قصهی استاد کوبلِرسال پینهدوز
قصهها و داستانهای برادران گریم
استاد کوبلرسال مردی ریزنقش، استخوانی و پرکار بود. به خاطر تحرک و فعالیت زیادش جایی بند نمیشد. بینی عقابی او تنها عضو برجسته و مشخص صورت پرچین و چروک و رنگپریدهاش بود. موهایش خاکستری و زبر بود و چشمان کوچکش با نگاهی نافذ به دنیا مینگریست. او به همهچیز توجه داشت و از همه کس ایراد میگرفت، از همهچیز سر درمیآورد و به نظرش میتوانست هر کاری را بهتر از دیگران انجام دهد. وقتی استاد کوبلرسال در خیابان راه میرفت چنان دستهایش را تند و تند حرکت میداد که یکبار دستش به ظرف آبی خورد که دختری روی سرش گذاشته بود و حمل میکرد، ظرف افتاد و آبها روی سرش ریخت. تازه استاد چیزی هم طلبکار بود و سر دختر داد زد:
– مگر چشمهایت کور است و نمیبینی که من پشت سرت هستم!
کار اصلی او کفاشی بود. وقتی کفاشی میکرد چنان تند و محکم نخها را با دستش به اینطرف و آنطرف میکشید که هیچکس جرئت نمیکرد به او نزدیک شود. رفاقت او با همکاران و همقطارانش هرگز از یک ماه بیشتر نمیشد، چون مرتب از کارهای این و آن ایراد میگرفت و برای همین رشته دوستیاش بی دوام بود و زود از هم میگسست. او از بهترین کفشهای آنها ایراد میگرفت و میگفت:
– دوختش ناجور است، یک لنگه بزرگتر از لنگه دیگر است، پاشنه یکی بلندتر از دیگری است، چرمش صاف و مرتب نیست.
گاهی یکی از جوانها را صدا میکرد و میگفت:
– صبر کن، میخواهم به تو یاد بدهم که چطور پوست را سفید میکنند.
بعد تسمه ای میآورد و آن را روی شانههای قربانیاش میانداخت. او همه مردم را تنبل و بیخاصیت مینامید. درواقع خودش هم کارهای نبود، چون نمیتوانست حتی نیم ساعت در جایی بند شود و کاری را به پایان برساند.
اگر زنش صبح زود بیدار میشد و آتش روشن میکرد، بلافاصله از تختخواب میپرید بیرون، پابرهنه بهطرف آشپزخانه میرفت و فریاد میزد:
– دلت میخواهد خانه را به آتش بکشی! آتش فراوانی که تو درست کردهای برای پختن یک گاو هم کافی است. این روزها هیزم خیلی گران است.
اگر خدمتکار خانه را میدید که کنار تشت ایستاده و زیر لب چیزی را تکرار میکند که از دیگران شنیده است، او را به باد ناسزا میگرفت:
– بیکار ایستاده ای که چه؟ چرت و پرت میگویی و غیبت میکنی و وظیفه اصلیات را فراموش کردهای! اینهمه صابون مصرف میکنی آنوقت لکهها روی لباسها باقی میماند! لابد نمیخواهی دستت خسته شود که رختها را خوب چنگ نمیزنی!
بعد از گفتن این حرفها عصبانیت او به اوج میرسید و بی اختیار ضربهای به تشت میزد، آب و صابون روی کف آشپزخانه میریخت و کف آشپزخانه مثل حوض میشد.
یک روز در نزدیکی خانه آنها خانهای تازه بنا میکردند. او بهطرف آشپزخانه رفت، سرک کشید و با خود گفت: «اینها را باش! دارند از سنگ ماسه ای قرمز استفاده میکنند که هیچوقت خشک نمیشود. با این سرعتی که سنگها را رویهم میچینند، هیچکس جان سالم از این خانه به در نمیبرد. ترکیب ملاطشان هم خوب نیست؛ باید بهجای ماسه، شن به کار ببرند. شکی نیست که این خانه بالاخره بر سر صاحبش خراب میشود.»
او این حرفها را زد و دوباره به مغازهاش برگشت. یکی دو بخیه به یک کفش زد، اما دوباره مثل فنر از جایش پرید، پیشبندش را انداخت و گفت:
– باید بروم خودم به آنها تذکر بدهم!
وقتی کفاش وارد خانه شد دید نجارها کارشان را شروع کردهاند. رو کرد به یکی از آنها و گفت:
– داری چهکار میکنی؟ چوب باید در خطی مستقیم بریده شود. اگر فکر میکنی که ستونها همیشه قرص و محکم باقی میمانند اشتباه میکنی. آنها هم ممکن است مثل تیرکهای افقی کج و معوج بشوند.
بعد چنگ زد و تبر را از دست یکی از نجارها بیرون کشید تا به او نشان بدهد که چگونه باید الوار را برید. دست بر قضا درست در همان لحظه یک گاری پر از ماسه از کنار ساختمان رد میشد؛ استاد کوبلرسال تبر را بهطرف گاری پرت کرد و بر سر روستایی گاریچی داد زد:
– چقدر غیرانسانی رفتار میکنی؟ خجالت نمیکشی اسبی کم سن و سال را به این گاری سنگین بسته ای! حیوان زبانبسته دارد از نفس میافتد!
گاریچی جوابی نداد؛ راهش را کشید و رفت. کفاش با عصبانیت به سر کار خود برگشت. همینکه خواست کار نیمه کارهاش را شروع کند، پادوی مغازهاش نزد او آمد و لنگه کفشی به او داد. استاد با دیدن کفش هوار کشید:
– چند دفعه باید به تو بگویم که فاصله دو بخیه نباید اینقدر زیاد باشد. چند نفر حاضرند چنین کفشی را بخرند که تخت آن چند روز بیشتر دوام ندارد؟ از تو میخواهم دستورات مرا موبهمو اجرا کنی.
پادو گفت:
– بله استاد، حق با شماست! این کفش ناجور و بی ارزش است، ولی این لنگه کفش را خود شما دوختهاید! وقتی داشتید بیرون میرفتید آن را زیر میز انداختید؛ من آن را برداشتم و نزد شما آوردم. حتی فرشتگان آسمان هم نمیتوانند شما را قانع کنند که در کارتان اشتباه میکنید.
یکی دو شب بعد استاد خواب دید که مرده و راهی بهشت شده است. وقتی به بهشت نزدیک شد، در زد. پترس حواری آمد و در را باز کرد تا ببیند کیست. پترس مقدس گفت:
– آها! استاد کوبلرسال شمایید. ما به شرطی به شما اجازه ورود به بهشت را میدهیم که در هیچ کاری دخالت نکنید! اگر دخالت کنید وای به حالتان!
استاد کوبلرسال جواب داد:
۔ خیالتان راحت باشد. من متوجه هستم. شکر خدا که در بهشت همهچیز روبهراه است و در آن مثل زندگی روی زمین آشفتگی وجود ندارد.
او با گفتن این حرفها اجازه گرفت، وارد بهشت شد و در فضای فراخ آن شروع کرد به قدم زدن و بالا و پایین رفتن. پسازآنکه بهشت را کاملاً برانداز کرد، سرش را تکان داد و زیر لب غرغری کرد. در همان لحظه چشمش به دو فرشته افتاد که یک تیر چوبی را حمل میکردند، درست شبیه همان تیر چوبیای که یکبار او با برادرش آن را جابهجا میکرد. آن موقع ذرهای از نرمه چوب در چشم برادرش فرورفته بود. فرشتهها بهجای آنکه تیر چوبی را از طول بگیرند، از عرض چوب گرفته بودند و حمل میکردند، استاد با دیدن آن صحنه زیر لب گفت:
– چهکار احمقانه ای!
اما خودش را کنترل کرد و دیگر چیزی نگفت. چه مستقیم چوب را میبردند چه آن را از عرضش گرفته بودند، نباید دخالت میکرد. بعد دو فرشته دیگر را دید که با ظرفی پر از سوراخ، میخواستند از چشمه آب ببرند. آبها از داخل ظرف مثل باران بر زمین میریخت. نزدیک بود استاد فریاد بزند:
– جل الخالق!
اما بازهم یادش آمد که باید ساکت باشد و دخالتی نکند. او با خود فکر کرد: «شاید این کار یک نوع تفریح و سرگرمی است، شاید در بهشت هم آدمها وقتشان را به بطالت میگذرانند.»
استاد به راهش ادامه داد تا به یک گاری رسید که چرخش در گل و لای گیر کرده بود. به گاریچی گفت:
– جای تعجب نیست. چه کسی ممکن است توی یک گاری اینهمه بار سنگین بریزد! حالا چه باری توی گاری است؟
گاریچی جواب داد:
– آرزوهای آدمهای ریاکار، چون نمیتوانستم آنها را از جاده صاف ببرم از اینطرف آوردم. تا اینجا توانستم گاری را بکشم، اما ازاینجا به بعد مشکل شده.
در همان دم فرشته ای آمد و یک اسب دیگر به گاری بست. استاد فکر کرد: «باشد! دو تا اسب هم برای کشیدن گاری کافی نیست؛ دست کم چهارتا اسب لازم است.» فرشته دیگری آمد و دو اسب آورد اما بهجای اینکه آنها را جلو گاری ببندد، به عقب گاری بست. بستن اسب به عقب گاری برای کوبلرسال کاری غیر قابل تحمل بود. فریاد زد:
– این چهکاری است؟ هرگز در هیچ جای دنیا اتفاق افتاده که کسی اسب را پشت گاری ببندد! تو آنقدر مغروری که فکر میکنی از من بیشتر سرت میشود.
کوبلرسال داشت همچنان به پرگویی خود ادامه میداد که یکی از ساکنان بهشت با یک پسگردنی محکم او را از بهشت بیرون راند. بیرون دروازه بهشت کوبلرسال سرش را برگرداند و دید که گاری با چهار اسب بالدار از جا کنده شده و به راهش ادامه میدهد.
استاد از خواب بیدار شد و با خود گفت: «مثلاینکه اوضاعواحوال بهشت با آنچه در زمین میگذرد خیلی فرق دارد. از طرفی، چطور ممکن است آدم شاهد یک گاری باشد که دو تا اسب جلو آن بسته شده و دو تا به عقبش؟ درست است که آنها بالدار بودند، ولی من اول دقت نکردم. از طرف دیگر احمقانه به نظر میرسد به اسبی که روی چهارتا پای خود ایستاده دو تا بال هم اضافه کنند. بههرحال بهتر است بلند شوم و بروم به آن خانه تازهساز سری بزنم، وگرنه آنها اشتباهات بیشتری خواهند کرد. بااینهمه، چقدر خوب است که من نمردهام و هنوز زنده هستم!»