قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-هم‌

قصه‌های گلستان:تاثیر هم‌نشین بدنام || با هر که نشستی، مثل همانی

قصه‌های گلستان و مُلستان

هم‌نشین بدنام

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. دسته ای از راهزنان راه کاروانی را بسته بودند و دارایی مسافران را برده بودند. وقتی خبر به شهر رسید حاکم دستور داد لشکری انبوه فراهم آوردند و فرسخ‌ها دورتر از محل واقعه، اطراف بیابان وسیع را در محاصره گرفتند و راه آمدوشد را بستند و اندک‌اندک حلقۀ محاصره را تنگتر کردند و هر آینده و رونده ای را زیر نظر گرفتند تا عاقبت در گودی میان تپه های دورافتاده به دسته دزدان دست یافتند، همه را گرفتند و دست و بازو بستند و پیش حاکم آوردند.

حاکم به قاضی گفت: «هیاهو دراندازید، دزدان را در جمع مردم محاکمه کنید، اگر بی‌گناهی در میان آن‌ها هست بشناسید و گناهکاران را عذابی سخت بدهید و خبر آن را به همه جا برسانید تا دیگران به هوش باشند و راه‌ها امن‌وامان شود.»

قاضی یکی‌یکی را محاکمه کرد و دزدان همه خود را بی‌گناه می‌دانستند و بهانه‌ها تراشیدند. ولی اموال کاروان را تقسیم کرده بودند و هریکی چیزی از آن داشت و هیچ‌یک نمی‌توانستند عذر موجهی بیاورند و ناچار اعتراف کردند که کارشان راهزنی است؛ اما یکی از ایشان گناه خود را به گردن نمی‌گرفت و می‌گفت: «من از ایشان نیستم و کارم دزدی نیست، شاعرم، نقاشم، نویسنده‌ام، هنرمندم و اگر بخت بد مرا با این جماعت پیوند داده است مرا با دزدان در یک ردیف نباید شمرد.» نامه‌ای پر از آثار فضل و بلاغت و شعر و حکایت و حدیث و روایت به حاکم نوشت و شکایت کرد که «قاضی حرف مرا نمی‌پذیرد و داد مرا نمی‌دهد، من دزد نیستم و اهل دانش و هنرم و حاکم باید به کار من توجهی دیگر داشته باشد.»

حاکم متأثر شد، جوان را احضار کرد و گفت: «نامه‌ای بسیار خوب نوشته بودی که دلیل فهم و معرفت است، چه می‌گویی؟»

گفت: «من دزد نیستم و خود را مستحق کیفر نمی‌دانم.» حاکم پرسید: «هم دستۀ دزدان چرا بودی؟» گفت: «ایشان را نمی‌شناختم و کارشان را نمی‌دانستم. به ایشان خدمت می‌کردم و مزد می‌گرفتم، حساب می‌نوشتم و کتاب می‌خواندم و موعظه می‌کردم.» پرسید: «قاضی چه می‌گوید؟» گفت: «او مرا نیز همدست راهزنان می‌شمارد و به عرایضم توجه نمی‌کند و عذرم را نمی‌پذیرد.»

حاکم دستور داد: «جوان را در حضور من محاکمه کنید.»

قاضی در حضور حاکم محاکمه را تجدید کرد و از جوان پرسید: «می‌دانستی که ایشان راهزنند یا نمی‌دانستی؟» گفت: «نمی‌دانستم و از وقتی کاروان را زدند فهمیدم و از همراهی با این جماعت پشیمان بودم.»

قاضی گفت: «بسیار خوب، نمی‌گویم که هم‌نشینی دلیل همکاری است. ولی چگونه از این لباس دزدی که پوشیده‌ای شرمنده نبودی؟» گفت: «راضی نبودم و شرمنده بودم ولی چاره نبود.»

پرسید: «خوب، چند وقت است که این نا اهلان کاروان را زده اند؟»

گفت: «دو ماه است.»

پرسید: «آنجا که کاروان را زدند کجا بود؟»

گفت: «فلان گردنه در میان راه فلان شهر و فلان آبادی.»

قاضی پرسید: «آیا می‌توانی نقشۀ این راه‌ها را روی کاغذ بکشی تا در راه‌شناسی به ما کمک کنی؟»

گفت: «چرا نتوانم؟ من این راه‌ها را مانند کف دست می‌شناسم و در رسم نقشه هیچ‌کس چون من استاد نیست.»

قاضی گفت: «آفرین! آیا می‌توانی شعری بسازی و پشیمانی خود را از همراهی با دزدان وصف کنی؟»

گفت: «چرا نتوانم؟ کلمه در دست من مانند موم، نرم است و می‌توانم با یک شعر، شوری برپا کنم.»

قاضی گفت: «بارک الله! آیا می‌توانی داستانی بنویسی و برخورد دزدان را با کاروان و وحشت مسافران و گفت و شنید آنان را تعریف کنی؟»

گفت: «چرا نتوانم؟ ترس مردم قافله و التماس آنان و بیرحمی این دزدان خود داستان سوزناکی است.»

قاضی گفت: «احسنت بر تو! اما این دزدان چگونه زندگی می‌کردند که هیچ‌کس ایشان را نمی‌شناخت؟ آیا در این مدت جز اهل آن قافله، چوپانی، دشتبانی، مسافر تنهایی، صحراگردی، دهقانی، غریبه‌ای آشنایی از مردم آن نواحی در حوالی جایگاه این دزدان دیده نمی‌شدند؟»

گفت: «چرا، ولی دزدان با این گونه اشخاص کاری نداشتند و این اشخاص، دستۀ دزدان را مسافرانی خوشگذران می‌دانستند.»

قاضی گفت: «با این ترتیب تو که دزدان را شناخته بودی و ناراضی و شرمنده بودی، در مدت این دو ماه بااینکه به مردم آبادی اطراف دسترسی داشتی و اسیر دزدان نبودی و می‌توانستی نقشۀ راه و جایگاه دزدان را بکشی و داستان دزدی را بنویسی، چرا دزدان را رسوا نکردی و خبر را به گوش راه بانان نرساندی؟ چرا از ایشان جدا نشدی و فرار نکردی؟»

گفت: «در این فکر بودم و توفیق یاری نکرد.»

قاضی پرسید: «آیا در این مدت هیچ شعر نساخته‌ای؟» گفت: «چرا، یک شعر.» گفت «بخوان.» جوان غزلی را که ساخته بود خواند.

قاضی به حاکم گفت: «بر من ثابت است که این جوان هم مانند باقی دزدان دزد است و گناهش از دیگران بیشتر است که دانسته‌تر و فهمیده‌تر، شریک و همکار ایشان بوده است. شعرش هم از بی‌دردی و بی‌خیالی حکایت می‌کند. به شعر و داستان و معانی بیانش فریفته نباید شد؛ زیرا که از هم‌نشینی با دزدان پشیمان نیست. اگر دزد نبود هم‌نشین ایشان نبود و اگر پشیمان بود پیش از دستگیری به‌جای غزل، شکایت‌نامه می‌ساخت. درخت را از میوه‌اش می‌شناسند و آدم بی معنی را از کارش و کسی که با بدکاران هم‌نشین است و از آن راضی است همراه و همدست و یار و مددکار ایشان است. اگر از کارشان راضی نبود حتی اگر در دست ایشان اسیر بود می‌توانست به‌وسیلۀ چوپانی، دهقانی، آینده و رونده ای، راز ایشان را فاش کند. هم‌نشینی دلیل هم خوبی است.»

جوان گفت: «ولی من جامه از تن کسی نکندم.»

قاضی گفت: «نمی‌توانستی، ولی از پوشیدن لباس دزدی پرهیز نکردی.»

جوان گفت: «با ایشان همدل نبودم.» گفت: «دروغ می‌گویی.» گفت: «توبه می‌کنم.» قاضی گفت: «حالا چاره ای ندارد. توبه پیش از رسوایی است، بعد از گرفتاری همه توبه کار می‌شوند.» گفت: «با من غرض داری و نمی‌خواهی از کیفر معاف شوم.» گفت: «همان غرضی را دارم که با دیگر راهزنان دارم.»

حاکم گفت: «به نظر می‌رسد که این هم محکوم است. تنها چیزی که از دیگر دزدان بیشتر دارد زبان‌آوری و هوشیاری است. دریغ از هوشیاری‌ای که در راه کج به کار می‌رود که اگر در راه راست بود به بزرگی و بزرگواری می‌رسید.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *