قصههای گلستان و مُلستان
سیخ کبریت
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. دَر دِهی یک حمام عمومی وجود داشت و کسی بانی خیرِ آن را نمیشناخت. مردم تا یادشان بود آن حمام هم بود و مال کسی نبود، مال همه بود. مردم به حمام میرفتند و وقتی میآمدند بیرون میگفتند خداوند بانی خیر را بیامرزد. کسی هم که از روز اول حمام را ساخته بود همین را میخواست.
این حمام قدیمی -که مانند آن حالا هم در بسیاری از دهات هست- خرجی نداشت. تنها چیزی که میخواست آب بود وگرم کردن آب. پاکیزگی آن را خود مردم رعایت میکردند. زیرا به ثواب و پاداش خدایی معتقد بودند. آب حمام از آب چشمه که مال ده بود تأمین میشد. اما گرم کردنش سوخت میخواست و کار شبانه. این کار را هم یکی از اهالی ده برعهده گرفته بود و مزدش را سال به سال در فصل درو و خرمن از مردم ده میگرفت. گندمی، جوی، چیزی. سوخت حمام بیشتر از کاه بود و برگ چنار و خار و علفهای خشکی که حیوانات نمیخورند، مثل تلخه و بتۀ کدو و این چیزها. مردم کارشان بیشتر برزگری بود و هر که از این چیزهای سوختی داشت برای حمامی کنار میگذاشت. در پاییز و موقع برگریزان، وقتی برگهای چنار و دیگر درختها میریخت و خشک میشد باغها را جارو میکردند و حمامی را خبر میکردند. پشت حمام انبار بزرگی ساخته شده بود که سوخت دان حمام بود و اینها را انبار میکردند و کمکم مصرف میشد.
خود حمام در زیرزمین ساخته شده بود تا آب محله بر خزینه سوار شود و پشت بام حمام، همکف کوچه بود. وسط خزینة گرمِ حمام، یک دیگ مسی خیلی بزرگ کار گذاشته بودند و از پشت حمام راهی باریک و پله دار به زیر دیگ میرسید که آنجا را تون حمام میگفتند و کسی که شبها با سوزاندن سوختها در زیر دیگ حمام را گرم میکرد «تون سوز» با «تون تاب» نام داشت.
این حمام دو دستگاه بود که بغل هم ساخته شده بود. یکی را حمام بزرگ و یکی را حمام کوچک میگفتند که راهش جدا بود. ولی این حمام دوقلو یک تون و یک دیگ، بیشتر نداشت. وقتی آب حمام بزرگ گرم میشد آب حمام کوچک هم که به آن راه داشت گرم میشد. حمام بزرگ از صبح سحر تا ساعت هشت، مردانه بود و حمام کوچک زنانه. از این موقع تا آخر روز، برعکس، حمام کوچک مردانه بود و حمام بزرگ زنانه. تنها روزهای جمعه حمام بزرگ صبح تا شب مردانه بود.
چون در حمام پولی داده و گرفته نمیشد دیگر حمام دِه، استاد و کارگر و دنگ و فنگ نداشت. همینکه آبِ گرم داشت دیگر کار مردم روبهراه بود. هرکسی لُنگ و قطیفه را خودش همراه میبرد و رختکن حمام هم مراقبت لازم نداشت. زیرا مردم همه دیندار و باخدا بودند و هرگز کسی به لباس و اثاث دیگران کاری نداشت. و چه خوش است زندگی وقتی همه درستکار باشند و بدانند حتی وقتی هیچکس مراقب نیست هیچکس مال دیگری را نمیبرد، و آنجا اینطور بود.
وقتی حمام، مردانه یا زنانه بود دلاکِ مردانه و زنانه هم داشت. اما آنها کاری با حمامی نداشتند. اهل همان محل بودند و با مردم محله آشنا بودند و خودشان مزد کارشان را از مردم میگرفتند. بعضی پول میدادند و بعضی گندمی، جوی، آردی، میوهای و از هم راضی بودند.
اینطور بود و بود و سالها گذشت و یک روز دیگ بزرگ حمام سوراخ شد، خزینه خالی شد و تون پر از آب شد و حمام بسته شد، آنهم نزدیک زمستان که وجود حمام بیشتر اهمیت پیدا میکرد.
حمامی رفت و یک مسگر آورد که دیگ را درست کند. مسگر گفت: «کف دیگ پوسیده است. من که نمیتوانم آن را بر سر بار درست کنم، باید بنا بیاید و دیگر را از جایش بکند تا ببریم در کارگاه، آن را نوسازی کنیم.» و درست میگفت.
حمامی رفت بنا و معمار آورد. گفتند: «این دیگ را با آهک و ساروج محکم کرده اند. آنهم بناهای خیربین و مؤمن قدیم و درآوردن و کار گذاشتن آن کلی خرابی و خرج دارد.» حمامی گفت: «خیلی خوب، کلی خرج دارد و خرابی دارد، ما که نگفتیم ندارد، نزدیک زمستان است و مردم باید حمام داشته باشند. هر کار میکنید شروع کنید.»
ولی حمامی که پولی برای تعمیر حمام نداشت شب آمد در مسجد محله و موضوع را با پیشنماز مسجد گفت. مسجد، مشکلگشای تمام کارهای زندگی مردم بود و پیشنماز مسجد تنها کسی بود که میتوانست یاری و همکاری قربةً الی الله و مخلصانه مردم را در این کارها تامین کند. به حمامی گفت: «ببین خرجش چقدر میشود تا درست کنیم.»
وقتی معمار و بنا دیگ را از سر جایش کندند دیدند کف خزینه هم دارد فرو میریزد. گفتند: «حالا که اینطور است باید یکبارگی درستوحسابی خزینه را تعمیر کنیم، خرجش هم میشود سه هزار سکه» و این خیلی پول بود.
امام مسجد وقتی این را شنید گفت: «چرا یک کار بهتر نکنیم؟ خوب است قدری دستکاری کنیم و حمام را یکباره به صورت تازهتر و سالمتر بسازیم: شیری، دوشی، و مردم را از هر آلودگی آسوده کنیم.»
رفتند و حساب کردند دیدند کار به ده هزار سکه میرسد. خبرش را آوردند و امام مسجد شب موضوع را با مردم محل درمیان گذاشت و گفت: «خودتان میدانید که موضوع چقدر اهمیت دارد. آن صندوق را هم برای همین امر خیر در آنجا گذاشتهایم. به همۀ اهل محل خبر بدهید و هر که میخواهد، هرچه میخواهد و نقد است بیاورد بریزد توی آن صندوق، عوضش را هم از خدا بگیرد. اما اگر کسی میخواهد سهمی قبول کند و بعد بدهد، حساب و وعدهاش را بگوید تا خادم مسجد بنویسد.»
مردم هم وقتی میخواستند برای رضای خدا کار کنند، هرقدر هم ندار بودند دارا میشدند. بهزودی ده هزار سکۀ نقد یا وعده جور شد و نوسازی حمام سر گرفت. ولی همینکه کار به نیمه رسید بنا و معمار گفتند یک ستون اینجا و یک دیوارک آنجا و یک در آنجا، صد تا آجر این گوشه و یک کیسه آهک آن گوشه میخواهد، راهآب باید از آن طرف کشیده شود و فاضل آب از این طرف به چاه وصل شود، اینجا آهنگری لازم دارد و آنجا آببندی میخواهد و خرج کار میشود بیست هزار سکه و کار نیمه تمام است. زمستان هم دارد به تاخت میآید و مردم، حمام میخواهند.
ریش سفید محله به کمک امام مسجد دوید و گفت: «ما در این آبادی چهاردهتا آدم توانگر داریم که آدمهای بدی نیستند. باید این خرج بقیه را از آنها بخواهیم. اگر هم چهار تاشان ندادند چهار تاشان بیشتر بدهند.» مردم هم ازخداخواسته گفتند: «بله صحیح است. آدم دارا و خوب یک همچو وقتها باید خیرش به اهل محله برسد.»
نشستند و چند تا را اسم بردند. گفتند فلان کس که نی به ناخنش بزنی یک شاهی نمیدهد. فلان کس هم ای… فلان و فلان را باید خبر کرد. ولی از همه بهتر حاجی میرزا اسماعیل است که هم میتواند و هم لیاقتش را دارد که در این موقع باعثوبانی یک کمک درستوحسابی بشود. پس اول میفرستیم اینجا و بعد آنجا و بعد آنجا.
دو نفر را مامور کردند که بروید به خانۀ میرزا اسماعیل و جریان کار را حالی کنید و بگویید اگر میخواهی دست بالا کنی، وقتش حالاست.
خانۀ میرزا اسماعیل در کوچۀ بالا، در یک باغ درندشت مصفا بود و همه میدانستند که میرزا اسماعیل کسی است که اگر بخواهد میتواند به تنهایی تمام آن پول را بدهد و به هیچ جای زندگی اش هم برنمیخورد. دارندگی است و برازندگی.
دو قاصد، اول شبی آمدند و درِ باغ میرزا را زدند. باغبان در را باز کرد و گفت: «بله، بفرمایید توی آن اتاق تا من آمیرزا را خبر کنم.»
اتاق مهمانخانۀ میرزا اسماعیل اتاق مجللی بود که پشت اتاق خانگی آقا قرار داشت. قاصدها رفتند روی صندلی به انتظار نشستند. ولی دیدند مثلاینکه آمیرزا اوقاتش تلخ است و در اتاق پهلویی دارد با پسرش گفتگو میکند. اول گفتند گویا بد موقعی آمدهایم، ولی نه، کار ما کار دیگری است و آمیرزا در خانهاش با بچه اش حرفی دارد و هیچ ربطی به کار ما ندارد.
نشستند و شنیدند که آمیرزا به پسرش میگفت: «آخر عزیز من چند بار باید به تو بگویم که این سیخ کبریتها را دور نریز، مگر من این استکان را توی طاقچه نگذاشتم و نگفتم که وقتی کبریت میکشی و چراغ را روشن میکنی سیخ آن را توی استکان بینداز و جمع کن. چرا شماها حرف مرا نمیشنوید و اسرافکاری میکنید؟ نه، من میخواهم بدانم تو که آمدی چراغ را روشن کردی سیخ کبریتش را کجا بردی؟»
پسر، خردسال بود و با شرمندگی میگفت: «بابا، به خدا یادم رفت، نمیدانم کجا بردم، ببینید اینجا نیست، روی فرش نینداختم، خاموش کردم و نمیدانم کجا انداختم. شاید توی باغچه انداختم، خودم میدانم که اگر کبریت آتش داشته باشد فرش را میسوزاند.».
پدر میگفت: «آتش چیست بچه؟! مقصود من خود سیخ کبریت است که نباید دور بیندازی. این اسرف است، این گناه است، من که حرف زور نمیزنم، میگویم زندگی باید حساب داشته باشد، وقتیکه من هرچه تو لازم داری برایت فراهم میکنم تو هم باید به حرفهای من توجه داشته باشی و وقتی میگویم سیخ کبریتها را دور نریز و این چوبها را حرام نکن، یکچیزی میدانم که میگویم.»
و گفتگو ادامه داشت. دو قاصد یکدیگر را نگاه کردند و یکی گفت: «مثلاینکه عوضی آمدهایم.» دیگری جواب داد: «من هم داشتم همین فکر را میکردم. این بندۀ خدای کنس و خسیس، یک دانه سیخِ کبریت سوخته هم به جانش بسته است و دور انداختن آن را اسراف میداند. آن وقت میآید برای حمام محله پول بدهد؟»
آنیکی گفت: «خدا نصیب نکند کسی بخواهد زیر دست این جور آدم نان بخورد، حالا ببین زن و بچه های بیچارهاش از دستش چه میکشند.» دیگری گفت: «به نظرم بهتر است تا آقا میرزا ما را کتک نزده و از در بیرون نینداخته بلند شویم برویم. این آدمی که من میبینم اگر خروار خروار جواهر هم داشته باشد یک نم پس نمیدهد. بلند شو، بلند شو.»
دو نفر قاصد بلند شدند که عُذری به باغبان بگویند و حرف نزده از همان راهی که آمده اند برگردند. ولی باغبان به حاجی خبر داده بود که مهمان آمده و میرزا اسماعیل بهطرف اتاق مهمانخانه میآمد و دم در به هم رسیدند.
آمیرزا پیشدستی کرد و سلام کرد و گفت: «بفرمایید آقایان، چرا نمیفرمایید؟ من در خدمت شما هستم. خیلی خوشآمدید و خواهش میکنم بفرمایید بنشینید تا من بگویم این بچه یکچیزی برای ما بیاورد.»
قاصدها گفتند: «نه خیر حاجی آقا، راضی به زحمت نیستیم، حقیقتش ما برای یک حرفی آمده بودیم که اصلاً موضوع منتفی شد، شاید هم اشتباه آمده بودیم. خیلی هم عذر میخواهیم و مرخص میشویم.»
آمیرزا گفت: «اه، یعنی چه آقا؟ مگر با من کار نداشتید؟ خوب، من در اختیارتان هستم، امر بفرمایید، نکند که این باغبان ساده لوح شما را ناراحت کرده باشد، مثلاً گفته باشد میرزا اوقاتش تلخ است یا چیزی دیگر، خوب، راست هم گفته. چون که ازش ایراد گرفته بودم، آخر امروز رفته جاروی نو خریده و جاروی کهنه را به کوچه انداخته، به او گفتم مرد حسابی جاروی نو خریدی خوب کاری کردی، ولی جاروی کهنه را به کوچه انداختی بدکاری کردی، اگر نمیشد باغ را با آن جارو کنند آن را میگذاشتی روی آن برگها برای تون حمام که خوب بود، حالا آقا بدشان آمده. بههرحال من خیلی معذرت میخواهم، اوقاتم هم تلخ نیست. اینطور هم نمیگذارم بروید، باید ببینم چه فرمایشی داشتید. اگر اشتباهی هم آمده باشید تا شربتی چیزی میل نکنید نمیگذارم بروید، به جان شما نمیشود، بفرمایید.»
ناچار آنها نشستند و آمیرزا رفت و همراه پسرش برگشت و پسرک سلام کرد و سینی چای و شیرینی را گذاشت و رفت. حاجی میرزا اسماعیل نشست و گفت: «خوب، حالا بفرمایید موضوع چیست، اینجا خانه خودتان است و من هم اسماعیل، مخلص خودتان.»
یکی از دو قاصد گفت: «آقا، راستش ما خودمان کاری نداشتیم. ما قاصدیم و آمده بودیم برای یک کاری از شما تقاضای کمک کنیم. ولی بعدازاینکه رسیدیم پشیمان شدیم و فکر کردیم که نبایستی مزاحم شما شده باشیم.»
آمیرزا گفت: «عجیب است، آخر چرا پشیمان شدید؟ ما که هنوز همدیگر را ندیده بودیم، چرا اول آنطور و بعد اینطور فکر کردید؟»
گفتند: «نمیتوانیم چرایش را بگوییم و خیلی هم عذر میخواهیم که مزاحم شدیم.»
میرزا گفت: «نمیفهمم. ولی یکچیزی هست. اگر شما دَم دَر باغ پشیمان شده بودید به من ربطی نداشت. ولی حالا که تا اینجا آمدهاید و یکدیگر را دیده ایم و اینطور صحبت میکنید من ناراحت میشوم و هزار جور فکر و خیال میکنم و شما که برادر مسلمان من هستید حق ندارید بیایید اینجا و مرا ناراحت کنید و بگذارید بروید. آیا درست نمیگویم؟ و اگر درست میگویم شما باید پیغام خودتان را بگویید و جواب آن را ببرید. مگر غیرازاین است؟»
یکی از دو قاصد گفتند: «فرمایش شما صحیح است. ببینید آمیرزا اسماعیل، موضوع این است که دیگ حمام محله سوراخ شد. بنا و معمار آمدند و گفتند خزینه هم خراب است بعد قرار شد حمام را نوسازی کنند. آقا در مسجد قدری پول جمع کردند کم آمد، ما را فرستادند پیش شما که قدری از کسری پول را اگر میخواهید شما بدهید. این اصل قضیه بود. ولی حالا که اینجا رسیدیم ما خودمان خیال کردیم که این تقاضا بی مورد است.»
میرزا پرسید: «چرا این خیال را کردید؟»
گفتند: «دیگر نمیتوانیم توضیح بدهیم. شاید هم اشتباه کرده ایم. بههرحال ما قاصد بودیم و پیغام هم این بود، ما نمیخواستیم خداینکرده شما را ناراحت کنیم.»
میرزا پرسید: «بسیار خوب، ولی کسری پول چقدر است؟» گفتند: «کسری، ده هزار سکه است و میخواستند آن را از ده دوازده نفر بخواهند که یکی از ایشان شما بودند و ما اول آمده بودیم خدمت شما.»
میرزا گفت: «خیلی خوب، اینطور خرجها گاهی پیدا میشود، حمام خراب میشود، پل خراب میشود، آبانبار، قنات، مدرسه، همه اش لازم است. هرکسی هم وظیفهای دارد، من هم وظیفهای دارم، اجازه بدهید…»
میرزا رفت به اتاق پهلویی و برگشت با یک کیسه و گفت: «خدمت آقای امام و دیگر دوستان سلام برسانید و بگویید میرزا گفت این کسری خرج حمام را من تقدیم کردم. به کسی هم کاری نداشته باشید، بعد پولهای دیگر را بگذارید برای بقیه کارهایی که پیش میآید. خدا را شکر که این پول بیکار را موجود داشتم. بفرمایید. این باید ده هزار سکه باشد، بشمارید، این رسید را هم امضا کنید و بهسلامت.»
قاصدها به یکدیگر نگاهی پرسشآمیز کردند، پولها را شمردند و رسید را هم که نوشته بود برای کسری خرج تعمیر حمام امضا کردند و گفتند: «خدا به شما اجر بدهد.»
میرزا گفت: «خوب، این تمام شد، خوب شد که پشیمان برنگشتید. وظیفة شما همین بود. وظیفۀ من هم این بود. حالا اگر دلتان میخواهد علت پشیمان شدن خودتان را هم بگویید، اگر هم نمیخواهید مختارید. اما تصور نمیکنم من تقصیری داشته باشم.»
یک گفت: «ولی آخر…»
و دیگری دنبال حرف او را گرفت: «هیچی بهتر از راستی نیست آقا. وقتی ما اینجا نشسته بودیم حرفهای شما را با پسرتان میشنیدیم و دیدیم گفتگو از یک دانه سیخ کبریت است و ما فکر کردیم شما که دور انداختن یک سیخ کبریت را اسراف میدانید حاضر نمیشوید برای تعمیر حمام کمک کنید و خیال کردیم بهتر است پیغام آقا را به زمین نیندازیم. حالا الحمدلله معلوم شد اشتباه کرده ایم.»
میرزا قهقه خندید و گفت: «حق با شماست. آن حرفهای من شنونده را به چنین فکری میاندازد. ولی هر حرفی بهجای خودش مفهوم دیگری دارد. زندگی باید حساب داشته باشد. سیخ کبریت بهجای خودش چیزی است که به کار میآید و دور انداختنش اسراف است. اسراف در دین ما حرام است و گناه است، من باید در همه چیز صرفهجویی کنم تا در این موقع که دادن چنین پولی لازم شد، آن را داشته باشم. ریختوپاش بی حساب و ولخرجی و اسراف، مایهی فقر و تنگدستی میشود و با فقر و تنگدستی هم نمیتوان بانی خیر شد. وقتی من برای بچه ام مطابق وظیفهای که دارم وسایل زندگی و آسایشش را فراهم کردم و در آنچه لازم و واجب است کسر و کمبود نداشت او هم باید وظیفهاش را بشناسد و از ضایع کردن آنچه دارد خودداری کند. این که میگویند «قطره قطره به هم شود بسیار، دانه دانه است غله در انبار» بهجای خود درست است. شاید به نظر شما حرفهای من بوی سختگیری میدهد ولی وظیفۀ من است که اصول زندگی را به بچه ام یاد بدهم و همین سیخ کبریت یک نمونه است. اگر پسر من از حالا حسابگری و صرفهجویی و نظم را یاد نگیرد و عادت نکند، فردا نه میتواند چیزی اندوخته کند و نه میتواند داراییاش را حفظ کند.»
یکی از قاصدها گفت: «درست است آقا، البته اسراف حرام است و صرفهجویی خوب است و نگهداشتن از پیدا کردن مشکلتر است و اطفال باید اقتصاد زندگی را بشناسند. ولی آخر یک سیخ کبریت سوخته، چیزی که به هیچ کاری نمیآید و هیچ فایدهای ندارد، این به نظر ما عجیب آمد.»
میرزا اسماعیل گفت: «یا شما به عرایضم توجه نکردید یا من نمیتوانم مقصودم را درست بیان کنم. مقصود من سیخ کبریت نیست، هر چیزی است که در نظر اول بیمقدار جلوه میکند، ولی در جای خودش خیلی ارزش دارد. میگویند «هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید» اصل مهم، عادت کردن به نگاهداری است. نگاهداری یک کفش کهنه برای اینکه کفش نوتر در خاک وگل خراب نشود و بیشتر دوام کند به درد میخورد. بیشتر کسانی که از قرض و گرفتاری و بیپولی و تهیدستی مینالند آدمهای اسرافکاری هستند که مال خودشان را تلف میکنند، یک روز به هوسی چیزی را که واجب نیست میخَرند و روز دیگر مجبور میشوند چیزی را که لازم ندارند بفروشند. با چشم و همچشمی و ولخرجی، خودشان را خانه خراب میکنند، قدر آنچه را دارند نمیدانند و ناچار برای آنچه میتوانستند داشته باشند و ندارند حسرت بسیار میخورند. این پولی را که من میتوانم امروز بدهم باد هوا نیاورده است، نتیجة حسابگری و جمعآوری انواع سیخ کبریتهاست. کسی که روزی یک تومان توتون دود میکند و به هوا میفرستد، در یک سال ۳۶۰ تومان پولش را به دست خودش دود کرده و اگر این آدم درآمدش زیاد نباشد عجب نیست که نتواند لباسش را نو کند یا مجبور شود همین مقدار قرض بگیرد. درحالیکه این دود کردن، کوچکترین فایدهای ندارد و فقط یک عادت بد است. اصلاً چرا اینها را بگویم، بیایید همین سیخ کبریت را جدی بگیریم. این سیخ کبریت را همه دور میریزند. ولی نمیشود گفت چیز بی فایدهای است. بگذارید عزیزان من بعضی از فایدههای یک چوب کبریت سوخته را بشمارم:
من میتوانم با هر یک از این چوب کبریتها که پاکیزه است و آلوده نیست دندانم را خلال کنم، میتوانم پنبه بپیچم و با آن گوش خود را پاک کنم، میتوانم با آن یک مگس مرده را که آلوده است بردارم و در ظرف آشغال بیندازم، میتوانم با آن از یک چراغ شعله بگیرم و چراغ دیگر را روشن کنم بی آنکه چراغ را جابجا کنم یا کبریت دیگر بکشم. میتوانم با آن مرهمی را روی زخم انگشتم بگذارم، میتوانم آن را در چسب فرو کنم و کاغذی را چسب بزنم، میتوانم با آن زیر ناخنم را پاک کنم، میتوانم با آن، دَر دیوار گلی، میخی را محکم کنم، میتوانم دستۀ لق شدۀ چکش را سفت کنم، میتوانم چیزی را که در جای باریکی ماند، با آن دربیاورم، میتوانم با مشتی از آنها آتش گیره بسازم و کندههای توی بخاری را روشن کنم، میتوانم اگر لازم شد با آن آتش منقل را به هم بزنم، میتوانم در کارهای دقیق با آن رنگکاری و نقاشی کنم، شما خودتان فکرش را بکنید میتوانید صد جور کار از یک سیخ کبریت بکشید که وقتی اسباب مخصوص آن کار نباشد، یک سیخ کبریت در آن کار ارزش بسیاری دارد. ولی وقتی فکرش را نمیکنی به نظر بی فایده مینماید.
«از همۀ اینها گذشته، همین سیخ کبریتهای سرسوخته در خانهای که بچۀ کوچک هست، یکی از اسباب بازیهای بی خطر و مشغول کننده است. قوطی کبریت سالم را بردارد آتشبازی میکند، ولی این سیخ کبریتهای سوخته را در قوطی خالیاش بریز هیچ خطری ندارد، بچه با آن جغجغه بازی میکند، سیخها را روی هم سوار میکند و برج و بارو و خانه میسازد، بزرگترهاشان با آن نقشۀ خیابان و شهر کوچه وخانه میسازند، یک دسته از این سیخ کبریتها کار یک اسباببازی گرانقیمت را میکند و در همۀ بازیها اگر کبریت، گوگرد نداشته باشد البته بهتر است. همین ما میتوانیم اگر کار مفید دیگری نداشته باشیم با یک قوطی پر از کبریتهای سرسوخته تا نصف شب اینجا بازی کنیم و سرگرم باشیم. من بیش از بیست نوع بازی با چوب کبریت بلدم که همه اش بازیهای فکری و معمایی و آموزنده و بسیار شیرین است و خود همین حسن، پسرم، ده جور مساله و معما با چوب کبریت طرح میکند که ساعتها طول میکشد تا من و شما جواب آن را پیدا کنیم. حالا ملاحظه فرمودید؟ در زندگی چیزهایی مانند سیخ کبریت فراوان است که اگر قدر آنها را بشناسیم بسیار سود میبریم. ولی نمیشناسیم و بسیار زیان میبریم.».
قاصدها گفتند: «بله، واقعاً حق با شماست حاجی آقا. ما کلی از شما تجربه یاد گرفتیم و مستفیض شدیم. از بس حرفهای شما خوب بود داشتیم فراموش میکردیم که دیر شده و باید برویم. اگر اجازه میفرمایید مرخص شویم. محبت شما هم تمامِ خرج تعمیر حمام را روبهراه کرد. خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند و به شما برکت بدهد.»
خداحافظی کردند و برگشتند. کیسۀ پول را تحویل دادند و آنچه را هم دیده و شنیده بودند تعریف کردند
و مردم این حرفها را از قول حاجی میرزا اسماعیل به یکدیگر نقل میکردند و همه میگفتند: «حق با میرزا اسماعیل است.» و این حکایت به گوش همه رسید. اما باز هم سیخ کبریتها را دور میریختند و تنها نتیجه این بود که:
حاجی میرزا اسماعیل تا آن روز همین اسم خالی را داشت. ولی از آن پس یک لقب تازه پیدا کرد: «میرزا اسماعیل سیخ کبریتی!»