قصههای گلستان و مُلستان
حساب سرنوشت
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. سفر دریا بود و کشتی از ساحل حرکت کرد. مسافران کشتی چند تن از بازرگانان بودند که به تجارت میرفتند و دسته ای از جهانگردان که به سیاحت میرفتند. همینکه کشتی از ساحل دور شد دستهای از مسافران، روی عرشه به تماشا نشستند.
وقتی چند نفر تازه به هم میرسند و کاری و برنامهای برای صحبت ندارند همینکه یکی موضوعی را به میان آورد حرفها بهطرف آن موضوع کشیده میشود و هرکسی میخواهد بگوید: «من هم اینجا هستم.» و نظری و سلیقهای را که دارد نشان میدهد.
نگاه مسافران به قایق کوچکی افتاد که دو نفر بر آن سوار بودند و از دنبال کشتی میآمد. یکی از میان جمع به قایق اشاره کرد و گفت: «اینها خیلی بد میکنند که با این زورق کوچک به میان دریا میآیند، اگر دریا طوفانی شود خیلی خطر دارد.»
با این حرف موضوعی برای اظهار وجود، پیدا شده بود و هرکسی نظری داشت. یکی قضا و قدری بود و اراده انسان را در کارها هیچ و پوچ میدانست. دیگری سرنوشت انسان را نتیجۀ عقل و علم و تربیت میدانست و هرکسی میخواست حرفی بزند. گویندۀ دومی به گویندۀ اولی جواب داد: «نه بابا، حساب سرنوشت در دست ما نیست و هیچکس هیچ چیز نمیداند. از کجا [معلوم] که کشتی به سلامت برسد و قایق نرسد؟»
دیگران هم به حرف آمدند و این گفت و شنیدها پیدا شد:
– عجب حرفی میزنی، درست است که آدم همهچیز را نمیداند ولی هرکسی باید تااندازهای که ممکن هست حساب کارش را داشته باشد، بیفکری است که ناکامی را به دنبال میکشد.
۔ اگر راستش را بخواهید ما همه داریم با جان خودمان بازی میکنیم. آدم عاقل روی این تخته پاره های به هم چسبانده نمینشیند و به میان آبهای کران ناپیدا نمیآید.
– اِهه! این که نمیشود، هرکسی یک کاری دارد، یکی تاجر است باید دنبال خریدوفروشش برود، یکی جستجوگر است دنبال تحقیق و دیدارش میرود. اگر همه از دریا بترسند و توی خانه بنشینند که همۀ کارهای دنیا لنگ میشود. البته باید در هر کاری راه بهترش را پیدا کرد، وقتی باید به سفر دریا رفت باید بهترین کشتی را انتخاب کرد، همین کاری که ما کردهایم.
– بهترش هم آن است که مسافر دریا شنا کردن هم بلد باشد.
– خدا پدرت را بیامرزد. اگر دریا طوفانی شد و کشتی شکست و غرق شد در میان دریا شناگری به چه درد میخورد؟
– نه، نه، این حرف از بیتجربگی است. هر چیزی دانستنش از ندانستن بهتر است. کسی که شنا نمیداند در یک آبتنی ساده هم میتواند غرق شود و کسی که شنا میداند در میان دریا هم ممکن است خودش را نگاه دارد تا وسیلۀ نجاتی پیدا شود.
– من هم همین را میگفتم که قایق سوار اگر شنا هم بداند باید نزدیک ساحل حرکت کند.
– من چیز دیگری میگفتم که نزدیک ساحل و دور از ساحل فرق نمیکند، اگر عمر باقی باشد آدم توی خرمن آتش و میان موج دریا هم زنده میماند. وگرنه توی رختخواب خانهاش هم نمیماند.
– نه عزیزم این حرف را نزن، عمر باقی باشد یا نباشد یعنی چه؟ حساب زندگی آدم که همه اش در دست سرنوشت کور و کر نیست. قسمت اعظم آن را خود آدم میسازد. اگر کسی به میان خرمن آتش برود و لباس نسوز نپوشیده باشد حتماً میسوزد، اگر عمر آدم به قضا و قدر بستگی داشت هیچکس در هیچ کاری وسایل ایمنی نمیساخت. من که از همین حالا دارم میترسم. بخصوص برای این قایقسوارها!
– بیخود نترس. شاید آنها از من و تو خیلی زرنگترند. از کجا معلوم که شناگر قابلی نباشند؟ میگویند هر دیوانه ای به کار خودش هوشیار است. اصلاً چرا دریا طوفانی شود؟
– خوب، آنها هم احتیاط را رعایت کرده اند که دنبال کشتی بزرگ میآیند. اگر احتیاجی داشته باشند میتوانند با کشتی تماس بگیرند.
– اینها همه حرف است، خدا کند پیشامد بدی پیش نیاید. وگرنه هیچکس نمیداند چه میشود.
– باوجود این، شرط عقل آن است که هرکسی حساب پیشامدها را پیش از حادثه بکند. به قول معروف علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد. زندگی بی حساب نیست. ما هم که تاجریم اگر فکر کنیم روزی را خدا میدهد و عقل ما هیچکاره است آن وقت زیره بار کنیم و به کرمان ببریم، البته ضرر خواهیم کرد. بی حساب دست به کار زدن کار دیوانگان است.
اینها را میگفتند و کمکم باد شمال وزیدن گرفت و لرزشی بر آب دریا پیدا شد و موجهای کوچک درهم غلتید و امواج بزرگتر، خروشان شد. دریا طوفانی شده بود و کشتی به چپ و راست مایل میشد و زمین زیر پای مسافران، بیآرام بود. مسافران دست در چوبها و بندها میزدند و خود را نگاه میداشتند و قایق که از دنبال کشتی میآمد بر چند موج چیره شد و عاقبت از تپانچۀ موجی سنگین سرنگون شد. دو قایق نشین در آب افتادند و دست و پا زنان از قایق جدا ماندند.
همۀ بینندگان در یک لحظه گفتند: «آه!» و یکی از بازرگانان که دلی مهربان داشت و خود شنا نمیدانست گفت: «الآن این بیچارهها غرق میشوند، هر که میتواند همتی کند، هرکس بتواند این دو نفر را نجات بدهد صد سکه طلا از من پاداشی خواهد گرفت. برای هریکی پنجاه سکه.»
شاگرد ملاح که آمده بود بادبان کشتی را فرود آورد این حرف را شنید وگفت: «کار کار من است، هیچکس دیگر نمیتواند از این موجها جان سالم به درببرد.» لباسش را سبک کرد و به میان آب پرید و با سعی بسیار یکی از آن دو نفر را نجات داد و به کشتی آورد و دیگری در میان موجها ناپدید شد.
گویندۀ اولی گفت: «همین چیزها را میگفتم، حالا دیدید!»
دو نفر جواب دادند: «ما هم همین را میگفتیم، آنیکی عمرش تمام شده بود غرق شد، اینیکی عمرش باقی بود نجات یافت. هیچکس هم هیچ چیز نمیداند و هرکسی سرنوشتی دارد.»
دو نفر دیگر جواب دادند: «ما هم همین چیزها را میگفتیم، اکنون چه کسی پنجاه سکه طلا پاداشی گرفت؟ کسی که شنا میدانست. هیچکس دیگر در این میانِ دریا چنین بهرهای نبرد. این جوان روزی کوشش کرده و شنا یاد گرفته، امروز از هنرش بهرهمند شد.»
یکی گفت: «من هم همین چیزها را میگفتم که از اولش میترسیدم، دیدید چگونه آنیکی غرق شد؟»
آن وقت شاگرد ملاح که یکی از قایق نشینان را نجات داده بود و به این حرفها گوش میداد به سخن آمد و گفت:
«درست است. دریا خطر دارد و زندگی، پیشامدهای حسابنشده فراوان دارد. ولی حساب دیگری هم در کار هست: پاداش را من گرفتم که شنا میدانستم، این مزد دانستن و اجر هنر است، اگر یک نفر دیگر هم میتوانست کمک کند هر دو را نجات میدادیم. ولی من قدرت نداشتم هر دو را به کشتی برسانم. اگر هر دو را میگرفتم آنها از ترس جان به من میآویختند و کار دشوار میشد و شاید مرا هم غرق میکردند؛ اما آنها دو برادر بودند از اهل محلۀ ما و من ایشان را میشناختم. همینکه در آب پریدم همهچیز یادم آمد. یکی از ایشان در بچگی که باهم بازی میکردیم به ستم بر من سیلی زده بود و اینیکی روزی دیگر که در بیابان خسته بودم مرا بر شترش سوار کرده بود و سرنوشت امروزشان را خودشان ساخته بودند. امروز من میتوانستم تنها یکی را نجات بدهم و بایستی یکی را انتخاب کنم و میل خاطرم به اینیکی میکشید. هر کس دیگر هم بهجای من بود اول کسی را نجات میداد که از او خوبی دیده بود، من هم همین کار را کردم.»
ولی مسافران همچنان حرفهای خودشان را تکرار میکردند:
– اگر او ایشان را نمیشناخت که انتخاب معنی نداشت.
– اگر ایشان به میان دریا نیامده بودند که آنیکی غرق نمیشد.
– اگر از کشتی دور بودند که اینیکی هم نجات نمییافت.
– اگر …