به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان مرغ تخم طلایی
مردی بود که مرغی داشت که برای او روزی یک تخم طلا میگذاشت. آن مرد با این تخم طلایی زندگی خوبی داشت و هر چه میخواست به دست میآورد؛ اما یک روز طمع او به فکرش انداخت که باید در شکم این مرغ، گنجی باشد. بهتر است او را بکشم و گنج را یکباره بردارم.
با این فکر خام، مرغ بیچاره را کشت؛ اما وقتی دلش را شکافت در شکم او هیچچیز نیافت.
او با نادانی و زیادهخواهی، روزی یک تخم طلایی را از دست داد و بدتر از همه، مرغی را که آنقدر به او سود رسانده بود به کشتن داد و ازآنپس به حسرت و پشیمانی دچار شد.