قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان گربه و موش پیر
گربهای بود که سخت خونخوار و دشمن جان موشان بود با خودش قرار گذاشته بود هر جا موشی باشد او را بخورد و نسل موشهای بیچاره را از جهان پاک کند!
موشها از ترس او دیگر از خانه بیرون نمیآمدند. گربۀ مکار که دید موشها دیگر از لانه بیرون نمیآیند و او به آنها دسترسی ندارد به فکر افتاد که آنها را فریب بدهد. پس یک روز خود را به مردن زد و دستش را با طناب به دیوار بسته روی تختهپارهای دراز کشید.
موشها که گاهگاه از لانهها سرک میکشیدند یکچند دیگر صدای گربه را نشنیدند تا اینکه موشی به خود جرئت داده از سوراخ بیرون آمد و دزدیده نگاهی به هر جا انداخت تا چشمش به گربه افتاد که دراز کشیده و دستش بسته بود. پیش خود فکر کرد شاید این گربه دزدی کرده او را گرفته و به دار زدهاند یا آنقدر کتک خورده که مرده است. باز پیشتر رفت و دید گربه جنبشی نمیکند و باور کرد که بهراستی مرده است.
هنگامیکه مطمئن شد گربه دیگر مرده و به موشها نمیتواند آزاری برساند خود را به آنها رساند و قصه را گفت. موشها از خوشحالی از لانهها بیرون ریختند و بهسوی گربۀ مرده رفتند. چون چشمشان به او افتاد دلشان به حالش سوخت و در پی خاک کردن و عزاداری برای او افتادند.
اما همینکه خوب همگی دوروبر گربه جمع شدند ناگهان گربۀ مکار برجست و چند تا موش را که نزدیکتر بودند گرفت و در دَم خورد. موشهای بدبختِ گولخورده دوباره در لانههای خود پنهان شدند.
باز گربه بعد از چند روز که موشی پیدا نکرد تا بخورد به فکر فریب دیگر افتاد. در گوشۀ انباری توی تاپوی آرد * پنهان شد و آردها را به سروصورت خود پاشیده در کمین نشست.
در آن حال موش پیری که بسیار دانا بود و سرد و گرم روزگار را چشیده بود به تاپوی آرد نزدیک شد؛ مانند اینکه صدایی شنیده باشد ایستاد و خوب گوش داد. به نظرش آمد که در آن تاپو یک خطری برای او هست؛ بنابراین از خوردن آرد روگردان شد و با گرسنگی ساخت و از تاپو دور شد و زیر لب گفت: شاید آن گربۀ مکار توی این تاپو پنهان شده باشد. شرط عقل این است که آرد نخورده ازاینجا بگریزم. چه این گربه میتواند خود را به شکل آرد درآورد! گربه حرف او را شنید و گفت: حق با این موش پیر است که تجربه دارد و احتیاط میکند و جان خود را مفت از دست نمیدهد!
___________
* تاپو خُمی است از گل ناپخته که در آن آرد و امثال آن کنند.