به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان لاشخور و بلبل
لاشخوری که پرخور و پرطمع بود یک روز صبح زود در آسمان پرواز کرد و به همهجا سر زد بلکه طعمهای به چنگ آورد؛ اما هرچه گشت چیزی به دست نیاورد. عاقبت وقتی خسته شد و خواست به لانۀ خود به سر کوه پرواز کند چشمش به بلبلی افتاد که سر سنگی کنار یک درخت نشسته و برای خود آواز سر داده بود.
لاشخور ناگهان کنار او فرود آمد و بلبل بیچاره از دیدن او زبانش بند آمد.
لاشخور او را گرفت که بخورد. بلبل به ناله گفت: آخر من به این کوچکی قابلخوردن نیستم و تو هرگز با خوردن من سیر نخواهی شد. مرا رها کن در باغ و بوستان برای همه آواز میخوانم و دل همه را خوش میکنم.
لاشخور شکمپرست و پر طمع گفت: درست است که تو مرغ کوچکی هستی و با خوردن تو من سیر نمیشوم اما بههرحال یک لقمۀ کوچک هم کمی جلوی گرسنگی را خواهد گرفت و با گفتن این حرف، بلبل بیچاره را فروداد!
لاشخور و آدمهای مانند لاشخور همهجا پیدا میشوند. آنها نه هنر میشناسند و نه رحم و مروت دارند. آنچه میخواهند پر کردن شکم است و بس!