کتاب قصه کودکانه روسی
پسری که بزغاله شد
–خواهر آلِنوشکا و برادر ایوانوشکا–
Сестрица Аленушка и братец Иванушка
(خواهر آلِنوشکا و برادر ایوانوشکا)
مترجم: نسرین موسوی
تصویرگر: ای. بادروا
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. در یک جای خیلی دور، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. آنها یک دختر زیبا و یک پسر کوچک داشتند. از شانس بد آنها، پیرمرد و پیرزن از دنیا رفتند و خواهر و برادر تنها ماندند. خواهر، تصمیم گرفت برای خودش شغلی پیدا کند تا شکم برادرش را سیر کند. دست برادرش را گرفت و راه افتاد.
آنها رفتند و رفتند. جادهها و کشت زارها را پشت سر گذاشتند. آنقدر رفتند که برادر تشنه شد و آب خواست. خواهر گفت: «صبر کن، بالاخره به یک چاه آب میرسیم.» برادر چیزی نگفت و به رفتن ادامه داد. رفتند و رفتند.
خورشید میتابید؛ چاه دور بود و گرما طاقتفرسا بود. برادر، جای پای گاوی را دید که توی آن آب جمع شده بود. پرسید: «آبجی این آب را بخورم؟» خواهر جواب داد: «نه داداش! اگر بخوری، گوساله میشوی.» برادر حرفی نزد و به راهش ادامه داد. رفتند و رفتند.
خورشید میتابید؛ چاه دور بود و گرما طاقتفرسا بود. برادر، جای پای اسبی را دید که توی آن پر از آب بود. پرسید: «آبجی جان، این آب را بخورم؟» خواهر جواب داد: «نه داداش! اگر بخوری، کرهاسب میشوی.» برادر آه کشید و به راهش ادامه داد. رفتند و رفتند.
خورشید میتابید؛ چاه دور بود و گرما طاقتفرسا بود. برادر، جای پای بزی را دید که پر از آب بود. گفت: «آبجی جان، دیگر طاقت ندارم. این آب را میخورم.» خواهر فریاد زد: «نخور داداشی! بزغاله میشوی»؛ اما برادر گوش نکرد و آن را خورد و در یکچشم به هم زدن، بزغاله شد.
خواهر، برادرش را ندید. او را صدا زد؛ اما بهجای برادر، یک بزغالهی سفید به طرفش آمد. چشم خواهر پر از اشک شد. بزغاله در کنارش بازی میکرد. او را نگاه کرد و زارزار گریه کرد.
همان موقع، شاهزادهای ازآنجا میگذشت. او را دید و پرسید: «دخترخانم! چرا گریه میکنی؟» او ماجرایش را تعریف کرد. شاهزاده او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور! بیا برویم به قصر من. مثل خودت خیلی قشنگ است. بیا و با من ازدواج کن. بزغاله هم با ما زندگی خواهد کرد.» دختر فکر کرد و فکر کرد و بالاخره پیشنهاد او را پذیرفت و به قصر رفت.
عروس و داماد جوان با خوشی و راحتی در کنار هم زندگی میکردند. بزغاله هم پیش آنها بود. باهم سر یک سفره مینشستند و بزغاله با خواهرش در یک بشقاب میخورد و مینوشید؛ اما یک روز که شاهزاده در قصر نبود، یک جادوگر پیر از یک جای دور آمد و زیر پنجرهی اتاق دختر ایستاد. بعد مهربانانه صدا زد:
«دخترم، از تنهایی خسته نشدی؟ بیا برویم کنار رودخانه و کمی آبتنی کنیم.»
دختر خوشحال شد که یک همصحبت پیدا کرده. او و جادوگر، کنار رودخانه رفتند. ناگهان، جادوگر بدجنس به او حمله کرد، سنگ بزرگی به گردنش بست و به داخل رودخانه هلش داد. بعد، خودش را به شکل دختر درآورد، لباسهای او را پوشید و به قصر برگشت.
هیچکس، جادوگر را نشناخت. حتی شاهزاده هم، وقتی به قصر برگشت، او را نشناخت. فقط بزغالهی کوچولو همهچیز را میدانست. او از آن روز به بعد، نه کنار سفره آمد و نه چیزی خورد. ولی هرروز صبح و عصر، کنار رودخانه میرفت و صدا میزد: «آبجی جان! آبجی جان! شنا کن! شنا کن! بیا پیش ما!»
جادوگر، از ترس اینکه رازش فاش شود، به شاهزاده گفت که باید سر بزغاله را ببرد؛ اما شاهزاده به بزغاله عادت کرده بود و دلش نمیآمد سر او را ببرد. ولی جادوگر آنقدر اصرار کرد و آنقدر التماس کرد تا بالاخره شاهزاده راضی شد. همینکه شاهزاده اجازه داد، جادوگر فریاد زد: «هیزم بیاورید! آتش درست کنید! یک دیگ آب روی آن بگذارید! چاقوهای فولادی را تیز کنید!»
بزغاله که دید، دیگر چیزی به پایان عمرش نمانده، به شاهزاده گفت: «قبل از مردن، اجازه بده کنار رودخانه بروم، آب بنوشم و خودم را بشویم.» شاهزاده قبول کرد. بزغاله، بهطرف رودخانه دوید. کنار آن ایستاد و التماس کنان فریاد زد: «آبجی جان! آبجی جان! شنا کن! شنا کن! بیا پیش ما! شعلههای آتش زبانه میکشد، آب دیگ قلقل میجوشد، چاقوها تیز و برندهاند، میخواهند سر من را ببرند.»
خواهر، از ته رودخانه صدا زد: «آخ، داداش کوچولو! یک سنگ بزرگ، من را به ته رودخانه کشانده، یک علف سفت و سنگین دور پاهایم پیچیده و گلولای ته رودخانه، روی سینهام نشسته!»
از آنطرف، هر چه جادوگر دنبال بزغاله گشت، او را پیدا نکرد. خدمتکارش را صدا زد و گفت: «برو، بزغاله را پیدا کن و پیش من بیاور.»
خدمتکار، رفت و رفت تا به کنار رودخانه رسید و حرفهای خواهر و برادر را شنید. باعجله، نزد شاهزاده رفت و هرچه را که دیده و شنیده بود، تعریف کرد.
شاهزاده، همراه اهالی قصر، باعجله بهطرف رودخانه رفتند. تور بزرگی در آب انداختند و دختر را از رودخانه بیرون کشیدند. سنگ را از گردنش باز کردند، او را در آب چشمه شستند و لباس زیبا تنش کردند.
دختر، زیباتر از قبل، چشمهایش را باز کرد و برخاست. بزغاله، از شدت شادی به هوا پرید و ناگهان در همین حال طلسم شکسته شد و او به شکل اولش برگشت. خواهر و برادر، یکدیگر را در آغوش گرفتند.
به دستور شاهزاده، جادوگر بدجنس را به دم اسب بستند و او را در بیابان رها کردند. از آن به بعد، خواهر و برادر سالهای سال در کنار یکدیگر بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)