ایثار و فداکاری

قصه‌ها و مثل‌ها: قصه «عزرائیل و پسر نجار» درمورد ایثار و فداکاری

ایثار و فداکاری

قصه «عزرائیل و پسر نجار»
قصه و مثل درمورد ایثار و فداکاری

مثل‌های این قصه:

_ سوزن، همه را می‌پوشاند و خودش لخت راه می‌رود.

_ از همه‌چیزهای بگزیده
هست جود المُقِلّ پسندیده. (سنایی)

_ خنک آن‌که آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن. (سعدی)

_ رنجِ خود و راحتِ یاران طلب. (نظامی)

_ شمع شو شمع که خود را سوزی
تا بدان بزم کسان افروزی. (جامی)

_ کوته نظران را نبوَد جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش. (سعدی)

1- مقل: تنگ دست، درویش.

قصه: عزرائیل و پسر نجار

یه پدر و مادری بودند، یه دونه پسر داشتند. پدر این پسر نجار بود. خود پسر، خیاط بود. یه وقتی پسر از پدرش اجازه گرفت که بره مسافرت، ازاینجا تا حضرت معصومه علیها السلام نه مسافرت دور. در بین راه که این پسر می‌آمد، رسید به یک درویش. باهم رفیق شدند. یه روزی که باهم می‌رفتند، نشستند باهم به ناهار خوردن. پسر هی به درویش اصرار کرد: «از این غذای من بخور.» درویش هی نمی‌خورد. پسر اصرار کرد، درویش به ناچار خورد. بعد از دو روزی که درویش خواست سوا بشه از پسر، پسر پرسید: «تو اسمت چیه و کجا بودی و کی بودی و کجا میری؟»

درویش گفت: «اسم من وحشتناکه، اگه بگم تو می‌ترسی».

پسر گفت: «نه، برای چی بترسم؟ هیچ نمی‌ترسم من با تو نمک خوردم و می‌دانم از تو به من خیانتی نمی شه».

گفت: «ای برادر، من عزرائیلم».

گفت: «اگر تو عزرائیلی، من چه وقت می‌میرم؟»

گفت: «موت تو در شب زفاف توست».

پسر گفت: «بسیار خُب».

این‌ها خدانگهداری کردند به همدیگه، درویش رفت. پسر وقتی‌که درویش آمد خدانگهداری کنه، گفت: «برادر، به همین نون و نمکی که باهم خوردیم، هر وقت که میآی جون منو بگیری، باهمین شکل بگیر.»

درویش قبول کرد و پسر هم مسافرتشو کرد و برگشت آمد منزلش. پدر و مادر هی خواستند برای این عروس بگیرند، پسر می‌گفت: «من زن نمی خوام».

تا مدت‌ها گذشت. این پسر سی ساله شد. پدر گفت: «بابا جون، من دیگه ریشم سفید شده، آرزو دارم تو رو داماد کنم».

گفت: «پدر جون آرزوی دامادی منو نداشته باش، چون اگه منو داماد کنی، شب زفاف می‌میرم».

پدر گفت: «این چه حرفیه می‌زنی، این چه صحبتیه؟ اولاً که عزرائیل دیده نمی شه؛ دوماً (ثانیاً) که اگه مَلک از آسمون آمد جون تو رو بگیره، من جونمو می دم جای تو».

مادرش گفت: «من می دم».

خواهرش گفت: «من می دم».

به هر جهت، پسر رو حاضر کردن به زن گرفتن.

شب عروسی شد. در اتاق باز شد و آقا درویش آمد، گفت: «ای جوان به تو نگفتم زن نگیر! شب زفاف شب آخر عمر توست؟»

پسر گفت: «برادر مهلت بده پدر و مادرمو صدا کنم».

گفت: «صدا کن!»

پدر و مادرشو صدا کرد، آمدند، گفت: «خوب شما عهد کردین هر وقت عزرائیل آمد جای من جون بدین. حالا عزرائیل آمد، بیاین جون بدین!»

پدره خوابید، گفت: «بیاد عزرائیل جون منو بگیره».

عزرائیل به قبض روح پدر مشغول شد. تا جون آمد به سینه، پدره گفت: «برادر، عزرائیل! جون دادن سخته، جون خودشو بگیر».

عزرائیل به پسره گفت: «بخواب!»

مادره دوید آمد جلو، گفت: «نه نه داماده، جوانه، جونشو نگیر».

جان مادره رو گرفت، آمد تا حلقوم، مادر هم گفت: «اینجا سخته، من که نباشم دنیا را می خوام چه کنم. منو ول کن، جون خودشو بگیر».

دختر که عروس باشه، آمد و گفت: «می دونید چیه؟ اگه بمیره فردا به من می گن این بدقدم بود، توی خانه می‌مانم. جون منو بگیر راحت بشم سرزنش مردمو نشنوم».

عزرائیل گفت: «بخواب!»

مشغول شد به گرفتن روح. جون دخترو گرفت تا آمد به دماغش رسید، تا آمد از دماغش بیاره بیرون، از جانب حق ندا رسید: «ول کن!»

این که دختر مردم بود جونشو فدای این پسر کرد، سی سال به او عمر دادند تا باهم زندگی کنند. خدا عاقبت همه را به خیر کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *