به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان گاریچی و گاریِ بهگل مانده
در بیابانی پر از گِل و باران، در هوای سرد، گاریچی گاریِ پر از یونجۀ خود را پیش میراند و بهزحمت راهی برای اسب و گاری باز میکرد. پس از ساعتی تلاش در یک سربالایی، گاری در گل تپید و گاریچی هرچه کوشید نتوانست آن را از گل بیرون بکشد.
پس دست به آسمان برداشت و گفت: ای خدا برای من کمک بفرست گاری را از گل بیرون بکشم! خدا فریاد او را شنید و فرشتهای را گفت که این مرد را راهنمایی کن! فرشته هم بانگ برداشت و گفت: ای مرد اگر بجُنبی خداوند ترا باری خواهد کرد. یک بیل بردار و گلهای چرخهای گاری را پاک کن، آنگاه با سنگ و کلوخ چالهها را پر کن، سپس برآمدگیهای جاده را بکن و آن را صاف کن.
مرد همانطور که فرشته گفته بود کرد و توانست گاری را دوباره راه ببرد. پس دست به آسمان برداشت و از خدا تشکر کرد. فرشته گفت: یارِ تو خودِ تو بودی. گفت:
یار تو جدا از تو نبود
کار چون کردی خدا یاری نمود
از تو حرکت از خدا برکت
گر توکل میکنی در کار کن
کار کن، پس تکیه بر جبار کن!