قصه شغال بی دُم
قصهها و مثلها در مورد امانتداری
چند مثل درمورد امانتداری:
_ امانتدار، شریک مال مردم است.
_ بپوش بپوشْ مبارک است، بِکَن بِکَن امانت است. (امانتی را باید برگرداند)
_ وقتی سوار خر مردم شدی، یکوری بنشین. (مال امانتی را زود برگردان)
_ خاک هم به امانت خیانت نمیکند.
_ دست، دست را میشناسد.
_ گفت پیغمبر که دستت هرچه برد
بایدش در عاقبت واپس سپرد. (مولوی)
قصه: شغال بی دُم
یکی بود، یکی نبود. در روزگارهای پیش، مردی بود مهزیار نام، بیپول و بینوا. همیشه آرزو میکرد یک شکم سیر نان بخورد و دو غاز و نیم پول پسانداز کند. زد و روزگار، آرزویش را پیش چشمش آورد. شبی میان چله زمستان توی کلبهاش نشسته بود که ماده بزی از گله جدا مانده به او پناه برد و با شاخش درِ کلبه را زد و باز کرد و رفت تو.
مهزیار بز را به خانه راه داد و ازش نگهداری کرد تا پس از دو سه ماهی، بز دوقلو زایید. سر سال، بزغالهها هم دوقلو زاییدند و از همین راه، مهزیار دارایی به هم زد، خانه و باغی فراهم کرد و گلهای به راه انداخت و شد یک مرد چیزدار، اما دلش سوز نداشت و از آدمهای بیچاره و بینوا دستگیری نمیکرد. پشیز روی پشیز میگذاشت و غاز روی غاز. از اینها درهم درست میکرد و درهم را هم که زیاد میشد، دینار میکرد. در خانه مرغ و خروسهای زیاد نگه میداشت و همه چاق و پرگوشت بودند، برای اینکه گاهی بکشد و بخورد. یک روز مهزیار دید که مرغ و خروسها کم میشوند. نگو در همسایگیاش شغالی بود که بلای جان مرغ و خروسها بود. هر شب خودش را به حیاط میرساند و یکی دو تا از آنها را میگرفت و خفه میکرد و میبرد و به نیش میکشید و میخورد.
1- پشیز پول خرد است و غاز نیم پول، درهم نیز پول نقره و دینار پول طلاست.
مهزیار نمیدانست که کار کیست؛ زیرا شغال در گرفتن و بردن مرغ و خروسها استاد بود. آخر مهزیار جای مرغ و خروسها را عوض کرد و آنها را برد توی آغل و بزها و گوسفندها را آورد توی حیاط. این بار که شغال برای دستبرد آمد، بهجای مرغ و خروس، بز و گوسفند دید. بدحال شد. به خیال افتاد که با گرگی همراه شود و بعدازاین بهجای مرغ و خروس با کمک گرگ، گوسفند و بز بخورد، ولی به این فکر افتاد که شاید گرگ شلوغکاری کند و همان شب پتهاش را روی آب بیندازد. این بود که نظرش برگشت و هیچ نگفت و دورادور نگران کار بود تا وقتیکه فهمید مهزیار میخواهد به سفر برود. یک روز صبح دست و رو را شست و تروتمیز کرد رفت خانه مهزیار. زمین بوسید و دستبهسینه روی دوزانو نشست. مرد پرسید: «ها ای شغال! چه میگویی؟ برای چی آمدی؟»
1- کنایه از رسوا شدن.
شغال گفت: «آمدهام که سلامی گفته باشم و دیگر اینکه چون شنیدهام خیال سفر داری، آمدهام تا اگر مرا به نوکری بپذیری، در آستانت باشم؛ من هم به مزدی برسم و اگر هم در اینجا کاری داری، در نبودنت کارها را به من بسپری».
مهزیار فکر کرد و با خودش گفت من همیشه دلواپس گله خودم بودم که آنها را دست کی بسپرم که نبرد و نخورد. اگر دست آدمیزاد دوپا بسپرم، صد جور دوزوکلک جور میکند و در اسفندماه از هزار میش که بزایند، دستکم صد تا را برای خودش برمیدارد. حالا خوب شد که شغال چهارپا پیدا شد تا از گله من نگهداری کند. برای همین گفت: «ای شغال! خیلی دلم میخواهد که تو را با خودم ببرم، اما اگر اینجا بمانی و از گله من پاسداری کنی، بهتر است. عوضش وقتیکه برگشتم تو را به آنجا میفرستم».
شغال خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب، همین کار را میکنم».
پس از چند روز، گله را سپرد دست شغال و راهی شد. گوسفندها هرچه دادوفریاد کردند که «ای مهزیار! شغال از جنس گرگ است و ما را میخورد»، گفت: «نه، مگر هر جانوری که از جنس گرگ است گوسفند را میخورد. سگ هم از جنس گرگ است، پس چرا نگهبان شماست؟»
روزی که مهزیار به کجاوه نشست و راه دروازه بلخ را پیش گرفت، شغال آمد و سری به گوسفندها کشید و رفت سراغ گرگی که از بچگی باهم دوست بودند و گزارش کارش را به او داد و ورش داشت آورد به سراغ گوسفندها. همان روز پنج گوسفند را شکم دریدند و باهم خوردند. بزها وقتی این را دیدند، چون زبر و زرنگتر بودند، دررفتند و قاطی گلههای دیگران شدند، اما گوسفندهای تنبل، دانهدانه خوراک گرگ و شغال شدند. روزها گذشت و ماهها سر آمد. سال به آخر رسید. چاووش در کوچه و بازار مژده به سلامت آمدن سفرکردهها را آورد. شغال رفت توی فکر که جواب مهزیار را چه بدهد و چه بگوید. هنوز فکرش بهجایی نرسیده بود و برای منار دزدیده چاهی نکنده بود که مهزیار وارد شد و سراغ گوسفندها را گرفت. شغال بنا کرد به زارزار گریه کردن که: «ای مرد! نمیدانی بعد از تو به ما چه گذشت. در ماه اول به ما خبر رسید که کاروان را ناخوشی وبا گرفت و خیلیها مردند. من دلواپس شدم و نذر کردم که اگر خبر تندرستی تو به من برسد، صد گوسفند بکشم و گوشتش را میان بیچارهها و بینواها پخش کنم. فردا شنیدم که تو تندرستی و فوری صد گوسفند کشتم و میان مردم گرسنه پخش کردم. ماه دوم خبر رسید که کاروان راه را گم کرده و به ریگستان سر درآورده و صد نفر از تشنگی جان دادهاند. باز نذر کردم که اگر خبر تندرستی تو به من برسد و تو جزو آن صد نفر نباشی، صد گوسفند چاق سر ببرم و گوشتش را به خانه بیوهزنها بفرستم. شکر خدا را که روز دیگر خبر رسید به تو آزاری نرسیده است، صد تا گوسفند کشتم. ماه سوم خبر رسید که کاروان را راهزنها زدند و هشتاد نفر را کشتند. نذر کردم که اگر تو جزو آن هشتاد نفر نباشی، این بار دویست گوسفند بکشم. چه قدر خوشحال شدم که تو جزو آن دویست نفر نبودی. اینها همه گذشت. گفتند: چاووش آمده است و خبر مرگ تو را آورده. اشکها ریختم، نالهها کردم و برایت سوگ گرفتم و دویست گوسفند هم برای شادروانی تو به بیچارهها دادم. بعد از همه اینها، چاووش دوم پریروز خبر آورد که مهزیار سُر و مُر و گنده، فردا یا پسفردا به سر خانه و زندگی خودش خواهد آمد. از بس شاد شدم، نتوانستم خودداری کنم؛ هرچه گوسفند بود، کشتم و به شکرانه تندرستی تو دادم به بیچارهها. با همه اینها خیلی خوشحالم که باز تو را تندرست میبینم».
مهزیار گفت: «ای بدجنس! خیال کردی حرفهایت را باور کردم؟ به خدا بر سر نیزه دم آفتاب، کبابت میکنم».
این را گفت و شال کمرش را واکرد، انداخت گردن شغال و کشانکشان بردش تا نزدیک درختی. آنوقت از دُم به شاخه درخت آویزانش کرد و گفت: «یک شب تا صبح آویزان باش تا فردا از گلو آویزانت کنم».
شغال دید بد گیری کرده است. دل مهزیار برای گوسفندها سوخته و فردا او را از گلو به سلابه میکشد. چارهای نداشت جز آنکه از دُم چشم بپوشد و با دندان خودش دُم را بجود و بکند. نزدیکهای سحر، دُم را گاز گرفت و جوید و گُرپی افتاد زمین. مهزیار دوید بیرون ببیند چه صدایی بوده و چه خبر است؟ دید شغال دُمش به گَلِ درخت است و خودش دارد میگریزد. فریاد زد: «آی شغال! اگر مرغ بشوی و به هوا بپری و اگر ماهی بشوی و به دریا بروی، روزی گیرت میآورم. نشان خوبی هم داری، بی دُمی!»
شغال دید بدجوری شد، بی دمی نشان خوبی است برای پیدا کردنش. رفت توی این فکر که برای روز مبادا یک دسته شغال بی دُم درست کند که اگر روزی گرفتار شد، بگوید من از تیره بی دمها هستم و ما یکی دو تا نیستیم و زیاد هستیم و آنها را نشان بدهد. اینور و آن ور میگشت تا یک باغ پیدا کرد، بعد رفت بالای تپهای زوزهای کشید. پنجاه شصتتا شغال دورش جمع شدند. به آنها گفت: «ای شغالها! من همیشه به یاد شماها هستم و به گرسنگی شما دلسوزم. باغ خوبی پیدا کردم که میوههای خوبی دارد؛ گلابی دارد، انگور دارد، همهچیز دارد. بیایید بروید آنجا هرچه دلتان میخواهد میوه بخورید».
شغالها دنبالش رفتند. اینها را توی باغ برد. از آنطرف هم پیش باغبان رفت و گفت: «یک دسته از شغالها رفتهاند توی باغ، دارند میوههای تو را میخورند و میچاپند و تو هم چون یک نفری زورت به آنها نمیرسد، من چون تو را دوست دارم، آمدهام بهت بگویم چه باید بکنی که دیگر این شغالها دوروبر باغت نگردند».
گفت: «چه کنم؟»
گفت: «با خنده و خوشرویی بیا توی باغ و به اینها بگو از میوه درختها بخورید، اما به یک شرط و آن این است که من از سروصدا و زوزه خوشم نمیآید، شما سروصدا راه نیندازید و کاری به کار هم نداشته باشید و از چنگِ هم نقاپید. هرکدامتان روی یک شاخه یا یک درخت بروید و چون میدانم این کار را نمیکنید، بگذارید من دم هرکدام شمارا به یک شاخه ببندم که نتوانید به سمت شغال دیگر بروید. بعد که سیر شدید، دُمِتان را وامیکنم، بروید دنبال کارتان. شغالها راضی میشوند و دمهای اینها را قرص و قایم میبندی، باقیش با من».
باغبان همین کارها را کرد و رفت. یک ساعت دیگر شغال بی دُم آمد، به شغالها گفت: «خبر دارید باغبان به کجا رفته؟»
گفتند: «نه».
گفت: «رفته اهل ده را خبر کند تا با چوب و چماق سراغ شما بیایند».
شغالها نگران شدند، یکی دو تا گفتند: «این بازی را تو سرِ ما درآوردی».
اما بقیه گفتند: «چه کنیم؟»
گفت: «چارهای نیست. اگر جانتان را میخواهید باید از دُم بگذرید.»
شغالها بنا کردند دمها را جویدن و دانهدانه از درخت افتادند و پیش از آمدن باغبان فرار کردند.
بشنوید از کار مهزیار که از بس از کار شغال دلش سوخته بود و آتش گرفته بود، گفت: «هر طور شده من باید این شغال را گیر بیاورم و گوش و دماغش را ببرم و مهارش بکنم و دور شهر و بازارش بگردانم تا رسوا و برملا شود و مردم بدانند که باز آدمیزاد بهتر غم آدمیزاد را میخورد و هر جانوری با آدم سازش ندارد».
چوبش را دست گرفت و رفت بیابان، سراغ شغال دمبریده. هرچه اینور و آن ور گشت خبری از شغال پیدا نکرد، تا اینکه یک روز در سرازیری تپهای شغال را گیر آورد. چوب را کشید تا سر و مغزش را داغون کند، شغال رفت عقب و گفت: «من که کاری با تو نکردهام که میخواهی به من آزار برسانی».
مهزیار گفت: «تو کاری نکردی؟ تو تمام مرغ و خروسها و بز و گوسفندهای مرا خوردی».
گفت: «آن شغال دیگری بوده است؛ من نبودم».
مرد گفت: «نشانی دارم».
شغال گفت: «چه نشانی؟»
گفت: «بی دُمی تو».
شغال خندهای کرد و گفت: «این طور بیگناهان را بهجای گنهکاران میگیرند؟ اگر یک شغال دمبریدهای به تو زیان رسانده است، شغالهای دمبریده دیگر چه گناهی دارند؟ ما یک خانواده هستیم که دُم نداریم. باور نداری وایسا تماشا کن».
شغال زوزهای کشید و از گوشه و کنار، شغالهای بی دُم دورش جمع شدند. مرد شرمنده شد و گفت: «ببخشید! من نمیدانستم که شما بی دُم مادرزادید».
آن یکی دو شغال که به بدجنسی آن شغال پی برده بودند، گفتند: «ما بی دُم مادرزاد نیستیم. ما برای اینکه گیر نیفتیم دُم خودمان را کندیم و جویدیم».
مهزیار گفت: «حال و احوال خودتان را برای من بگویید».
آن شغالها از اول تا آخر سرگذشتشان را برای مهزیار گفتند. مهزیار فهمید که این همان شغال است. گفت: «ای بدجنس! تو برای پیشرفت کارت به شغالها هم نارو زدی!»
آنوقت همه شغالها فهمیدند که این بلا را او سرشان آورده. مهزیار آن شغال را به کمک شغالهای دیگر گرفت و به درخت تنومندی از گلو آویزان کرد تا درس عبرتی برای همه جانوران باشد.