قصه‌ی کودکانه‌ی روسی: روباه و پرنده || عاقبت روباه باج گیر 1

قصه‌ی کودکانه‌ی روسی: روباه و پرنده || عاقبت روباه باج گیر

کتاب قصۀ کودکانه روباه و پرنده

کتاب قصۀ کودکانه

روباه و پرنده

یک افسانۀ ملی روسی

مترجم نسرین موسوی

به نام خدا

توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، روی یک درخت پر از شاخ و برگ، دوتا پرنده‌ی کوچولو لانه درست کرده بودند. یکی‌شان نر بود، یکی‌شان ماده. پرنده‌ی ماده روی تخم‌هایش خوابیده بود و پرنده‌ی نر برای او آب و غذا می‌آورد. بعد از چند روز، جوجه‌ها سر از تخم بیرون آوردند و با صدای جیک‌جیکشان جنگل را پر از شادی کردند.

یک روباه بدجنس در همان نزدیکی‌ها لانه داشت. وقتی جیک‌جیک آن‌ها را شنید، پیش خودش گفت «به‌به! چه لقمه‌های لذیذی!» دوید به‌طرف درخت و با دُمش به درخت کوبید و گفت: «الآن با دمم درخت را قطع می‌کنم و جوجه‌های کوچولو را می‌خورم.»

روباه گفت «الآن با دمم درخت را قطع می‌کنم و جوجه‌های کوچولو را می‌خورم.»

پرنده‌ها ترسیدند. پرنده‌ی نر التماس کنان گفت: «روباه جان! درخت را قطع نکن، بچه‌هایم را نخور. من خودم به تو غذا می‌دهم. پیراشکی با عسل خوب است؟»

روباه فکر کرد «به‌به! پیراشکی با عسل!» و گفت: «قبول!»

پرنده‌ی نر از روی شاخه پرید. روباه هم به دنبالش دوید. رفتند و رفتند تا به یک جاده رسیدند. یک پیرزن و یک دختر کوچولو، یک کوزه‌ی عسل و یک سبد پر از پیراشکیِ تازه بغل کرده بودند و به جایی می‌رفتند. روباه پشت درختی پنهان شد؛ اما پرنده نشست وسط جاده و خودش را به مریضی زد؛ انگار که بال‌هایش شکسته و به‌سختی می‌تواند پرواز کند، کمی می‌پرید و دوباره خودش را به زمین می‌انداخت.

یک پیرزن و یک دختر کوچولو، یک کوزه‌ی عسل و یک سبد پر از پیراشکیِ تازه بغل کرده بودند و به جایی می‌رفتند

دختر کوچولو پرنده را دید و به مادربزرگش گفت: «بیا پرنده را بگیریم.» هر دو، کوزه‌ی عسل و سبد پیراشکی ا را زمین گذاشتند و دنبال پرنده کردند.

.» هر دو، کوزه‌ی عسل و سبد پیراشکی ا را زمین گذاشتند و دنبال پرنده کردند.

روباه هم از فرصت استفاده کرد و پرید کوزه و سبد را برداشت و پا به فرار گذاشت. پرنده که خیالش از روباه راحت شده بود، به آسمان پرواز کرد و پیرزن و دختر را به حال خودشان گذاشت.

روباه هم از فرصت استفاده کرد و پرید کوزه و سبد را برداشت و پا به فرار گذاشت.

اما روباه دست‌بردار نبود. دوباره رفت پای درخت. با دمش به تنه‌ی آن زد و گفت: «می‌خواهم با دمم درخت را قطع کنم و جوجه‌های کوچولو را بخورم».

پرنده دوباره التماس کنان گفت: «ای روباه عزیز! درخت را قطع نکن، جوجه‌هایم را نخور. خودم شربت خوش‌مزه به تو می‌دهم.»

روباه گفت: «پس زود باش! من خیلی تشنه هستم»

روباه دست‌بردار نبود. دوباره رفت پای درخت. با دمش به تنه‌ی آن زد و گفت: «می‌خواهم با دمم درخت را قطع کنم و جوجه‌های کوچولو را بخورم».

پرنده دوباره پرید و روباه به دنبالش دوید. به همان جاده رسیدند. مردی با یک گاری، یک بشکه‌ی شربت را به جایی می‌برد. پرنده روی سر اسب نشست. ازآنجا پرید روی بشکه. این کار را آن‌قدر تکرار کرد تا مرد عصبانی شد. تبرش را برداشت و دنبال پرنده دوید. پرنده پرید و پرید و روی بشکه نشست. مرد تبر را بلند کرد تا بر سر پرنده بکوبد، اما پرنده جاخالی داد و تبر محکم به بشکه خورد و بشکه شکست.

مرد، عصبانی‌تر شد و با تبر دنبال پرنده دوید. روباه از فرصت استفاده کرد و یک شکم سیر شربت نوشید.

مرد، عصبانی‌تر شد و با تبر دنبال پرنده دوید. روباه از فرصت استفاده کرد و یک شکم سیر شربت نوشید.

وقتی پرنده خیالش از روباه راحت شد، خودش را لابه‌لای درخت‌ها پنهان کرد و مرد عصبانی را به حال خودش گذاشت.

اما روباه ول کن نبود. دوباره رفت پای درخت و با دمش به تنه‌ی آن کوبید و گفت:

«آهای پرنده! تو به من غذا دادی؟»

پرنده جواب داد: «بله.»

روباه پرسید: «تو به من شربت دادی؟»

پرنده گفت: «بله.»

روباه گفت: «حالا من را بخندان! اگرنه، با دمم درخت را قطع می‌کنم و جوجه‌هایت را می‌خورم.»

پرنده به‌طرف روستا پرواز کرد. روباه هم دنبالش رفت. پرنده از آن بالا پیرزنی را دید که داشت گاوش را می‌دوشید. پهلوی او پیرمردی نشسته بود. پرنده نشست روی شانه‌ی پیرزن. پیرمرد گفت: «پیرزن، تکان نخور تا من این پرنده‌ی مزاحم را ادب کنم.» ترکه‌اش را بلند کرد تا پرنده را بزند، اما پرنده جاخالی داد و ترکه محکم به شانه‌ی پیرزن خورد. پیرزن عصبانی شد و از جا پرید. پایش به سطل خورد و همه‌ی شیرها ریخت.

پیرزن عصبانی شد و از جا پرید. پایش به سطل خورد و همه‌ی شیرها ریخت.

درحالی‌که پیرزن، پیرمرد را دعوا می‌کرد، روباه جایی پنهان شده بود و آن‌ها را تماشا می‌کرد و غش‌غش

می‌خندید.

وقتی از خندیدن خسته شد، دوباره پای درخت رفت و با دمش به تنه‌ی آن کوبید و گفت: «آهای پرنده! تو به من غذا دادی؟»

پرنده جواب داد: «بله.»

روباه گفت: «تو به من شربت دادی؟»

پرنده گفت: «بله.»

روباه گفت: «تو من را خنداندی؟»

پرنده جواب داد: «بله.»

روباه ادامه داد: «حالا مرا بترسان!»

پرنده عصبانی شد؛ ولی گفت: «بسیار خوب، چشم‌هایت را ببند و دنبالم بیا!»

روباه چشم‌هایش را بست، گوش‌هایش را تیز کرد و دنبال صدای پرنده رفت.

روباه چشم‌هایش را بست، گوش‌هایش را تیز کرد و دنبال صدای پرنده رفت. پرنده او را بُرد و بُرد تا به دو تا شکارچی رسید که با سگ‌هایشان دنبال شکار می‌گشتند. پرنده با صدای بلند فریاد زد: «حالا چشم‌هایت را باز کن و بترس!»

روباه چشم‌هایش را باز کرد. وقتی سگ‌ها را دید، جیغ کشید و پا به فرار گذاشت. سگ‌ها هم پاس کنان دنبالش دویدند. روباه به‌سرعت خودش را به لانه‌اش رساند. وقتی کمی نفس تازه کرد، شروع کرد به حرف زدن با خودش: «چشم‌ها، شما چه‌کار کردید؟»

خودش به‌جای آن‌ها جواب داد: «ما نگاه کردیم؛ تا سگ‌ها روباه را نخورند.»

«گوش‌ها، شما چه‌کار کردید؟»

«ما گوش دادیم؛ تا سگ‌ها روباه را نخورند.»

«پاها، شما چه‌کار کردید؟»

«ما دویدیم؛ تا سگ‌ها روباه را نگیرند.»

«و تو دُم، تو چه‌کار کردی؟»

«من گیر کردم به بوته‌ها و مزاحم دویدن روباه شدم.»

روباه دُمش را سرزنش کرد و آن را با عصبانیت از لانه بیرون انداخت

روباه دُمش را سرزنش کرد و آن را با عصبانیت از لانه بیرون انداخت و گفت: «بگیرید سگ‌ها، دمم را بخورید!»

سگ‌ها که هنوز ازآنجا نرفته بودند، پریدند و دم را به دندان گرفتند و روباه نادان را از توی لانه بیرون کشیدند.

روباه در میان چنگال‌های تیز سگ‌ها گیر افتاده بود

پرنده روی شاخه‌ی درخت نشسته بود. روباه در میان چنگال‌های تیز سگ‌ها گیر افتاده بود. نگاهی به او کرد و بعد با خیال راحت پرواز کرد تا هر چه زودتر به لانه‌اش برسد.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *