قصه-های-لافونتن-داستان-دربار-شاه-شیر

قصه‌های لافونتِن: دربار شاه شیر || بر سر دوراهی!

به نام خدا

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان دربار شاه شیر

شیر که شاه جنگل بود روزی به فکر افتاد که ملت خود را بشناسد و خوب و بد آن‌ها را دریابد. به این جهت فرمان داد وحوش جنگل به دربار او بیایند تا او از نزدیک آن‌ها را آزمایش کند.

پس در جنگل جشنی برپا ساختند و شیر بر تخت خود نشست و یکی‌یکی حاضران را از نظر گذراند.

ابتدا خرس پیش آمد و چون بوی پشکل و پهن به بینی او خورد چهرۀ خود را درهم کشید و شیر که حال او را دید از بی‌ادبی او در خشم شد و گفت تا او را از هم بر دریدند تا دیگر کسی نتواند در حضور شاه اخم کند و چهره درهم کشد.

بعدازآن میمون پیش آمد و به شاه شیر آفرین گفت و از اینکه همه‌جا بوی خوش می‌آید شادی‌ها کرد و گفت: دربار شاه پر از بوهای خوب است! شیر از تملق و چاپلوسی میمون خوشش نیامد و گفت: او را هم به خاطر چاپلوسی مجازات کنند.

آنگاه به روباه گفت: تو که دارای بینی قوی هستی اینجا چه بویی می‌شنوی؟ روباه باهوش و فریبکار چون سرنوشت آن دو را دیده بود گفت: ای شاه، من دیشب هنگام خواب روپوش نداشتم و سخت زکام شده‌ام و هیچ بویی نمی‌شنوم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *