به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان گوزن و درخت انگور
یک شکارچی گوزنی را نزدیک جنگل دید و برای اینکه شکارش کند او را دنبال کرد. گوزن بهشتاب خود را به جنگل رساند و در پی جایی میگشت که خود را از چشم شکارچی پنهان کند. در این میان چشمش به درخت موی افتاد که برگهای فراوان داشت و گوزن خود را در لابهلای برگهای درخت انگور پنهان کرد. شکارچی هرچه گشت و جستجو نمود او را ندید.
ناچار برگشت که از جنگل بیرون برود. گوزن که خود را آزاد دید و خیالش راحت شد شروع کرد برگهای درخت مو را که او را پناه داده بود بخورد. درخت گفت: ای گوزن حقناشناس، من با برگهای خود ترا از چشم شکارچی دور نگاه داشتم. تو بهجای مهربانی من برگهای مرا میخوری؟ ولی گوزن نادان به حرف او گوش نداد. ناگهان شکارچی صدایی شنید و دوباره به جنگل برگشت. این صدای خشخش دندانهای گوزن بود که برگهای مو را میخورد. شکارچی با تفنگ خود او را نشانه گرفت و پیش از اینکه گوزن به خود بیاید او را با تیر زد. گوزن به سزای نمکناشناسی خود رسید. اگر برگهای پناه دهندۀ خود را نخورده بود شکارچی صدای او را نمیشنید و بازنمیگشت و او را شکار نمیکرد!