به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان کفشدوز و صراف
جوان پینهدوزی خوشحال و شادمان هرروز به کار خود میپرداخت و با آواز خواندن و شور و شوق بسیار کفشهای مردم را تعمیر میکرد، واکس میزد و هرگز از کار خسته نمیشد. روز که کار خود را به پایان میرساند با خوشحالی به خانه خود میرفت و همچنان با آوازخوانی کارهای خانه را انجام میداد.
در همسایگی کفشدوز پیرمرد صرافی زندگی میکرد که جز شمردن پولهای خود و افزودن از راه صرافی و بهرهگیری کاری نداشت. هر شب که کفشدوز، آوازخوانان به خانه میآمد مرد صراف از شنیدن صدای او حواسش پرت میشد و نمیتوانست پولهای خود را بشمارد و حسابهایش را مرتب کند. آخر، یکشب به تنگ آمد و به در خانۀ کفشدوز رفت و از او پرسید: مگر تو چقدر درآمد داری که اینقدر خوش و شادمانی؟ کفشدوز گفت: من بهقدری که نانوآبی فراهم کنم پول درمیآورم و از کار و بخت خودم راضی و خشنودم. مرد صراف گفت: مژده بده که دورۀ زحمت تو سر آمد. آنگاه یک کیسه پول طلا به او داد و گفت: مال تو است. بیجهت زحمت نکش و خودت را به دردسر نینداز.
پینهدوز که هرگز در عمرش اینقدر طلا ندیده بود از مهربانی همسایهاش سپاسگزاری کرد.
اما شب که شد از ترس دزد، درِ خانه را محکم بست و خودش هم خوابش نبرد و تا صبح بیدار ماند. فردا، چون شب نخوابیده بود خسته بود، نتوانست کار خودش را مانند روزهای پیش انجام بدهد. همۀ روز را از خستگی و بیحالی دست به کاری نزد و آوازی هم نخواند و چون به خانه آمد باز از ترس دزد، درِ خانه را محکم بست و بدون اینکه خوابش ببرد شب را به صبح رساند. چون چند روز گذشت کفشدوز بیمار شد. در آن حال یکبار به فکر فرورفت که چرا ناخوش شده و چرا خواب از سرش افتاده و پس از فکر زیاد متوجه شد که علت بیماریاش باید آن کیسه پول صراف باشد. چون از همان شب خواب از چشمش رفت و از همان شب حال و حوصلۀ آواز خواندن را نیز از دست داد. پس برخاست و کیسۀ پول پیرمرد را برداشت و به در خانۀ صراف رفت و در زد. بهمحض اینکه صراف در را باز کرد کیسه را پیش او انداخت و گفت: این طلای خود را بگیر و خوشحالی و آوازهخوانی مرا به من پس بده! تو با دادن این پول به من، همۀ شادی و سرزندگی مرا از میان بردی! من به این پول نیازی ندارم. پول من در بازوی من است. کار میکنم و پول بهقدری که لازم باشد به دست میآورم. پول مال خودت!
کفشدوز پسازاینکه کیسۀ پول طلای مرد صراف را پس داد به سر کار خود رفت و از فردا دوباره به آوازخوانی و کار پرداخت و دوباره شور و شوق، حال او را جا آورد و خوشحال و خندانش کرد.
پول، بهتنهایی خوشحالی نمیآورد. نیروی کار و هنر و کوشش است که آدم را خوشحال میکند.