قصههای گلستان و مُلستان
جاهلانه
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. دو جاهل در صحرای بلخ میرفتند. راه دراز بود اما از جهالت تا حماقت راه درازی نیست. نادانِ احمق یا حرفی ندارد یا در گفت و شنید، چیزی برای دعوا پیدا میکند. وقتی از خاموش ماندن حوصله سر رفت، یکی به دیگری گفت: «فلان فلان شده، آخر یکچیزی بگو، خفه شدیم.»
جاهل برای خود زبانی دارد که خام است و زینتش دشنام است. شنونده جواب داد: «به جهنم که خفه شدی. اما اگر حرفی پیدا کردهای که تو را قلقلک میدهد بگو و نترس، من دارمت!»
اولی گفت: «نه، مقصودم این است که خودمان را مشغول کنیم و راه را نزدیک کنیم. حکایتی، روایتی، اما مرا بگو که از احمقی مثل تو آدم بُته مرده تقاضای نطق میکنم.»
دومی جواب داد: «خوبه، خوبه، خواهش میکنم درِ دهانت را بگذار که بوی پیاز، صحرا را برداشت.»
اولی گفت: «نه تو بمیری، یکچیزی بگوییم سرمان گرم شود، بیا از آرزوی خود حرف بزنیم.»
دومی گفت: «خیلی خوب، بگو ببینم تو میخواستی چی داشته باشی؟»
اولی گفت: «من آرزو دارم چند تا بز و میشِ حسابی داشته باشم که در این صحرا بچرند، از شیرشان بنوشم، از پشمشان بپوشم، کودشان را بفروشم و به هیچکس احتیاج نداشته باشم و هیچ احمقی مثل تو را آدم حساب نکنم.»
دومی گفت: «گل گفتی. من هم آرزو دارم چند تا گرگ داشته باشم آنها را ول کنم بیایند بز و میش تو را از هم بدرند و بخورند تا سبیلهایت آویزان شود.»
اولی گفت: «خیلی بیمعرفتی! مگر من به تو چه بدی کرده ام که میخواهی گوسفندهایم را نابود کنی؟»
دومی گفت: «از این بدتر چه میخواهی که اولین کارت با میش و بزت این است که مرا آدم حساب نکنی. خدا نکند که تو چیزی داشته باشی.».
اولی گفت: «راستش را بخواهی، حالاش هم به یک مشت من بند نیستی.»
دومی گفت: «به نظرم سر به تنت زیادی کرده! میخواهی حالت را جا بیاورم؟»
اولی گفت: «مردش نیستی، این شکر خوردنها برای دهن تو خیلی زیاد است.»
دومی گفت: «حالا که اینطور شد پس بگیر!» مشتی به چانۀ رفیقش زد و باهم گلاویز شدند و حالا نزن کی بزن. بعدازاینکه پیراهنشان پاره شد و لکه های خون دست و دامنشان را نقاشی کرد و همچنان یکدیگر را نگاه داشته بودند که نفس تازه کنند شخصی از راه رسید و گفت: «چه تان است، جو زیادی خوردهاید؟ چرا مثل آدم مساله را با زبان خوش حل نمیکنید؟ دعوا که برای آدم نان نمیشود.»
اولی گفت: «نه آخر، این بی معرفت را بگو که چشم ندارد بز و میش مرا بییند و گرگش را بر سر آنها میفرستد.»
دومی گفت: «تقصیر از خودش است. لیاقت هیچ چیز را ندارد و اگر دو تا گوسفند داشته باشد دیگر خدا را بنده نیست. میخواستم آدمش کنم.»
تازهرسیده گفت: «خوب، حالا کو گرگ و کو گوسفند؟ من که چیزی نمیبینم.»
اولی گفت: «نه بابا، گوسفند و گرگ اینجا نیستند. ما داشتیم آرزوهایمان را میگفتیم و این احمق نگذاشت دو تا کلام حرف بزنم.»
دومی گفت: «نه تو را به خدا. حماقت اینیکی را ببین که گرگی در کار نیست و او رفیق جانی اش را فدای میش و بزش میکند.»
تازهرسیده گفت: «خیلی خوب. ول کنید ببینم و داستان را تعریف کنید.» وقتی از اول قصه را گفتند سومی گفت: «شما هر دوتان آدمهای جاهل احمقی هستید که سر هیچ وپوچ دعوا میکنید. اصلاً دو تا بز و میش چه هست که کسی برای آنها خون خودش را کثیف کند؟» بعد رو کرد به اولی و گفت: «خوب، آدم حسابی، تو که آرزو میکردی، میخواستی یک گله شتر آرزو کنی که هم پشمش بیشتر باشد، هم شیرش، هم قیمتش، دیگر گرگ هم حریف آنها نمیشد.»
دومی گفت: «خوب، من هم یک گله فیل آرزو میکردم و آنها را به جان شترها میانداختم.»
تازهرسیده مرد قلچماقی بود. اوقاتش تلخ شد و گفت: «این خبیث بی شعور را ببین که سرش برای دعوا درد میکند. خیال نکنی ها! من خودم ده تا فیل را که مرده و زنده اش صد تومان است با یک مشت نفله میکنم.»
دومی گفت: «تو غلط میکنی در دعوایی که مال تو نیست دخالت میکنی.»
تازهرسیده گفت: «همینکه گفتم، اگر بخواهی روی حرف من حرف بزنی این گوشهایت را میگیرم و آدمت میکنم.»
بلافاصله تازهرسیده پیش رفت و گوشهای دومی را گرفت.
اولی به رگ غیرتش برخورد و به تازهرسیده گفت: «اصلاً تو کی هستی و چه میگویی؟»
تازهرسیده گفت: «عجب آدمهای جاهلی هستند ها! من میخواهم صلحتان بدهم و شما با من یکی به دو میکنید؟» دست اولی را هم گرفت و تاب داد..
دومی به غیرتش نگنجید. یخۀ سومی را گرفت و گفت: «ببین داداش، ما هر چه هستیم باهم رفیقیم. ولی تو غریبهای و حریف ما نیستی.»
سومی گفت: «غریبه جدوآبادتان است. این صحرا مال من است و شما حق ندارید در اینجا دعوا راه بیندازید.»
اولی و دومی گفتند: «یک صحرایی به تو نشان بدهیم که خودت حظ کنی.»
دو نفری با او دست به گریبان شدند و او زورش میچربید. بعد از قدری زدوخورد گفت: «قضیه با کتککاری حل نمیشود. شما خیال کردید اینجا شهر هِرت است؟ ولی بد خیال کردید. دیوان بلخ نزدیک است. میبرمتان پیش قاضی تا دخلتان را بیاورد.»
دو نفری گفتند: «برو برویم، ما با تو کاری نداشتیم. تو ما را کتک زدی، برویم تا نشانت بدهیم.»
آمدند پیش قاضیِ دیوان بلخ و هر سه شکایت داشتند، این گفت: «آن مرا زده است، و آن گفت: «این مرا زده است.»
قاضی پرسید: «گفتگو بر سر چه بود؟» داستان را شرح دادند. قاضی تمام حرفها را شنید و گفت: «بسیار خوب، باید بزها و میشها و گرگها و شترها و فیلها را حاضر کنید تا حکم دیوان بلخ را صادر کنیم.»
گفتند: «آخر، بزی و میشی وگرگی و شتری و فیلی در کار نیست. ما اینها را آرزو کرده بودیم.»
قاضی دیوان بلخ گفت: «خیلی خوب. آرزو بر جوانان عیب نیست، ولی کار ما حساب دارد. شما کتککاری کرده اید و حالا یا باید هرسه را به زندان بیندازم، یا باید ضامن بدهید و تمام آثار جرم را حاضر کنید تا رسیدگی کنیم و بیگناه را از گناهکار شناسیم.»
گفتند: «خیلی خوبی میرویم زندان.»
قاضی گفت: «خیال کردید! زندان مبا نان مفت ندارد به کسی بدهد. باید خودتان ضامن یکی دیگر شوید و بروید بزها و میشها را بیاورید تا برایتان آش درست کنند، گرگ و شتر و فیلش را هم به شما تخفیف میدهم.»
جاهلان دیدند حرف حسابی جواب ندارد و چاره نیست. از یکدیگر ضمانت کردند و رفتند که بزها را بیاورند. ولی هنوز که هنوز است به آرزوی خودشان نرسیده اند.