داستان
بینام
نوشته: صمد بهرنگی
به نام خدا
زنک کاسهای آش کشک با یکتکه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر کوفت کن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه کردهام.
مردک فکر کرد: پس پولهایی که امروز صبح بهت دادم چه شد؟
بعد دوباره فکر کرد: از تیغ آفتاب تا تنگ غروب کار و زحمت، چیزی که بهت میرسد آش کشک با یکتکه نان بیات. خوب باشد! زنک کمی بالای سر شوهرش ایستاد تا اگر غرولند راه بیندازد سرکوفتش بزند. بعد که دید چیزی نگفت، گرفت و رفت آشپزخانه از خاگینهای که پخته بود چشید تا کم شیرین نباشد. مرغ بریانی را که داشت روی آتش جلزوولز میکرد جابهجا کـرد، کـدوهـا را پوست گرفت و توی تابه انداخت. عسل و کره را پهلوی هم تو بشقابی گذاشت و … سـفرهی رنگینـی آمـاده کـرد. آنوقت پـیش شوهرش آمد که آش کشک را با نیمی از تکه نان بیاتش خورده به خمیازه افتاده بود.
زن گفت: یه دیزی میخوام. زود پا میشی میری از دیزی فروش بازار میخری و میاری.
مردک که هوای خواب شیرین بعد از ناهار به سرش زده بود، پکر شد و زیر لب گفت: نمیشه اینو یه ساعت بعد بخرم؟ تازه اینهمه دیزی را میخواهی چکار؟ هرروز یه دیزی؛ هر هفته هفت دیزی.
زنک جوابی نداد. به صدای پارس سگی رفت طرف دریچهای که از طبقهی دوم به کوچه باز میشد. نگاهی به کوچه انداخت و بـه کسی گفت:
– «یه کم صبر کن. ذلیلشده هوای خواب به کلهاش زده. دارم میفرستمش پی نخود سیاه. خبرت میکنم.»
در را بست.
قیافهی اخمویی گرفت و گفت: گوربهگور شی همسایه بد!
این را گفت که شوهرش چیزی نپرسد؛ و چه بهجا گفت. مردک خود را حاضر کرده بود که بپرسد کی بود؟ میخواست سر صحبت را باز کند و موضوع دیزی ماستمالی شود. زنک در درگاه گفت:
– نشنیدی گفتم یه دیزی میخوام؟
مردک گفت: چرا شنفتم.
زن دست در جیب کت مردک که دم در آویخته بود کرد و کلیدی درآورد. گفـت: کلیـد رو ورداشـتم. هـر وقت اومدی در میزنی میام باز میکنم. حالا میرم بخوابم؛ و رفت به اتاقی که میشد گفت اتاق آرایش است. لباسهایش را درآورد.
بدنش را عطر مالید. بهترین لباسش را پوشید. سرش را شانه زد. سرخاب سفیداب مالید. کوتاه سخن تا شوهرش برود با خودش وررفت. بعد مثل عروس پا به درون اتاق گذاشت و دریچه را باز کرد. مردک سر پیچ کوچه به جوان شیکپوش خوشهیکلی برخورد.
بس که خوابآلود بود، کفش جوان را لگد کرد و فحش شنید.
– جلوت را نگاه کن، بیسروپا!
بازار دیزی فروشها آن سر شهر بود. تا آنجا برسد یک ساعت تمام طول کشید. به نخستین دیزی فروش گفت: منو زنم فرستاده که یه دیزی بخرم. اگه دارین بدین.
دیزی فروش زد زیر خنده. کمی که آرام شد به دیزی فروش پهلودستیاش هی زد:
– اوهوی، مشدی غضنفر دیزی فروش! بازهم آقا رو زنش فرستاده دیزی بخره ها… ها… ها…ها ها.
او هم موذیانه زد زیر خنده و سقف بلورین بازار را لرزاند و همسایهی پهلودستیاش را آگاه کرد:
– اوهوی، داش سید کاظم دیزی فروش! خُل میخواستی ببینی؟ نگاه کن. بازهم زنش فرستاده دیزی بخره ها… ها…ها ها.
داش سید کاظم دیزی فروش چنان با شدت خندید که دو تا دیزی از زیر دستش دررفت و خاکشیر شد. او هم خندهاش را قـاطی خندهی سه نفر نخستین کرد و به پهلودستیاش هی زد:
– اوهو، آمیز موسا کبلا سید حسنی دیزی فروش! نگاه کن. بازم زنش فرستاده دیزی بخره … ها… ها…ها ها.
صداهای خنده بازار را پر کرد. دیزی فروشها سر مردک ریخته بودند و میخندیدند. مسخرهاش میکردند. خلش میخواندند. آخرسر مثل همیشه یک دیزی به قیمت بیست ریال فروختند و روانهاش کردند.
یک ساعت دیگر طول کشید تا مردک به خانهاش رسید. در زد. باز نشد. بازهم زد. بازهم باز نشد. آنوقت دلش خواست لگدی به در بکوبد. آجری از بالای در افتاد و سرش را شکست. چیزی نگفت. دستی به سرش کشید و خون قرمز خوشرنگش را نگـاه کـرد و لبخند تلخی زد.
در این وقت دریچهی بالاخانهشان باز شد و صدای زنش را شنید که گفت: دیزی خریدی؟
مردک گفت: خریدم.
زن گفت: خب، پرسیدی توش چقدر نمک بریزم؟
مرد این را نپرسیده بود. هیچوقت این را نمیپرسید. میرفت دیزی را میخرید میآورد، اما نمیپرسید چقدر نمک باید توش ریخت.
چون میدانست که نپرسیدن با پرسیدنش یکی است. اگر میپرسید، باز زنش بهانههای دیگری داشت: بپرس ببین چقدر آب بریزم، بپرس ببین چند دانه نخود میگیرد. بپرس ببین …
این بود که هیچوقت نمیپرسید. زنش دو به دستش افتاد: آخه زیر آوار بمونی انشا الله. مگه صد دفعه نگفتهم نمک دیزی را بپرس بیا؟ یا الله زود برگرد و بپرس بیا. تا نپرسی در واشدنی نیس. دیگه گذشتهها گذشته. مث دفعههای پیش نیس که بهت رحم کنم و درو باز کنم. دیگه مته به خشخاش گذاشتهم. میری میپرسی، یا تا روز قیامت همون جا میمونی؟
مردک خونش را میدید که از نوک بینیاش چکه میکند. صدای زنش را هم میشنید اما خودش را نمیدید. صدای نفسنفس زدن کس دیگری را هم میشنید.
زنش گفت: چرا واستادی؟ گفتم …
حرفش ناتمام ماند. چیزی زنش را عقب کشید و دست مردی دریچه را ـ دریچهی خانهاش را ـ بست. مردک خونآلود و کوفته راه بازار دیزی فروشها را پیش گرفت و به نخستین دیزی فروش که رسید گفت: زنم اندازهی نمک دیزی را پرسید.
دیزی فروش انگشتی به خون سر مردک زد و نگاه کرد دید خیس است. گفت: انگار زندهای!
بعد شدیدتر از پیش قهقهه را سر داد و به همسایه پهلودستیاش هی زد:
– اوهوی، مشدی غضنفر دیزی فروش! نگاه کن، آقا رو زنش فرستاده اندازهی نمک دیزی رو بدونه. نگفتم؟ … ها…ها ها.
مثل دفعهی پیش دیزی فروشها یکی پس از دیگری به سر مردک ریختنـد و خندیدنـد. سـقف بلـورین بـازار از زور خنـده تـرک برداشت. چند دیزی جوراجور از قفسهها افتاد و خاکشیر شد، آخرسر به مرد گفتند:
– «برو به زنت بگو، بیش از نیم مشت. کـم از یـه مشت.»
مردک راه افتاد. بلندبلند این حرف را تکرار میکرد که فراموشش نشود. بیش از نیم مشت، کم از یه مشت … بیش از نیم مشت، کم از یه مشت. گذارش از جایی افتاد که در آنجا خرمن به باد میدادند. ورد مردک را که شنیدند گمان بردند که روی سخنش با آنها است به سرش ریختند و تا میخورد زدندش. وقت کتک تمام شد، یکدفعه به سر مردک زد که نکند همهی این کارها زیر سر زنش باشد. دو تا بدوبیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود.
خرمنکوبها گفتند: دیگه از این غلطها نکنی، نگی بیش از نیم مشت، کم از یه مشت!
مردک گفت: پس چی بگم؟
گفتند، بگو یکی هزار شه، خدا برکت بده.
مردک راه افتاد. بلندبلند میگفت: یکی هزار شه، خدا برکت بده! یکی هزار شه، خدا برکت بده!
به جماعتی برخورد که تابوتی روی دوش میبردند. کسیشان مرده بود. ورد مردک را که شنیدند، به سرش ریختند و تـا میخورد زدندش. وقتی کتک تمام شد باز به سر مردک زد که نکند همهی این کارها زیر سر زنش باشد! پیش خودش گفت: اگه این دفعـه پام به خونه برسه میدونم چکار کنم، چهارتا بدوبیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود.
عزاداران گفتند: دیگه از این غلطها نکنـی، نگی یکی هزار شه!
مرد گفت: پس چی بگم؟
گفتند: بگو اول آخری شه. دیدید دیگه نبینید.
مردک راه افتاد. بلندبلند میگفت: اول آخری شه، دیدید دیگه نبینید!… اول آخری شه، دیدید دیگه نبینید!… به جمـاعتی رسـید کـه عروس به خانهی داماد میبردند.
ورد مردک را که شنیدند یکی جلو اسب عروس را گرفت و باقی ریختند به سرش و تا میخورد زدندش. باز به سـر مـردک زد کـه نکند همهی این کارها زیر سر زنش باشد. پیش خودش گفت:
– اگه پام به خونه برسه، میدونم چکار کنم. این دفعه حقشه آش کشک با نون بیات بخوره. هشت تا بدوبیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود.
آدمهای عروس گفتند: دیگه از این غلطها نکنی. نگی دیدید دیگه نبینید.
مرد گفت: پس چی بگم؟
گفتند: سوت بزن، کلاهت را هوا بینداز، شادی کن، بخند، فریاد بکش، آنقدر شادی کن که مردم به حالت حسرت بخورند. یه کم اخم کنی وای به حال و روزگارت. باید بخندی. باید شادی کنی، بازی کنی، میفهمی؟ مگه نمیبینی همه شـادی میکنـن؟ خوب گوش هات رو باز کن، یه کم اخم کنی وای به حالت. باید بخندی و شادی کنی. میفهمی که؟
مردک خون لبهایش را پاک کرد. دندانهای جلویش را که در اثر مشت لق شده بود کند و دور انداخت و گفت: خیلی هـم خـوب میفهمم.
سپس راه افتاد. درحالیکه خون سرش از نوک بینیاش چکه میکرد، اما لبهایش میخندید. خودش شادی میکرد. فریاد میزد. اخم نمیکرد. جستوخیز میکرد و کلاهش را به هوا میانداخت و سوت هم میزد. وقتی سوت میزد خون از دهانش میجست. وقتی میخندید اشک از چشمانش میپرید. وقتی میپرید پارههای لباسش بلند میشد. وقتی کلاهش را بالا میانداخت از سـوراخ وسط کلاهش آسمان را میدید. در این هنگام به کفتربازی برخورد که کفترهایش را ردیف هم لب بام نشانده بـود و داشـت دانـه میپاشید که کفترهای همسایه را بگیرد.
کفترها به هوای دادوفریاد مردک پریدند و تا دوردست رفتند. کفترباز سخت عصبانی شد و به کوچه آمد و مردک را تا میخورد کتک زد. به سر مردک زد که همهی این کارها زیر سر زنش است.
پیش خود گفت: منو مسخره خودش کرده، میدونه که همهچیز زندگیش از منه. نمی خواد کاریم بکنه، همینجوری سر میدونه.
شانزدهتا بدوبیراه نثار زنش کرد و پا شد که برود.
کفترباز گفت: دیگه از این غلطها نکنی!
مردک گفت: پس چی بگم؟
کفترباز گفت: هیچی نگو. کمرت را خم میکنی، صدات رو میبُری، کلاهت رو محکم میچسبی، نفس هم نمیکشی، دستوپاتو جمع میکنی، پاورچینپاورچین از کنار دیوار راه میری. نفس هم نمیکشی. میفهمی که!
مردک گفت: میفهمم! خیلی هم خوب میفهمم. کمرم باس خم بشه صدام بریده، کلاهم رو محکم میچسبم، نفس هم نمیکشم از کنار دیوار یواشکی رد میشم، مث این که نیستم.
و راه افتاد. کمرش خم شده بود و نفسش بریده.
و… این دفعه پیدرپی میگفت: همهی این کارها زیر سر زنمه … همهی کارها زیر سر زنمه …
به جماعتی برخورد کـه جلـو دکـان جواهرسازی جمع شده بودند. وقت ظهر، روز روشن دکانش را دزد زده بود و جماعت در جستوجوی دزد بودند.
مردک را که با آن حال دیدند، دزدش پنداشتند. آنقدر کتکش زدند که نگو. خون خوشرنگ مردک از نوک بینیاش چکه میکرد. سیودو تا بدوبیراه نثار زنش کرد و خواست که برود، گفتند:
– اگر تو دزد نیستی نباید اینجوری راه بری ـ پسازآن که جیبهایش را نگاه کـرده، سرووضعش را دیـده بودنـد، او را دیوانـه پنداشته بودند.
مردک گفت: پس چکار کنم؟
گفتند: سرتو بالا بگیر، کمرت را راست کن و برو.
مردک راه افتاد.
سر را بالا نگاه داشته بود و قد راست کرده بود. از این حالتش خوشش میآمد. گویی سالها در جستوجوی چیزی بود و حالا آن را پیدا کرده بود. فکر کرد: از بس خم شده بودم داشتم قوز درمیآوردم.
در همین فکر بود که نردبانی جلوش سبز شد. نردبان از در خانهای بیرون میآمد و در خانهی روبرویی وارد میشد.
مردم خم میشدند که بگذرند.
مردک خم نشد. نمیخواست این حالت خوشآیندش را از دست بدهد. راستراست پیش رفت.
مردم در کارش حیران ماندند. او را دیوانه خواندند. سر مردک سخت خورد به نردبان و عقب برگشت. نردبان انتها نداشت. هی پلـه بود که از یک در بیرون میآمد و در دیگری میرفت.
مردک بار دیگر پیش رفت؛ و بار دیگر پیشانی و سرش زخم برداشت. این کار چند بار تکرار شد. جماعت مسخرهاش کردنـد، «آخـر دیوونه، میخواهی بگویی یکتنه نردبان به این کلفتی را خواهی شکست و به آنطرف خواهی رفت؟ بیخود است. خودکشی است، دیوونه!» مردک این حرفها را از یک گوش میگرفت و از گوش دیگر بیرون میکرد.
زیر لب زمزمهای داشت. ناگهان همه دیدند مردک عقب عقب رفت، رسید به آخر کوچه، آنوقت شروع کرد بـه دویـدن. نردبـان از حرکت نایستاده بود. چندنفری ایستاده بودند و نگاه میکردند، میگفتند: خوب، عجلهای نداریم. میایستیم. وقتی نردبـان را بردنـد میرویم. حرکت نردبان تندتر شد و اینها گفتند: آخرها شه. مردک تند میدوید، اگر به زمین میخورد هزار تکه میشد، رسـید پـای نردبان. جست زد پرید، نردبان زودی بالا رفت، پای مردک گیر کرد و افتاد به آنطرف به رو. چندنفری از زیر نردبـان گذشـتند و نردبان ایستاد. مردک خونآلود برخاست نشست و چهل بدوبیراه نثار زنش کرد و پا به دو گذاشت.
هیاهو از دو سو برخاست. از پشت سر مردک شنید: تو رو خدا برگرد، اگر مسلمونی نرو، یه نگاه به پشت سرت بکـن، قاقـات میـدیم برگرد!… مردک دوید و دوید تا به خانهشان رسید. در زد باز نشد. بازهم زد. بازهم باز نشد. به سرش زد و دو لگد به در کوبید آجری از بالا افتاد و سرش بیشتر شکست. چیزی نگفت. خون رنگینش از نوک بینیاش چکه میکرد. بازهم دو لگد به در زد. سرش را گرفـت که آجر رویش بیفتد. میخواست زنش را تحقیر کند. نشان دهد که او نمیتواند نگذارد که شوهرش تحقیرش کند. آجـر افتاد دریچه باز شد.
صدایی گفت: کیه؟
مردک گفت منم.
زنش گفت: تورو نمیشناسم.
مردک گفت: شوهرت.
زن گفت: باشه. اسمت چیه؟
راستی اسمش چه بود؟ این را دیگر نخوانده بود. زنش هیچوقت این بهانه را نیاورده بود. فکر کرد که در گذشتهها چطـور صـدایش میزدند. چیزی به یادش نیامد. وقتی به آن جوان شیکپوش خوشهیکل برخورد، او را «بیسروپا» صـدا کـرد. میشد گفـت اسمش «بیسروپا» ست؟
اگر اینطور بود پس چرا در بازار دیزی فروشها او را «خل» گفته بودند؟ نکند اسمش «خل» باشد! نه. اگر خل بود پس چرا پهلوی آن نردبان تمامنشدنی «دیوانه» اش خوانده بودند! اسمش یادش رفته بود. شاید هم ازنخست نامی نداشته است. کاش اینطور بود، آنوقت آسوده میشد و به خود میگفت: خر ما از کرگی دم نداشت؛ اما میدانست که روزی اسمی داشته است.
زنش فریاد زد: خوب نگفتی اسمت چیه؟ تا نگی در خونه واشدنی نیس.
رهگذری گفت: اسمتو میپرسه؟ این که چیزی نشد. بگو بهروز، بگو افتخار، بگو.
مرد بر هم نگشت که رهگذر را نگاه کند.
زنش گفت: ها؟
مرد گفت: یادم رفته. برم پیدا کنم برگـردم، برگشـت کـه بـرود. صـدای خندههایی شنید. رو برگردانید. تمام دیزی فروشها در چارچوب دریچه جمع شده بودند و قاهقاه میخندیدند. مردک به دسـتش نگـاه کرد. دیزی دستش بود. خون تویش جمع بود. دیزی را پرت کرد طرف دریچه. دیزی برگشت و خورد به سـر خـودش. صـدای خنـده بلندتر شد.
دیزی فروشی در خانهاش قد برافراشته بود و قندیل خانه را از سقف میکند، اینها همهاش در چارچوب دریچه بود.
مرد زیر لب گفت: باشد! و راه افتاد.
تنگ غروب مرد بیرون شهر دم دروازه نشسته بود روی کپه خاکروبهای و از آیندگان و روندگان اسمش را میپرسید. حس میکرد زنجیری را که به نافش بسته شده از آسمان آویختهاند و ستارگان در دوردستها سوسو میزنند.
پایان
اردیبهشت ۴۲