به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان دربار شاه شیر
شیر که شاه جنگل بود روزی به فکر افتاد که ملت خود را بشناسد و خوب و بد آنها را دریابد. به این جهت فرمان داد وحوش جنگل به دربار او بیایند تا او از نزدیک آنها را آزمایش کند.
پس در جنگل جشنی برپا ساختند و شیر بر تخت خود نشست و یکییکی حاضران را از نظر گذراند.
ابتدا خرس پیش آمد و چون بوی پشکل و پهن به بینی او خورد چهرۀ خود را درهم کشید و شیر که حال او را دید از بیادبی او در خشم شد و گفت تا او را از هم بر دریدند تا دیگر کسی نتواند در حضور شاه اخم کند و چهره درهم کشد.
بعدازآن میمون پیش آمد و به شاه شیر آفرین گفت و از اینکه همهجا بوی خوش میآید شادیها کرد و گفت: دربار شاه پر از بوهای خوب است! شیر از تملق و چاپلوسی میمون خوشش نیامد و گفت: او را هم به خاطر چاپلوسی مجازات کنند.
آنگاه به روباه گفت: تو که دارای بینی قوی هستی اینجا چه بویی میشنوی؟ روباه باهوش و فریبکار چون سرنوشت آن دو را دیده بود گفت: ای شاه، من دیشب هنگام خواب روپوش نداشتم و سخت زکام شدهام و هیچ بویی نمیشنوم.