قصهی
بز ریشسفید
نوشته: صمد بهرنگی
به نام خدا
شنیدم که در همین ده خودمان روزی بز حاجی مهدی آقا گر شد و آن را ول کردند توی صحرا، بعد برهی خل میـرزا کدخـدای ده دیگر، بعد سگ حاجی قاسم خودمان و بعد هم گوسالهی مشهدی محمدحسن. این چهارتا وسط بیابان همدیگر را پیـدا کردنـد و رفیق شدند. اینجاوآنجا خوردند و خوابیدند و حسابی چاقوچله شدند، گری هم رفت پی کارش.
شبی توی مزرعهی «داشلو» نشسته بودند حرف میزدند. دیدند از دور روشنایی میآید. بز که ریشسفیدشان بود گفت: آخ!… کاشکی قلیانی چاق میکردیم!…
دیگران گفتند: اینکه کار سختی نیست. آقا سگ آب میآورد، آقا گوساله تنباکو، آقا بره آتش، آنوقت قلیان را چاق میکنیم.
آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزدیک روشنایی که رسید، دید اوهو، دوازدهتا گرگ دوره زدهاند و نشستهاند خودشان را گرم میکنند. ترس برش داشت.
– سلام،
– علیکالسلام!
گفتند: رفیق بره، تو کجا و اینجا کجا؟
بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگیرم تا برای رفیق بز قلیان چاق کنیم.
گرگها گفتند: حالا بیا بنشین، خستگی در کن …
بره رفت و نشست. یکی گفت معطل چه هستیم، دیگران گفتند که صبر کن، یکی دیگر هم میآید.
آقا بز هر چه صبر کرد دید آقا بره نیامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببین آقا بره چه بلایی سرش آمده.
آقا گوساله پا شد آهستهآهسته آمد، نزدیک گرگها که رسید دید دوازدهتا گرگ بیچاره آقا بره را وسطشان گرفتهاند و نشستهاند. از ترس شروع به لرزیدن کرد؛ اما به روی خودش نیاورد و سر بره تشر زد:
– پدرسگ، آمدی اینجا چکار! آتش بیاری یـا بـا آقایـان بنشینی و حرف بزنی؟ یا الله، پاشو بیفت جلو، برویم. وقت قلیان رفیق بز میگذرد.
گرگها گفتند: خونت را کثیف نکن، رفیق. حالا بیا کمی بنشین خستگی در کن …
گوساله هم از ترس چیزی نگفت و رفت نشست وسط گرگها. یکی گفت که حالا دیگر معطل چه هستیم؟ دیگران گفتند که عجله نکن، رفیق. الآن یکی دیگر هم پیدایش میشود.
آقا بز باز هر چه صبر کرد از بره و گوساله خبری نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.
سگ پاشد آمد. نزدیک که رسید دید دوازدهتا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره کردهاند و نشستهاند حرف میزنند. از ترس لرزید و کندهی زانوهایش به هم خورد؛ اما به روی خودش نیاورد و تشر زد:
– آهای با شما هستم، بره، گوساله! مگر رفیق بز شما را بـرای شبنشینی آقایان فرستاده که نشستهاید و خوش خوش بگوبخند میکنید؟ هیچ حیا نمیکنید؟ پاشید بیفتیـد جلـو بـرویم، وقـت قلیان رفیق بز میگذرد.
گرگها گفتند: رفیق سگ، بیخودی عصبانی میشوی. این بیچارهها گناهی ندارند. حالا تو هم بیا کمی بنشین خستگی درکن …
آقا سگ هم از ترس چیزی نگفت و رفت نشست کنار رفیقهایش.
آقا بز وقتیکه دید از سگ هم خبری نشد، خودش پا شد راه افتاد بهطرف روشنایی گرگها. سر راه لاشه گرگـی پیـدا کـرد. شـاخ محکمی زد به لاشه و آن را روی سر بلند کرد. خوشش آمد و همینطوری راه افتاد. نزدیک روشنایی که رسید، دید دوازدهتا گرگ رفیقهای بیچارهاش را دوره کردهاند و نشستهاند و آب از لبولوچههایشان میریزد. به سر رفیقهایش تشر زد:
– آهای احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم یا اینکه گفته بودم بروید بنشینید پای صحبت آقایان؟
گرگها گفتند: عصبانی نشو، رفیق بز حالا بیا بنشین کمی خستگی در کن …
بز دید که بد جایی گیر افتاده رو کرد به گرگها و همهشان را به فحش و ناسزا بست که:
– پـدر احمقهای کثیـف! خـوب جـایی گیرتان آوردم. پدرتان بیست گرگ به من مقروض بود هفت تایش را خوردهام، یک هم سر شاخهایم است، باقیاش هم شما. جنـب نخورید که گرفتم بخورمتان!… آقا سگ بگیرشان!… فرار نکنند، ترسوها!…
گرگها تا این حرفها را شنیدند، دو تا پا داشتند دو تا پای دیگر هم قرض کردند و فرار کردند. چنان فرار کردند که باد به گردشان نمیرسید. سگ هم از اینطرف شروع کرد به عوعو که مثلاً حالا میگیرمتان و پارهپارهتان میکنم.
بز رفیقهایش را برداشت و آمدند سر جایشان. بعد گفت:
– رفیقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بیایید برویم یکجا پنهان بشویم.
یک درخت سنجد کجومعوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالای بالا، سگ زیر پای او، بره زیر پای سگ و گوساله هر چـه کـرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زورکی خودش را به شاخهای بند کرد.
گرگها پس از مدتی دویدن ایستادند. یکیشان گفت:
– نگاه کنید ببینید چه میگویم! بز کجا و گرگها را ترساندن و فرار دادن کجا؟ کی تا حال چنین چیزی شنیده؟ برگردیم پدرشان را دربیاوریم.
همهی گرگها حرف او را قبول کردند و برگشتند؛ اما هرچه جستوجو کردند بز و رفیقهایش را نتوانستند پیدا کنند. آمدند نشستند پای درخت سنجد که مشورتی بکنند و فالی بگیرند. یکیشان فالگیر هم بود. خواست فالی بگیرد و محل بز و رفیقهایش را پیدا کند که یکدفعه آقا گوساله لرزید و ول شد و افتاد روی سر گرگها. بز تا دید کار دارد خراب میشود، داد زد:
– رفیـق گوسـاله، اول آن فالگیر پدرسوخته را بگیر که فرار نکند. زود باشید بجنبید رفیقها!… بگیریدشان!…
گرگها باز چنان فرار کردند که باد هم به گردشان نمیرسید.
بز گفت: من میدانم که گرگها بازهم خواهند آمد. بیایید کاری بکنیم.
آنوقت زمین را چال کرد و آقا سگ را خاک کرد و گفـت که فلان وقت فلان جور میکنی. رویش هم چندتایی آجر سوخته و شکسته چید و گفت که: رفیقها، اینجا را ما میگوییم «پیـر مقدس قاقالا».
از اینطرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: کجا با این عجله؟
گفتند: از دست بز فرار میکنیم. میخواست ما را بخورد.
روباه گفت: سرتان کلاه گذاشته. بز کجا و خوردن گرگ کجا؟ برگردید برویم. میدانم چکارش بکنم.
روباه آنقدر گفت که گرگها دل و جرئت پیدا کردند و برگشتند. بز از دور دید که روباه افتاده جلو و گرگها را میآورد. از همـان دور فریاد زد: آهای روباه، الباقی قرضت را میآوری؟ مرحوم بابات بیستوچهار گرگ به من مقـروض بـود. یکـی دو هفتـه پـیش دوازدهتایش را آوردی خوردم، مثلاینکه حال هم دوازدهتای دیگر را آوردهای. آفرین!… آفرین!…
گرگها گفتند: روباه نکند ما را بهپای مرگ میکشانی؟
روباه گفت: «ابلهی گفت و احمقی باور کرد.» مگر نمیبینید این حقهباز دروغ سر هم میکند؟
بز گفت: روباه، اگر تو راست میگویی بیا به این «پیر مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول کـنم کـه بـه مـن مقـروض نیسـتی و از تو دست بردارم.
روباه یکراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگویم این «پیر» مرا غضب کند.
روباه تا این حرف را زد آقا سگ از توی چاله جست زد و بیخ گلوی روباه را گرفت و خفهاش کرد. گرگها باز فرار کردند و رفتند بهجای خیلی دوری.
در این وقت دیگر داشت صبح میشد. بز گفت: رفیقها، نظر من این است که هر کس برگردد به خانهی خودش والا جکوجانورها راحتمان نمیگذارند.
همه حرف بز را پسندیدند و برگشتند سر خانه و زندگی اولشان.
پایان