قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
در دهکدهای دو مرد زندگی میکردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آنها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» میگفتند. حالا من برای شما سرگذشت واقعی آنها را تعریف میکنم.
کلاوس کوچک مجبور بود یک هفته تمام اسبش را به کلاوس بزرگ قرض بدهد و خودش نیز زمینهای او را با آنها شخم بزند و کلاوس بزرگ چهار اسبش را فقط یکبار در هفته آنهم یکشنبهها به کلاوس کوچک قرض میداد تا او زمینهایش را شخم بزند. کلاوس کوچک با شلاق به هر پنج اسب تازیانه میزد و تمام روز را به شخم زدن زمینهایش میگذراند
در آن یکشنبه، خورشید گرم و سوزان در آسمان میدرخشید و ناقوسهای تمام کلیساها به صدا درآمده بودند. مردم دستهدسته دوشادوش هم به کلیسا میرفتند تا عبادت کنند و به موعظه کشیش گوش دهند. آنها کلاوس کوچک را میدیدند که با پنج اسب در حال شخم زدن زمینهایش میباشد و چنان به وجد آمده است که مرتب با تازیانه اسبها را میتازاند و فریاد میزند: «هی، اسبهای من!»
کلاوس بزرگ گفت: «تو نباید بگویی اسبهای من! چون فقط یکی از اسبها مال تو است.»
اما کلاوس کوچک خیلی زود این را فراموش میکرد و فریاد میزد: «هی، همۀ اسبهای من!»
کلاوس بزرگ به کلاوس کوچک گفت: «من از تو میخواهم که خودت را کنترل کنی، چون اگر یکبار دیگر این حرف را تکرار کنی، چنان بر سر اسبت میکوبم که در جا بمیرد. این آخرین اخطار من به توست!»
کلاوس کوچک قول داد که دیگر این گفته را تکرار نکند، اما دوباره وقتیکه چندنفری ازآنجا عبور کردند و به او روزبهخیر گفتند، چنان به وجد آمد که فکر کرد تمام اسبهایی که با آنها زمینش را شخم میزند، مال اوست. پس درحالیکه با تازیانه به اسبها میزد فریاد کشید: «هی، همۀ اسبهای من!»
کلاوس بزرگ خیلی ناراحت شد و گفت: «من اسبت را میکشم.» و چماقی برداشت و بر سر تنها اسب کلاوس کوچک کوبید. طوری که اسب بیچاره نقش زمین شد و در جا مُرد.
کلاوس کوچک نالید و گفت: «آه، حالا دیگر هیچ اسبی ندارم.» و چون چاره دیگری نداشت با غصه پوست اسبش را کند و آن را در آفتاب خشک کرد و داخل یک کیسه گذاشت. بعد آن را روی دوشش انداخت و به شهر برد تا بفروشد. راهی طولانی را طی کرد و از میان جنگل تاریک و انبوهی گذشت؛ اما ازآنجاییکه هوا خیلی توفانی بود، کاملاً در جنگل سرگردان شد و قبل از اینکه راه خود را پیدا کند، شب از راه رسید و همهجا تاریک شد.
ناگهان نزدیک جاده چشمش به یک خانه روستایی افتاد. پنجرههای آن را بسته بودند؛ اما نوری از لابهلای درز آنها به بیرون میتابید. کلاوس کوچک با خود فکر کرد که شب را میتواند در آنجا سپری کند. ازاینرو بهطرف کلبه رفت و در زد. زن دهقان در را باز کرد؛ اما وقتیکه شنید او میخواهد شب را در آنجا بماند در را بست و گفت: «بهتر است راهت را بگیری و ازاینجا بروی، چون شوهرم در خانه نیست و من نمیتوانم غریبهای را به خانه راه بدهم!»
کلاوس کوچک گفت: «پس حالا باید بیرون بخوابم.»
در کنار آن خانه یک خرمن بزرگ علوفه بود و درست بین خرمن علوفه و خانه یک آلونک کوچک بهعنوان انباری ساخته بودند. کلاوس کوچک وقتیکه سقف کاهگلی انباری را دید با خود فکر کرد: «آنجا میتواند جای مناسبی برای خوابیدن باشد. چراکه کاهگل نهتنها پایین نمیریزد و ایجاد مزاحمت نمیکند بلکه سقف را محکم و بادوام هم میکند.» بهاینترتیب کلاوس مطمئن شد که میتواند با خیال راحت در آنجا بخوابد.
پس به هر زحمتی که بود به بالای آلونک خزید و دراز کشید. گاهی به روی دست چپ و گاهی به روی دست راست میخوابید؛ اما با این همهجایش بد بود و خوابش نمیبرد. ناگهان چشمش به پنجرهای که رو به رویش قرار داشت افتاد. پنجره کلبه باز بود و او همهچیز را میدید.
درون کلبه یک میز بزرگ قرار داشت که با نوشیدنی، کباب و یک ماهی بزرگ و خوشمزه تزیین شده بود. زن دهقان و خادم کلیسا پشت میز نشسته بودند و کس دیگری آنجا نبود. زن دهقان به خادم، غذا تعارف میکرد و او با چنگال، ماهی را برمیداشت، چراکه ماهی، خوراک موردعلاقهاش بود.
کلاوس کوچک آهی کشید و گفت: «چه کسی میتواند چنین غذاهایی را نادیده بگیرد!» بعد گردنش را بهطرف پنجره دراز کرد. یک کیک هم روی میز بود. این یک مهمانی نبود، یک ضیافت واقعی بودا
ناگهان صدای سُم اسبی شنیده شد، کسی به آن سمت میآمد. او مرد دهقان بود که به خانه برمیگشت. دهقان آدم بسیار خوبی بود؛ اما از خادم کلیسا اصلاً خوشش نمیآمد و وقتی او را میدید سخت عصبانی میشد و از کوره درمیرفت و صدالبته خادم هم که میدانست مرد دهقان از او خوشش نمیآید زمانی که او در خانه نبود، میآمد تا شکمی از عزا دربیاورد. زن دهقان هم برای او غذاهای لذیذی آماده میکرد.
وقتیکه زن دهقان صدای سُم اسب شوهرش را شنید، خیلی ترسید و از خادم خواست تا به داخل صندوق بزرگ و خالیای که در گوشه اتاق قرار داشت، برود. مرد بیچاره هم قبول کرد و به داخل آن رفت. زن دهقان بهسرعت تمام غذاهای مطبوع و نوشیدنیها را در تنور پنهان کرد. چون اگر شوهرش آنها را میدید حتماً همهچیز را میفهمید.
کلاوس کوچک که بالای آلونک دراز کشیده بود، وقتیکه دید زن دهقان چطور غذاها را پنهان میکند، آهی از ته دل کشید و گفت: «وای خدای بزرگ!»
با این صدا، دهقان متوجه او شد و پرسید: «چرا آنجا خوابیدهای دوست عزیز! بیا پایین تا به داخل خانه برویم!»
کلاوس کوچک نیز همین کار را کرد و بعد برای مرد تعریف کرد که چگونه در هوای توفانی راهش را گم کرده است و از او خواست تا اجازه دهد که شب را در آنجا بگذارند.
مرد دهقان گفت: «بله، البته؛ اما اول باید چیزی بخوریم.»
زن دهقان از هر دو آنها به گرمی استقبال کرد و میز را برایشان آماده ساخت و یک ظرف بزرگ آش بلغور جلویشان گذاشت.
دهقان خیلی گرسنه بود و با اشتهای زیاد آن را میخورد؛ اما کلاوس کوچک لب به غذا نمیزد و تمام فکر و ذکرش به کبابها و ماهی و شیرینیهایی بود که زن دهقان داخل تنور پنهان کرده بود، ازآنجاییکه کلاوس کوچک اصلاً آش بلغور دوست نداشت، نقشهای کشید و با پایش به کیسه پوست خشک شده اسب که زیر میز گذاشته بود، زد و از آن صدای خشخشی بلند شد.
کلاوس کوچک به کیسه گفت: «هیس!» و دوباره پایش را بر آن کوبید. این بار صدای بلندتری ایجاد شد. دهقان پرسید: «هی! توی کیسهات چه داری؟»
کلاوس کوچک گفت: «توی آن یک جادوگر است. میگوید، چرا شما باید آش بلغور بخورید درحالیکه من با نیروی سحر و جادو، تنور را پر از کباب و ماهی و شیرینی کردهام!»
مرد دهقان با تعجب گفت: «عجب!» و فوراً درِ تنور را باز کرد و حیرتزده به غذاهای لذیذی که همسرش در آنجا پنهان کرده بود نگاه کرد و ازآنجاییکه به سحر و جادو اعتقاد داشت، بهراحتی قبول کرد که این کار جادوگر توی کیسه است. زنش جرئت نداشت حرفی بر زبان بیاورد و فوراً همه غذاها را روی میز چید و آنها ماهی و کباب و شیرینیها را خوردند. کلاوس کوچک، دوباره با پا به کیسه پوست اسب زد و از آن صدای خشکی برخاست. دهقان پرسید: «حالا چه میگوید؟»
کلاوس کوچک جواب داد: «میگوید با نیروی سحر و جادو سه تا پارچ پر از دوغ و شربت برایتان آماده کردهام و کنار تنور گذاشتهام.»
زن دهقان بهناچار رفت و دوغ و شربتها را هم آورد و روی میز گذاشت. دهقان و کلاوس در یک چشم به هم زدن آنها را سر کشیدند و سرحال شدند.
دهقان کمی فکر کرد و پرسید: «آیا این جادوگر تو، میتواند شیطان را هم حاضر کند؟»
کلاوس کوچک گفت: «البته! او هر کاری را که من بخواهم میتواند انجام بدهد.» و پرسید: «اینطور نیست؟» و با پا لگدی به کیسه زد. کیسه بازهم صدای خشکی کرد.
کلاوس کوچک گفت: «میشنوی؟ میگوید بله؛ اما شیطان قیافه زشت و نفرتانگیزی دارد. بهتر است ما قیافه کریه او را نبینیم.»
مرد دهقان گفت: «اصلاً نگران من نباش. من میخواهم او را ببینم. دلم میخواهد ببینم چه شکل و قیافهای دارد؟»
کلاوس کوچک گفت: «جادوگر میگوید او موجودی چاق و تنبل و پرخور است!»
دهقان پرسید: «حتماً بیکار و تنپرور هم هست.»
کلاوس گفت: «بله. هست.»
دهقان گفت: «پس بگو خادم کلیساست دیگر!»
کلاوس گفت: «بله، یکچیزی شبیه به آن!»
دهقان گفت: «نه، نه، من تحمل دیدن او را ندارم.»
بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: «عیبی ندارد، چون هر چه باشد او شیطان است و خادم کلیسا نیست. هرچند خادم کلیسا هم دستکمی از شیطان ندارد. باشد حاضرم او را ببینم، اما نباید به من نزدیک شود.»
کلاوس گفت: «ببینم چه میشود.»
دهقان گفت: «زود باش. عجله کن، بپرس او کجاست؟»
کلاوس گفت: «صبر کن. الآن از او میپرسم.»
و با پا به کیسه زد و گوشش را به آن نزدیک کرد.
دهقان پرسید: «چه میگوید؟»
کلاوس گفت: «میگوید، شما میتوانید به آن طرف اتاق بروید و درِ صندوقی را که آن گوشه گذاشتهشده است باز کنید، شیطان آنجاست. داخل صندوق چمباتمه زده است. فقط باید مواظب باشید فرار نکند.»
دهقان گفت: «من که تنهایی نمیتوانم. تو باید به من کمک کنی و درِ آن را محکم نگه داری.» بعد بهطرف صندوق رفت، درست همانجایی که خادم کلیسا خود را پنهان کرده بود و حالا هم از شدت ترس رنگ از رویش پریده بود.
دهقان درِ صندوق را کمی باز کرد و داخل آن را نگاه کرد. سپس درحالیکه از ترس فریاد میزد در صندوق را بست و به عقب پرید و گفت: «خودش است! من او را دیدم. کاملاً شبیه خادم کلیساست. چه منظره وحشتناکی!» و بعد دوباره سر میز بازگشتند و تا جایی که میتوانستند غذا و نوشیدنی خوردند. تا اینکه شب از نیمه گذشت.
مرد دهقان خیلی دوست داشت که صاحب کیسه و جادوگرش باشد؛ بنابراین به کلاوس کوچک گفت: «تو باید کیسه و جادوگرت را به من بفروشی. هر چه بخواهی به تو میدهم.»
کلاوس کوچک گفت: «نه، نه، نمیتوانم این کار را بکنم. فکرش را بکن که با این کیسه جادویی چهکارها میتوانم بکنم!»
دهقان گفت: «من خیلی دوست دارم آن را داشته باشم.»
کلاوس کوچک بالاخره راضی شد و گفت: «باشد. برای اینکه تو به من خیلی خوبی کردی و اجازه دادی شب را اینجا بمانم، کیسه را به تو میدهم. ولی خوب باید برای جادوگر توی آن، یک کیسه پر از پول بدهی.»
دهقان گفت: «باشد میدهم. به شرطی که صندوق را هم با خودت ببری. من نمیخواهم حتی برای یک ساعت هم که شده آن را نگه دارم. شاید شیطان هنوز توی آن باشد.»
کلاوس کوچک کیسۀ پوست خشکیده را به دهقان داد و یک کیسه پر از پول گرفت. دهقان حتی یک چرخدستی بزرگ هم به او داد تا پول و صندوق را با آن ببرد.
کلاوس کوچک با آنها خداحافظی کرد و با پول و صندوق بزرگی که هنوز خادم کلیسا توی آن چمباتمه زده بود، آنجا را ترک کرد.
در آنسوی جنگل، رودخانه عمیق و بزرگی بود که آب در آن بهشدت جریان داشت. طوری که نمیشد برخلاف جریان آب شنا کرد. به همین دلیل پلی برای عبور عابرین روی آن ساخته بودند. کلاوس کوچک وقتی به وسط پل رسید، چرخدستی را نگه داشت و با صدای بلند طوری که خادم کلیسا بشنود گفت: «نه، این صندوق کهنه و قدیمی به چه درد من میخورد؟ اینقدر سنگین است که انگار سنگ داخل آن گذاشتهاند. از خستگی دیگر نای راه رفتن ندارم. بهتر است آن را از همینجا توی رودخانه بیندازم تا آب آن را برایم به خانه بیاورد. اینطوری هم من خسته نمیشوم و هم صندوق سالم میماند.»
آنوقت صندوق را با یک دست گرفت و کمی آن را جابهجا کرد؛ درست مثلاینکه میخواهد آن را در آب رودخانه پرت کند. البته او واقعاً قصد این کار را نداشت. خادم که داخل صندوق بود، فریاد زد: «نه، این کار را نکن، بگذار ازاینجا بیرون بیایم!»
کلاوس کوچک انگار که ترسیده باشد، گفت: «ایوای! مثلاینکه هنوز شیطان داخل صندوق است. باید زودتر آن را در رودخانه پرت کنم تا غرق شود.»
خادم فریاد زد: «نه. این کار را نکن. اگر بگذاری بیرون بیایم، یک کیسه پول بهت میدهم.»
کلاوس کوچک گفت: «خوب، حالا این شد یکچیزی» و در صندوق را باز کرد. خادم بهسرعت بیرون پرید و بعد صندوق خالی را باهم به داخل آب انداختند. پسازآن به خانۀ خادم رفتند و کلاوس کوچک یک کیسه پر از پول از او گرفت. یکی هم قبلاً از دهقان گرفته بود. حالا او یک چرخدستی با دو کیسه پر از پول داشت.
وقتیکه کلاوس کوچک به خانهاش برگشت، پولها را به اتاقش برد و با آنها تپه کوچکی از پول درست کرد و با خودش گفت: «واقعاً که پوست اسبم را به قیمت خوبی فروختم! اگر کلاوس بزرگ بفهمد که من با تنها اسبم اینقدر ثروتمند شدهام، حتماً خیلی ناراحت خواهد شد و خوب، البته من برای اینکه ناراحت نشود، این را به او نمیگویم.»
آنوقت پسربچهای را به خانه کلاوس بزرگ فرستاد تا پیمانه او را قرض بگیرد. کلاوس بزرگ برای اینکه بداند کلاوس کوچک چه چیزی را میخواهد پیمانه کند، کمی قیر به ته پیمانه مالید تا از هر چیزی که داخل آن ریخته میشود مقداری هم به قیر بچسبد و ته پیمانه بماند. وقتیکه او پیمانهاش را پس گرفت سه تا سکه نقرهای نو به ته پیمانه چسبیده بود. کلاوس بزرگ درحالیکه بهطرف خانه کلاوس کوچک میدوید، با خود گفت: «این چیست؟» او نفسزنان خود را به در خانه کلاوس کوچک رساند و از او پرسید: «تو از کجا اینهمه پول به دست آوردهای؟»
کلاوس کوچک گفت: «من دیشب پوست اسبم را فروختم و اینهمه پول به دست آوردم.»
کلاوس بزرگ گفت: «تو پوست اسبت را به قیمت خوبی فروختی» و دواندوان بهطرف خانهاش رفت. چماقی برداشت و بر سر هر چهار اسبش کوبید. بعد پوست آنها را کند و به شهر برد. او در خیابانها میگشت و جار میزد: «پوست اسب! پوست اسب میفروشم! چه کسی پوست اسب میخواهد؟»
کفاشها و دباغها به طرفش میدویدند و قیمت آن را میپرسیدند و او در جواب میگفت: «یک کیسه پول برای هر پوست.»
همه میگفتند: «دیوانه شدهای که فکر میکنی ما برای پوست خشکشده اسب یک کیسه پول میدهیم.»
دوباره کلاوس بزرگ در خیابانها راه افتاد و جار زد: «پوست اسب! پوست اسب میفروشم!» و چون قیمت پوستها را میپرسیدند، میگفت: «برای هر پوست یک کیسه پول!» کفاشها و دباغها میگفتند: «او ما را دست انداخته است.» و او را از شهر بیرون کردند و با حالت تمسخرآمیزی گفتند: «فوراً این شهر را ترک کن. وگرنه پوست خودت را غلفتی خواهیم کند.» و دستآخر یک کتک حسابی هم به او زدند.
وقتی کلاوس بزرگ به خانه برگشت با خودش گفت: «من از کلاوس کوچک انتقام میگیرم و او را بهقصد کشت میزنم.»
اتفاقاً مادربزرگ کلاوس کوچک مُرده بود. باوجوداینکه او همیشه نسبت به کلاوس خیلی بدرفتاری میکرد، اما کلاوس از مرگ مادربزرگش خیلی غمگین و افسرده بود. کلاوس کوچک پیرزن مرده را در تختخوابش گذاشت تا بتواند او را بهتر ببیند. باور نمیکرد که مادربزرگش مرده باشد، دلش میخواست آن شب او را در رختخوابش بخواباند و خودش در گوشهای روی یک صندلی بخوابد. کاری که اغلب اوقات میکرد.
آن شب، وقتیکه کلاوس کوچک در گوشهای تنها روی صندلیاش نشسته بود، ناگهان در باز شد و کلاوس بزرگ با یک تبر وارد شد. او که میدانست تختخواب کلاوس کوچک کجاست، یکراست به آنجا رفت و با تبر بر سر مادربزرگ بیچاره کوبید؛ زیرا تصور میکرد روی تختخواب کلاوس کوچک خوابیده است. کلاوس بزرگ گفت: «حالا دیگر نمیتوانی مرا دست بیندازی.»
بعد به خانهاش بازگشت.
کلاوس کوچک با خودش فکر کرد: «این مرد عجب آدم شرور و بدجنسی است. او میخواست مرا بکشد. خوش به حال مادربزرگ که قبلاً مرده بود. وگرنه الآن کشته میشد!»
صبح خیلی زود، کلاوس کوچک بهترین لباس مادربزرگ را تنش کرد و یک اسب از همسایهاش قرض گرفت و آن را به گاری بست و مادربزرگ پیر را داخل گاری نشاند؛ بهطوریکه وقتی حرکت میکند از روی کالسکه به جلو پرت نشود. کلاوس گاری را به حرکت درآورد و از وسط جنگل عبور کرد. آفتاب تازه طلوع کرده بود که به یک مهمانخانه بزرگ رسید. گاری را جلو در مهمانخانه نگه داشت و خودش به داخل مهمانخانه رفت تا چیزی بخورد.
صاحب مهمانخانه آدم خیلی خوبی بود و ثروت بیحدوحسابی داشت، اما اخلاقش بسیار تند بود و زود خشمگین میشد؛ مانند کسی که فلفل و تنباکو خورده باشد. کلاوس کوچک به طرفش رفت و گفت: «صبحبهخیر.» صاحب مهمانخانه به او گفت: «چه شده که صبح به این زودی آمدهای، آنهم روز تعطیل!»
کلاوس کوچک گفت: «خوب، میدانی من و مادربزرگم میخواهیم به شهر برویم، او بیرون، داخل کالسکه نشسته است. من نمیتوانم او را به داخل مهمانخانه بیاورم. ممکن است یک فنجان قهوه برایش ببری. فقط باید با صدای بلند با او صحبت کنی، زیرا گوشهایش سنگین هستند و خوب نمیشنود.»
صاحب مهمانخانه گفت: «بله، البته، حتماً این کار را میکشم.» و یک فنجان قهوه برای مادربزرگ مرده بود.
صاحب مهمانخانه گفت: «بفرمایید. یک قهوه داغ از طرف نوهتان.»
اما مادربزرگ جوابی نداد، همانطور ساکت نشسته بود و روبه رویش را نگاه میکرد. صاحب مهمانخانه تا جایی که میتوانست فریاد زد: «نمیشنوی؟ برایت قهوه آوردم.» بازهم مادربزرگ چیزی نگفت.
صاحب مهمانخانه این بار همان جمله را با صدای بلندتری گفت و ازآنجاییکه مادربزرگ حتی به خودش زحمت نداد کوچکترین حرکتی بکند، صاحب مهمانخانه عصبانی شد و فریادی کشید و فنجان را محکم به صورت مادربزرگ کوبید. فنجان درست بالای بینی مادربزرگ خورد و او را به کف کالسکه انداخت.
کلاوس کوچک شتابان از مهمانخانه بیرون آمد و یقه صاحب مهمانخانه را گرفت و فریاد زد: «آه چهکار کردی؟ تو مادربزرگم را کشتی. ببین چطور پیشانیاش را شکافتی.»
صاحب مهمانخانه درحالیکه با دو دست توی سرش میزد گفت: «آه، چه بدشانسی بزرگی! بیچاره شدم! کلاوس عزیز، یک کیسه پول بهت میدهم مادربزرگت را اینجا بگذار و برو. قول میدهم که او را مثل مادربزرگ خودم کفنودفن کنم، از این ماجرا هم با کسی حرف نزن. چون اگر بفهمند، مرا دستگیر میکنند و دار میزنند.»
بهاینترتیب کلاوس کوچک یک کیسه پول گرفت و مادربزرگ پیرش را به صاحب مهمانخانه سپرد.
بعد به خانه برگشت و یکبار دیگر پسرکی را به خانه کلاوس بزرگ فرستاد تا پیمانهاش را قرض بگیرد.
کلاوس بزرگ گفت: «یعنی چه؟ مگر من او را نکشتم؟ باید خودم بروم و او را از نزدیک ببینم!» بعد پیمانه را برداشت و به خانه کلاوس کوچک رفت. وقتی به چشمش به او افتاد، درحالیکه چشمانش از حدقه بیرون زده بود، پرسید: «تو از کجا اینقدر پول به دست آوردهای؟»
کلاوس کوچک گفت: «وقتی مادربزرگم را بهجای من کشتی، جسدش را به شهر بردم و به یک کیسه پول فروختم.»
کلاوس بزرگ گفت: «معامله خوبی کردی.» سپس شتابان به خانهاش بازگشت و مادربزرگ پیرش را کشت و در کالسکهای گذاشت و بهطرف شهر به راه افتاد. رفت و رفت تا به جایی رسید که داروفروشان زندگی میکردند، پرسید: آیا «کسی نعش میخَرد؟» یکی از داروسازان گفت: «مرده کیست و چه نسبتی با تو دارد؟»
کلاوس بزرگ در جوابش گفت: «او مادربزرگم است. من خودم او را کشتهام تا جسدش را به یک کیسه پول بفروشم!»
داروساز گفت: «خدا به دادت برسد. مگر عقلت را از دست دادهای که از این حرفها میزنی؟ دیگر این را برای کسی تعریف نکن، وگرنه سرت را بر باد خواهی داد!»
و بعد به او گفت که چه کار وحشتناکی انجام داده است و اگر مأموران بفهمند، حتماً او را مجازات میکنند.
کلاوس بزرگ خیلی ترسید و دواندوان از داروخانه بیرون رفت و به داخل کالسکه پرید. اسبش را هی کرد و با سرعت بهطرف خانهاش راند. داروفروش و چندنفری که در آنجا بودند عقیده داشتند که او یک دیوانه است و مانع رفتنش نشدند و اجازه دادند به هر جا که میخواهد برود.
کلاوس بزرگ همانطور که میرفت، مرتب با خودش میگفت: «من از کلاوس کوچک انتقام میگیرم. بله انتقام میگیرم.» و مثل برق و باد خودش را به خانه رساند. کیسه بزرگی برداشت و به خانه کلاوس کوچک رفت و گفت: «تو حسابی مرا دست انداخته و باعث شدی اول اسبهایم را بکشم و بعد مادربزرگ پیرم را، حالا چنان بلایی به سرت میآورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند.» بعد دست و پای کلاوس کوچک را پست و او را داخل کیسه انداخت و کیسه را به پشت گرفت و فریاد زد: «حالا تو را میبرم و در رودخانه غرق میکنم.»
راه، طولانی بود و کلاوس بزرگ باید این مسیر را پیاده میرفت تا به رودخانه برسد و خوب، صدالبته کلاوس کوچک هم سبک نبود. راهی که او میرفت از کنار کلیسا میگذشت. مردم برای دعا و نیایش، به آنجا آمده بودند.
کلاوس بزرگ کیسه را کنار در کلیسا گذاشت و با خودش گفت: «بهتر است به کلیسا بروم و کمی دعا بخوانم و بعد به راهم ادامه دهم. کلاوس کوچک که نمیتواند از کیسه بیرون بیاید و علاوه بر آن مَردم هم، در کلیسا هستند؛ بنابراین جای نگرانی نیست و کسی نمیتواند او را از کیسه بیرون بیاورد.» و باعجله وارد کلیسا شد
کلاوس کوچک درحالیکه داخل کیسه بود تکان میخورد و زمزمه میکرد: «خدایا! خدایا! تو را شکر میکنم که مرا به بهشت میبری، ولی من هنوز خیلی جوان هستم.»
ازقضا راهزنی که گلهای گاو و گوسفند دزدیده بود و چوبدستی بزرگی در دست داشت، صدایش را شنید و با خودش گفت: «من تابهحال خیلی گناه کردهام. چه خوب میشد اگر بهجای این مرد به بهشت میرفتم.» پس بهطرف کیسه رفت و از کلاوس خواست تا جایش را با او عوض کند و بگذارد که او به بهشت برود.
کلاوس کوچک فریاد زد و گفت: «اگر میخواهی بهجای من به بهشت بروی باید در کیسه را باز کنی و جایت را با من عوض کنی.»
مرد راهزن باکمال میل این کار را انجام داد و کلاوس کوچک از کیسه بیرون آمد و او را بهجای خود در کیسه قرار داد و درِ آن را هم محکم بست. راهزن درحالیکه در کیسه نشسته بود از کلاوس کوچک خواست که در عوض این کار خیر، گله را برای خودش بردارد. او هم قبول کرد و گله را با خود برد.
لحظهای بعد کلاوس بزرگ از کلیسا بیرون آمد و دوباره کیسه را بر پشت گرفت و بهطرف رودخانه به راه افتاد. درحالیکه به نظرش میرسید کیسه کمی سبک شده است. چراکه راهزن، سبکتر از کلاوس کوچک بود. با خودش گفت: «شاید به خاطر اینکه به کلیسا رفتم و عبادت کردم، کمی بارم سبکتر شده است!»
سرانجام به قسمتی از رودخانه که عمیقتر بود رسید و کیسه را توی رودخانه پرت کرد و فریاد زد: «تا تو باشی دیگر مرا مسخره نکنی.» او فکر میکرد که کلاوس کوچک را به رودخانه انداخته است.
پسازآن بهطرف خانه به راه افتاد؛ اما در بین راه که محل تلاقی دو جاده بود، با کلاوس کوچک برخورد کرد که گلهای را با خود به چرا میبرد. کلاوس بزرگ با تعجب پرسید: «یعنی چه؟ مگر تو غرق نشدهای؟»
کلاوس کوچک گفت: «چرا. تو مرا نیم ساعت پیش به داخل رودخانه پرت کردی!»
کلاوس بزرگ پرسید: «ولی تو اینهمه گله را از کجا آوردهای؟»
کلاوس کوچک گفت: «اینها جانوران دریایی هستند. حالا من تمام ماجرا را برایت تعریف میکنم، اما ابتدا باید از تو تشکر کنم. چون اگر مرا در رودخانه نینداخته بودی، حالا اینقدر ثروتمند نبودم و اینهمه گاو و گوسفند نداشتم. راستش اول که داخل کیسه بودم و بهطرف رودخانه میرفتیم خیلی میترسیدم. باد در گوشهایم پیچیده بود. وقتیکه مرا از روی پل به داخل آب سرد رودخانه پرتاب کردی، فوراً به کف رودخانه رسیدم؛ اما به جایی برخورد نکردم، چون در آنجا چمن نرم و زیبایی روییده بود. من روی چمنها افتادم و درِ کیسه باز شد و پری دریاییای با لباس سفید و تاج گل سبزی که روی موهایش بود، به طرفم آمد. دستم را گرفت و گفت: «آمدی کلاوس کوچک؟ من گلهای به تو هدیه میدهم، یک مایل آنطرفتر هم گوسفندانی هستند که آنها را هم به تو هدیه میکنم.» آنگاه دیدم که جادۀ بزرگی ظاهر شد که از رودخانه به خشکی راه داشت. این جاده از ته رودخانه تا جایی که رودخانه تمام میشد، ادامه داشت و از همه جالبتر اینکه تمام گلها و گیاهان دریایی و ماهیهایی که در آب شنا میکردند زیبایی خیرهکنندهای داشتند و گوسفندان و گاوهایی که میبینی همه با آرامش در آنجا میچریدند و من آنها را به اینجا آوردم!»
کلاوس بزرگ گفت: «آه که تو واقعاً مرد زیرکی هستی! فکر میکنی که من هم میتوانم یک گله گوسفند دریایی به دست بیاورم؟ یعنی اگر مثل تو به ته رودخانه بروم میتوانم پری دریایی را ببینم؟»
کلاوس کوچک گفت: «بله، من که اینطور فکر میکنم؛ ولی تو خیلی سنگینی و من نمیتوانم تو را به پشتم بگیرم و تا رودخانه ببرم. خودت باید به آنجا بیایی و بعد من، تو را داخل کیسه میکنم و با کمال میل داخل رودخانه میاندازم!»
کلاوس بزرگ گفت: «خیلی از تو متشکرم! ولی این را بدان که اگر به ته رودخانه بروم و گله گوسفند را پیدا نکنم، حسابی کتک خواهی خورد.»
کلاوس کوچک گفت: «آه نه! اینقدر سخت نگیر!» و فوراً باهم به کنار رودخانه رفتند.
گاوها و گوسفندان تشنه بودند و وقتیکه آب را دیدند بهطرف آن دویدند تا زودتر آب بخورند. کلاوس کوچک گفت: «ببین چطور عجله میکنند تا پری دریایی را ببینند! میخواهند دوباره به رودخانه برگردند.»
کلاوس بزرگ گفت: «زود باش کمکم کن، وگرنه کتک میخوری!»
و فوراً داخل کیسهای که روی پشت یکی از گاوهای گله افتاده بود، شد و در همان حال گفت: «یک سنگ هم داخل کیسه بگذار. میترسم به ته رودخانه نرسم.»
کلاوس کوچک گفت: «بسیار خوب.» و یک سنگ بزرگ هم داخل کیسه گذاشت و سر کیسه را هم محکم با یک طناب بست و کیسه را همراه با کلاوس بزرگ به داخل رودخانه انداخت و خُب صدالبته که کیسه هم به ته رودخانه رفت.
کلاوس کوچک درحالیکه همراه گله بهطرف خانهاش میرفت گفت: «میترسم آخرش هم نتواند گلهای را که میخواهد در آنجا پیدا کند!»