانم که همه باهم این کوهستان را رها کنیم و بهجای دورتری برویم. باید همه از این کوه کوچ کنیم تا نزدیکی آدمها نباشیم. آنها به خودشان و مال خودشان و بچههای خودشان رحم نمیکنند و ممکن است روزی به شما هم آفتی برسانند. تا زود است باید ازاینجا برویم. همه آماده شوید تا فردا به جنگل دور برویم و دور از آدمها و دور از احمقها زندگی کنیم.»
در این وقت در میان میمونها بگومگو پیدا شد و هر کس چیزی گفت و عاقبت در جواب روزبه گفتند: «عقیده ما این است که اگر در شهر آتشبازی میکنند هیچ ربطی به ما ندارد، ما با زندگی در این کوهها عادت کردهایم و بهجای دیگر نمیآییم.»
روزبه گفت: «بسیار خوب، من وظیفه خود را ادا کردم و حرف حق را گفتم، اگر به حرف من گوش کنید به نفع خودتان است وگرنه من و خانوادهام ازاینجا میرویم و شما خودتان میدانید.»
روزبه این را گفت و زن و فرزندان خود را برداشت و از آن کوه به کوه دیگر که خیلی دورتر از شهر بود کوچ کرد.
میمونها هم با یکدیگر گفتند: «روزبه پیر و خرف و ترسو شده. بگذار برود و هر جا که خوش دارد منزل کند.» این را گفتند و شخص دیگری را به بزرگی و ریاست انتخاب کردند و همانجا بودند تا اینکه مدتی گذشت و یک روز در شهر اتفاقی افتاد.
بازهم شب عید بود و در شهر جشن بود و شادی بود و آتشبازی بود و ترقه بود و فشفشه بود. یکی از گلولههای آتشبازی در هوا نسوخته بود و بر پشتبامی افتاد. اتفاقاً آنجا مقداری هیزم ریخته بودند تا خشک شود. هیزمها آتش گرفت و سقف چوبی سوخت و آتش به انبار علف رسید، انبار علف مال طویله فیلها بود و فیلها مال حاکم شهر بود. درودیوار فیلستان آتش گرفت و آتش به فیلها رسید و تا مردم رسیدند و آتش را خاموش کردند بعضی از فیلها سوخته بودند و بسیاری از فیلها زخمی و مجروح شده بودند.
وقتی خبر به حاکم شهر رسید بسیار متأثر شد و فوری فیلبانان و بیطاران و دامپزشکان را طلب کرد و گفت فکری برای فیلها بکنند.
پزشکان گفتند: «برای فیلهای سوخته علاجی نیست؛ اما برای آنها که زخمی شدهاند و پوست بدنشان تاول زده است یگانه علاجش پیه میمون است. باید مقدار زیادی پیه میمون به دست آورد و بر پوست سوخته فیلها مالید تا کمکم زخم آنها بهبود یابد.»
حاکم هم لشکریان را خواست و فرمان داد تا به کوه نزدیک شهر بروند و هر چه میمون در آنجا باشد با تیر و سنگ و دام و کمند و هر طریقی که ممکن است بگیرند و بکشند و پیه آنها را به دست آرند و برای معالجه فیلها بیاورند.
ناگهان حمله به کوههای نزدیکی شهر شروع شد و از هر طرف میمونها به دام میافتادند و شکار میشدند. جمعی از آنها به بالای کوهی پناه بردند و ازآنجا فریاد زدند که: «از جان ما چه میخواهید و گناه و تقصیر ما چیست؟ ما چندین سال است در این کوهها زندگی میکنیم و هرگز مال کسی را نخوردهایم و به کسی آزاری نرساندهایم.»
شکارچیان در جواب آنها حکایت آتش و سوختن فیلها را گفتند و گفتند: «ممکن است شما گناهی نداشته باشید اما هیچ چاره نیست. قیمت فیل گران است و میمون در جنگل فراوان است.»
آنوقت میمونها با خودشان گفتند: «بله، میمونهای فراوان در جنگل راحت زندگی میکنند اما ما گناهکاریم که پند پیر و بزرگتر خود را نشنیدیم و همسایگی با مردم نادان را پسندیدیم. مردمی که خودشان مال خودشان را دود میکنند و به هوا میفرستند، هرگاه زیانی برسد خسارتش را از میمونها میگیرند.»