قصهی
به دنبال فلک
نوشته: صمد بهرنگی
به نام خدا
روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلکزدههای روزگار. به هر دری زده بود فایدهای نکرده بود. روزی با خودش گفت:
– اینجوری که نمیشود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسـم سرنوشـت مـن چیسـت، برای خودم چارهای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت:
– آدمیزاد، کجا میروی؟
مرد گفت: میروم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد میکند. دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد؛ و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار میکرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت:
– آهای مرد، کجا میروی؟
مرد گفت: قربان، میروم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را میروی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست میخورم، تا حال یـک دفعـه هم دشمنم را شکست ندادهام؟
مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتیای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گُندهای سرش را از آب درآورد و گفت:
– کجا میروی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، میروم فلک را پیدا کنم؛ اما مثلاینکه دیگر نمیتوانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من تو را میبرم به آنطرف. بهشرط آنکه وقتی فلک را پیـدا کـردی از او بپرسـی کـه چـرا همیشـه دمـاغ مـن میخارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول کرد و برد به آنطرف دریا. مرد به راه افتاد. آخرسر رسید بهجایی، دیـد مـردی پاچههای شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب میدهد. توی باغ هزارها کَرت بود، بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرتها از بیآبی ترک برداشته بود؛ اما یک چندتایی هم بود که آب توی آنها لب پر میزد و باغبان باز آب را توی آنها ول میکرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید:
– کجا میروی؟
مرد گفت: میروم فلک را پیدا کنم.
باغبان گفت: چه میخواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم میدانم به او چه بگویم. هزارتا فحش میدهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟
باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنهای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت:
– خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چـرا دمـاغ آن مـاهی گنـده همیشه میخارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل میافتد و حال ماهی جا میآید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست میخورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شکل مردها درآورده. اگر نمیخواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی که همیشه سرش درد میکند دوایش چیست؟
فلک جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمیگیرد.
مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی گُنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آنطرف دریا بعد من بگویم.
ماهی گنده مرد را برد آنطرف دریا. مرد گفت:
– توی دماغت یک لعل گیر کرده و مانده. باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعـل بیفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. کرت خودم را پر آب کردهام.
هر چه ماهی گندهی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت.
پادشاه چشمبهراهش بود. مرد که پیشش رسـید و قضـیه را تعریـف کرد، به او گفت:
– حالا که تو راز مرا دانستی، بیا و بدون اینکه کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین بهجای من پادشاهی کن.
مرد قبول نکرد. گفت: نه. من پادشاهی را میخواهم چکار؟ کرت خودم را پر آب کردهام.
هرقدر دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت:
– آدمیزاد انگـار سـرحالی! پیـدایش کردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یک آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نکـرده اسـت، چـون کـرت خودش را پر آب کرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت:
– از تو احمقتر کجا میتوانم گیر بیاورم؟
پایان