قصه: در کوچههای اصفهان پول ریخته
درمورد تلاش کردن
مثلهای این قصه:
_ آب حیوان (آب حیات)، درون تاریکی است.
_ از حلوا حلوا گفتن، دهان شیرین نمیشود.
_ تا شب نروی، روز بهجایی نرسی.
_ خواب، مشت پرکن نیست. (باید تلاش کرد، خیالبافی فایدهای ندارد.)
_ درخت «اگر» را کاشتند، سبز نشد.
_ اگر کاری کنی، مزدی ستانی.
_ نوش خواهی، نیش میباید چشید.
_ هر که چَرَد، خورد و هرکه خسبد، خواب بیند.
_ آبوآتش، راه خودشان را باز میکنند. (آدمهای پرتلاش که پشتکار دارند، به هدفشان میرسند.)
_ پرسان پرسان به کعبه بتوان رفتن. (هر چیزی را با جستوجوی بسیار میتوان یافت).
_ برکت در حرکت است.
_ از تو حرکت، از خدا برکت.
_ اگر گرسنهای، بار ببَِر به آسیا.
_ از اسبْ دو، از صاحبشْ جو.
_ نان را نمیجوند دهن آدمی بگذارند.
_ آدم باید با بال خودش پرواز کند.
_ آدم باید دست به زانوی خودش بگیرد و بگوید: یا علی!
_ کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من.
_ نان خود، بر سفره مردم مخور.
_ دانه ز من، پرورش از کردگار. (نظامی)
_ هیچکس ناکِشته هرگز کِی دُرود. (عطار نیشابوری)
_ در عقبِ رنج، بسی راحت است. (نظامی)
_ چو بیکاری، یقین بی مزدمانی. (ناصرخسرو)
_ به دست من و توست نیکاختری. (ناصرخسرو)
_ به رنج اندر بود راحت، به خار اندر بود خرما. (قطران)
_ شفا بایدت، داروی تلخ نوش. (سعدی)
***
قصه: در کوچههای اصفهان پول ریخته
یه مرد جوانی بود ولگرد. رفقا بهش گفتند: «بابا جون، اینکه تو صبح تا غروب راه میری، چه فایده داره؟»
گفت: «من تو این شهر دیگه نمیتونم کار بکنم؛ برای اینکه گردنکلفتی کردم، از این و اون گرفتم خوردم. حالا نمیتونم عقب کسبوکار برم. کسب خوبی هم بلد نیستم مثل نجاری، آهنگری. باید عمله بشم یا باید حمال بشم. بعدازاین لوطیگری، بیام عمله بشم یا حمال؟»
گفتن: «برادر بیا برو اصفهان، پول تو کوچه ریخته. درِ هر دکونی که بری پول سَبیله».
یارو گفت: «بسیار خوب».
آمد و رفت اصفهان رسید در دکون یه صرافی. دید اُوه، این قدر پول زرد و سفید و اسکناس ریخته که حساب نداره. دستمالشو پهن کرد و طشتک پول سفید و خالی کرد اون تو، چهار گوشه دستمالو گره زد. حالا صرافه داره نگاه میکنه، آمد راه بیفته، صرافه بند دستشو گرفت، گفت: «برادر، داری چه کار میکنی؟ روز روشنه، منم نشستم دارم نگات میکنم. دزدی که اینجوری نمی شه!»
گفت: «خدا نکنه، من دزد نیستم، مگه نگفتن اصفهان پول ریخته، منم اومدم جمع کنم».
گفت: «به شما گفتن تو اصفهان پول ریخته، درست گفتن. تو غریب این شهری، بیا خونه من تا من بهت بگم».
شب یارو رو ورداشت برد منزلش شام، شب و خوب پذیرایی ازش کرد. یه اتاقم بهش داد تا صبح. صبح که شد، چهار تا کیسه داد دستش، گفت: «داداش جون، شام و ناهار میآی خونه ما، شام و ناهارتو میخوری تا من بهت بگم، آخر سال حساب میکنم».
صراف، چهار تا کیسه، با یه چوب که سرش سوزن داشت، با یه بیلچه داد دست جوان و گفت: «می اُفتی تو این کوچه و بازار گردش. هرجا کهنه دیدی با چوب ورمی داری، تو این کیسه می ذاری، هرجا کاغذ دیدی توی این کیسه می ذاری. هرجا پوست انار با چوب دیدی یا پشگل مشگل با چوب توی این کیسه می ذاری. این هم اتاق، کهنهها رو یه گوشه می ذاری. کاغذها رو یه گوشه می ذاری، پوسه انار رو با پشگل مشگل یه گوشه می ذاری. صبح با این چهار کیسه میری تا ظهر هرچی جمع کردی می آری، ناهارِتو میخوری، دوباره میری تا عصری. شوم (شب) هرچه جمع کردی می آری، انبار میکنی».
گفت: «بسیار خوب».
سر یه سال که شد، مرد صراف رفت تاجر آورد. تاجرِ کهنه، کهنهها رو خرید. تاجر پوست انار، پوس انارها رو خرید. نونوا آورد، پشگل ها رو خرید. ریختهگر آورد، کاغذها رو خرید. پولهای همه رو صرافه گرفت، روزی یه قران در شبانهروز خرج پسره رو حساب کرد؛ شامش، ناهارش، چای صبحانش، مزد رخت شوری، کرایه خوابش، کرایه انبارش، همه روزی یه قران؛ سی و شش تومن از این پول ورداشت، مابقی پولها رو گذاشت جلوی پسره. پسره شمرد، دید هشت صد تومن پول داره. صراف گفت: «اینها رو بریز تو طشتک، همون قدِ اون روزه که تو آمدی خالی کردی تو دستمال، حالا وردار، برو مملکت خودت سرمایه و کاسبی کن! اونی که به تو گفت: اصفهان پول ریخته، بلی ریخته، اما این جوری ریخته، نه که بری طشتک صرافو خالی کنی».
***