قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-آزا

قصه‌های گلستان: آزادی و آزادگی || قناعت، مایۀ عافیت است

قصه‌های گلستان و مُلستان

آزادی و آزادگی

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. خلیفه عباسی تازه به خلافت رسیده بود و خبر رسید که بعضی از سرجُنبانان، نافرمانی می‌کنند. ناچار خلیفه ازیک‌طرف سرکشان را تهدید می‌کرد و از طرف دیگر دوستان را می‌نواخت و سرشناسان میانه حال را به مهربانی امیدوار می‌ساخت. برای زاهدان و شیخان و رؤسای قبایل و سردسته های زورمندان هدیه می‌فرستاد و وعدۀ رسیدگی به حساب ظالمان و کار مظلومان را می‌داد تا پایۀ قدرتش را استوار کند.

یکی از کسانی که خلیفه برایش هدیه ای فرستاد شخصی بود به نام شیخ فارسی در یکی از ولایات که مجلس درسی داشت وجمعی شاگرد و مرید و در شهر به خوبی و پاکی مشهود بود؛ اما شیخ، اهل زهد و تقوی بود و هرگز بی‌دلیل از کسی هدیه نمی‌پذیرفت. نخستین هدیة خلیفه را که فرستاده شد قبول نکرد و عذر آورد که نمی‌داند مقصود از آن چیست و به آورنده گفت که: «بنای کار ما بر هدیه گرفتن نیست.»

به خلیفه گزارش دادند و فکر کرد که: «حق دارد، بنای کارش را سنجیده است و خرج مدرسه تامین بوده و شاید نمی‌دانسته که از کجا رسیده است.»

باردوم که هدیه ای پیش شیخ فرستادند خلیفه پیغام داد که: «یکی از کارهای ما این است که دوردستان را به همت یادکنیم و مقصود خاصی در میان نیست.» و شیخ پیغام داده بود که: «شکرگزارم، اما من هیچ خرجی ندارم و مدرسه از اوقاف خودش اداره می‌شود و مستحق کمک نیست و بهتر آن است که مستحق‌ها را جستجو کنند تا انعام خلیفه به اهلش برسد و در کار واجب صرف شود.»

این بار خلیفه در بیم افتاده بود که چرا این مرد هدیۀ خلیفه را نمی‌پذیرد. مگر خیالی دارد؟ یک بار دیگر هم به بهانه‌ای پولی فرستادند و شیخ با زبان خوش آن را رد کرد و گفت: «چون نیازمند نیستم آن را نوعی اسراف می‌دانم و اسراف را بر خلیفه نمی‌پسندم. از لطف ایشان ممنونم. ولی کار مدرسه روبه‌راه است. من هم تا در این کارم حقوقی دارم و اگر نباشم در خانه می‌نشینم و کاره ای نیستم که با بزرگان سروکاری داشته باشم».

دیگر خلیفه در وهم افتاده بود که «یک‌چیزی هست که او خودش را کنار می‌کشد و با ما گرم نمی‌گیرد. گرچه با دشمنان سر و سری ندارد و بهانه‌ای نمی‌شود از او گرفت، اما خلافت ما را تبریک نگفته است و روی خوش نشان نداده است. باری اگر نسبت به ما بیزار و بی اعتنا نیست چرا هدیه را نمی‌پذیرد؟»

دوستان و مشاوران خلیفه توضیح می‌دادند که این مرد جز این که درسی می‌دهد و کاری می‌کند مردی زاهد است. زاهد یعنی کسی که هیچ طمعی از کسی ندارد، برای وظیفه‌ای که دارد بی‌مزد و بی‌منت می‌کوشد و رضای خدا را می‌جوید. چنین کسی ریاست طلب نیست و مزاحم کسی هم نیست. آن‌ها که هدیه می‌پذیرند زاهد نیستند و آن‌که زاهد است از هیچ‌کس چیزی نمی‌ستاند؛ اما خلیفه می‌گفت «وقتی ما از او توقعی نداریم نگرفتن هدیه نوعی توهین به دستگاه خلافت است. درست است که او با دشمن ما هم نمی‌سازد ولی دوست بودن چیزی بهتر است.»

خلیفه غلامی داشت که بزرگ‌زاده و تربیت‌شده، زبان آور و خوش بیان بود. او را بسیار گران خریده بودند و بر درگاه خلیفه نه غلامی خدمتگزار بلکه مایۀ آبرو و اعتبار بود. خلیفه غلام را صدا زد و یک کیسه زر پیش اوکذاشت و گفت: «ای غلام، من می‌دانم که بردگی برای تو بسیار ناگوار است و حسرت آزادی و بزرگواری در دل تو بی‌شمار است و با خود عهد کرده ام که اگر بتوانی امروز از عهدۀ یک خدمت برآیی تو را آزاد کنم و به سروری و سرداری برسانم.»

غلام گفت: «امیدوارم بتوانم.»

خلیفه گفت: «شیخی به این نام و نشان در فلان ولایت است که بدخواه ما نیست و از او بیمی نداریم؛ اما اگر شرمندۀ احسان ما باشد بهتر است و چون از هیچ‌کس هدیه نمی‌پذیرد می‌خواهم با زبان و بیانی که داری بروی کاری کنی که شیخ این کیسۀ زر را به عنوان هدیۀ خلیفه قبول کند و هیچ تشویشی به دل راه ندهد. هیچ عهد و پیمانی هم از او نمی‌خواهیم و آزادی تو درگرو همین خدمت است. ببینم چه می‌کنی و از زبان شیرین و مهربانت چگونه بهره برمی‌داری.»

غلام گفت: «امیدوارم.»

کیسۀ زر را برداشت و اسب خاصه را سوار شد و راه ولایت شیخ را پیش گرفت. روز را به شب رسانید و شبانه به خانۀ شیخ رفت. هرچه در کار خود هنر داشت و در زبان خود شکر داشت به کار برد. از آیه و حدیث و سیر تا سرگذشت و تاریخ و خبر هر چه می‌دانست در میان گذاشت و با شیخ بحث‌وجدل کرد و گفت و جواب شنید و شیخ با دلیل و برهان عذر و بهانه می‌آورد و خلیفه را سپاس می‌گفت. ولی هدیه نمی‌پذیرفت.

آخر غلام خود را ناتوان یافت و به التماس درآمد و گفت: «ای خواجه، چیزی بهتر از راستی نیست. حقیقت این است که اگر تو این هدیه را قبول کنی مرا به آزادی می‌رسانی وگرنه در بندگی می‌مانم. خلیفه هم از تو هیچ عهدی نمی‌خواهد و کاری ندارد، وسواسی بافته است و هوسی دریافته است و با این کار خاطرش آسوده می‌شود. مگر چه ضرری دارد که این هدیه را بستانی و اگر خود نمی‌خواهی، به بینوایان برسانی و مرا به شرطی که در میان است به آزادگی برسانی. هیچ‌کس هم از این ماجرا خبری ندارد.»

شیخ جواب داد: «آزادی در آزادگی است. کسی خبر دارد یا ندارد بی تفاوت است. خوشحالی حقیقی در آن است که انسان خودش، خودش را به پاکی بشناسد و خودش از خودش راضی باشد. من از خلیفه طلبکار نیستم. وقتی من خودم بدانم که بی‌هیچ دلیل و منطقی از کسی هدیه گرفته‌ام اگر همۀ عالم مرا پرهیزگار بشناسند خودم می‌دانم که نیستم و نمی‌توانم در قلب خود خوشحال و راضی باشم. معنی حرف تو که می‌گویی برای آزادی تو هدیه را بستانم این است که تو را به آزادی برسانم اما خود در قید بندگی و شرمندگی بمانم و خودم از خودم بیزار باشم و این یک بدبختی است. تو که بی دلخواه و بی‌اختیار به بندگی افتاده‌ای از سرنوشت خود راضی نیستی و آزادی را می‌طلبی، آیا اگر من به‌دلخواه و اختیار، بندگی را انتخاب کنم راضی هستی؟»

غلام گفت: «نیستم اما می‌روم و کیسۀ زر را می‌برم و حالا که تو آزادگی را این‌قدر دوست می‌داری با زبان چرب و مهربان، خاطر خلیفه را از جانب تو آسوده می‌کنم.»

شیخ گفت: «کیسۀ زر را ببر و دیگر هر کار که می‌دانی خوب است بکن. حالا که خلیفه به آزادی تو می‌اندیشد من هم دعا می‌کنم تا به هر سببی که هست تو را آزاد کند.»

غلام کیسۀ زر را برداشت و برگشت. در راه با خود فکر کرد که: «چه بزرگوار مردی است این خواجه که آزادی و آزادگی از قید منت دیگران را با هیچ چیز عوض نمی‌کند اما او از من می‌خواست که کیسۀ زر را بردارم ببرم و دیگر هر کار می‌دانم خوب است بکنم؛ و من می‌دانم خوب است که خاطر خلیفه را آسوده کنم و خواجه را در نظر خلیفه عزیز کنم و خلیفه را از خواجه خوشحال کنم و کیسۀ زر را برای کار خیری که پای آزادی کسی درمیان باشد ذخیره کنم و خود را نیز از بندگی نجات بدهم و درسی هم که از شیخ آموخته‌ام همیشه به یاد داشته باشم، هیچ زیانی هم برای هیچ کس ندارد. خلیفه شرمندگی خواجه را نمی‌خواست، دوستی او را می‌خواست و دوستی حاصل است. من هم آزادی‌ام را می‌خواهم و باید حاصل شود.»

برگشت و کیسۀ زر را پنهان کرد و به خلیفه گفت: «شرط خود را به‌جا آوردم؛ اما نمی‌توانم خاموش بمانم گرچه خاطر خلیفه از این سخن آزرده شود. به‌راستی‌که بزرگی و بزرگواری به یک چنین خواجه‌ای می‌برازد. مردی خدایی و آسمانی است و مقامش بالاتر از مقام انسانی است. خلیفه را به دوستی می‌شناسد و به‌درستی سپاس می‌گزارد؛ اما می‌گفت که: «با خدای خود عهدی دارم که تا نیازمند نباشم نیازی نستانم.» دیگر ای خلیفه هرچه هنر در رفتار داشتم و شکر در گفتار همه را به کار بردم تا او وسیله‌ای باشد که عطای خلیفه را به مستحقی برساند، به او قول دادم که خلیفه هیچ کاری با تو ندارد و هیچ خدمتی نمی‌خواهد. حتی توقع دیداری و پیغامی و گفتاری هم ندارد؛ و به‌هرحال کامیاب شدم و شیخ برای آزادی من هم دعا کرد، آیا بد کردم که چنین قول‌هایی دادم؟»

خلیفه گفت: «از تو هرگز بدی ندیده‌ام. بد نکردی و خاطرم را آسوده کردی. تو نیز خاطرآسوده باش. شرط ما آزادی بود. از این ساعت تو را آزاد کردم و امیر همان ولایت. امیدوارم مردم آن ولایت هم از فرمانداری تو راضی باشند.»

غلام خلیفه را دعا و ثنا گفت، اما از دروغی که گفته بود در دل خود شرمنده بود. گاه می‌گفت: «خلیفه و شیخ هردو به درستکاری و یکدلی من اعتماد کردند و من به هردو خیانت کردم. باز می‌گفت: «نه، هیچ‌کدام بدخواه دیگری نیستند و آنچه کردم عین مصلحت بود. خلیفه از شیخ توقعی نداشت و آسودگی خاطر خود را می‌خواست و آسوده شد. شیخ هم به کار خود مشغول است پولی نگرفته و عهدی نبسته و آزاد و آزاده باقی مانده. وقتی هیچ شرمندگی و بندگی در میان نیست من چرا شرمنده باشم.» و باز در وسواس بود که: «شیخ در نظر خلیفه بزرگ بود. من او را حقیر کردم و به خود جواب می‌داد که: «شیخ در نظر خودش حقیر نیست و از بزرگواری او چیزی کم نشده، ارادت من هم بر آن افزوده شده. پس باکی نیست.»

غلام به امیری آن ولایت منصوب شد و تنها یک بار به دیدار شیخ رفت و گفت: «نمی‌دانم براثر دعای شما بود یا به سبب دیگر که خلیفه مرا آزاد کرد و به این ولایت فرستاد. به‌هرحال همیشه به یاد دارم که شما چقدر آزادی و آزادگی را بزرگ شمردید و امیدوارم این درس را فراموش نکنم.»

و سالها گذشت و غلامِ آزاده از آن ولایت به ولایت دیگر فرستاده شد و بود تا سالی که آشوبی پیدا شد و یکی از سرکشان همسایه، ولایت شیخ را گرفت و از بیم همدستی زورمندان گروهی از سرشناسان را از آن شهر کوچ داد و آن شیخ هم که دستگاهی و مریدانی و کیاوبیایی داشت یکی از گرفتاران شد و خبر به شهر دیگر رسید که غلام آزاده، والی آنجا بود…

غلام وقتی این خبر را شنید کارهای دیوانی را به کسانی که لایق بودند سپرد و سفارش کرد و خود به‌تنهایی آن کیسۀ ذخیره را برداشت و به سرعت به ولایت شیخ حرکت کرد و در میان گیرودار اختلاف‌ها و کارزار دوست و دشمن تک‌وتنها به دیدار فرماندۀ سرکشان شتافت.

رفتند و گفتند که مردی تنها و بی‌دفاع از طرف دشمن آمده است و می‌گوید پیغامی بزرگ دارد که تنها به رئیس می‌تواند بگوید.

خبری تازه بود: آیا تهدید جنگ است یا پیغام صلح است؟

رئیس گفت: «بیاید.»

غلام گفت: «کار جنگ و آشتی کاری دیگر است و دوستی و دشمنی چیزی دیگر؛ اما من قرضی دارم که باید ادا کنم.» داستان شیخ را با خلیفه به تفصیل شرح داد و گفت: «اینک این کیسۀ زر است و من با این کیسۀ زر آزاد شدم و شیخی به این نام و نشان که در اسارت شماست مردی چنین زاده است و از بندگی سخت بیزار و بیش از هرچه تصور کنید بی آزار. اگر شما از جوانمردی و آزادگی سهمی دارید با این کیسة زر شیخ را آزاد کنید و اگر این معنی را نمی‌شناسید من آزادی او را به اسارت خود می‌خرم تا از شرمندگی آسوده شوم.»

رئیسِ سرکشان از حرف غلام متاثر شد و گفت: «سخن تو بوی صداقت می‌دهد. برای اینکه من هم از یک غلام و یک شیخ کمتر نباشم او را آزاد می‌کنم تا مردی چنین آزاده در بندگی نماند. به تو نیز کاری نداریم که به جنگ نیآمده‌ای و به ادای قرض آمده‌ای؛ اما کیسۀ زر را قبول می‌کنم که شیخ و خلیفه از آن بی‌نیاز بودند و ما نیازمندتریم.»

غلام قرض خود را ادا کرده بود و همراه شیخ به جای خود بازگشتند و غلام ماجرا را نزد خلیفه اعتراف کرد و با اعتباری بیشتر به رساندن پیغام در میان دوست و دشمن مأمور شد و راه صلح و سلامت را هم در میان هموار کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *