قصه‌ی-گرگ-و-گوسفند-نوشته-صمد-بهرنگی

قصه‌ی گرگ و گوسفند / قصه‌های تلخون نوشته: صمد بهرنگی

قصه‌ی

گرگ و گوسفند

نوشته: صمد بهرنگی

قصه‌ی گرگ و گوسفند / قصه‌های تلخون نوشته: صمد بهرنگی 1

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همان‌طوری که سرش زیر بود و داشت برای خـودش می‌چرید، یک‌دفعه سرش را بلند کرد و دید، ای‌دل‌غافل از چوپان و گله‌اش خبری نیست و گرگ گرسنه‌ای دارد می‌آید طـرفش. چشم‌های گرگ دو کاسه‌ی خون بود.

گوسفند گفت: سلام‌علیکم.

گرگ دندان‌هایش را به هم سایید و گفت: سلام و زهرمار! تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی این کوه‌ها ارث بابای من است؟ الانه تو را می‌خورم.

گوسفند دید بدجوری گیرکرده و باید کلکی جور بکند و در برود. این بود که گفت: راستش من باور نمی‌کنم این کوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر می‌دانی من خیلی دیرباورم. اگر راست می‌گویی برویم سر اجاق (زیارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور کنم. البته آن موقع می‌توانی مرا بخوری.

گرگ پیش خودش گفت: عجب گوسفند احمقی گیر آوردم. می‌روم قسم می‌خورم بعد تکه‌پاره‌اش می‌کنم و می‌خورم.

دوتایی آمدند تا رسیدند زیر درختی که سگ گله در آنجا افتاده بود و خوابیده بود و خواب هفت‌تا پادشاه را می‌دید، گوسـفند بـه گرگ گفت: اجاق اینجاست. حالا می‌توانی قسم بخوری.

گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد، سگ از خواب پرید و گلویش را گرفت.

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *