قصه-های-لافونتن-داستان-عرابه-و-مگس

قصه‌های لافونتِن: داستان عرابه و مگس || حکایت آدم های پرادعا

به نام خدا

قصه‌های لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان عرابه و مگس

عرابه‌ای که شش اسب آن را می‌کشیدند دسته‌ای از مسافرین را از جایی به جایی می‌برد. در میان راه به تپه‌ای رسیدند که شیب زیاد داشت و سنگلاخ بود و اسب‌ها به دردسر افتادند. چون زورشان نمی‌رسید عرابه را با همۀ مسافرها از آن جادۀ پر از سنگ و کلوخ و سربالاییِ سخت به بالا بکشند. به این جهت درماندند و عرابه از رفتن بازماند. قرار شد همۀ مسافران پیاده شوند و هر کس می‌تواند کمک کند تا عرابه دوباره به راه بیفتد.

مرد و زن و بچه و کشیش و پیر و جوان هر کس در عرابه بود پیاده شد و هرکدام به‌نوعی به عرابه‌ران یاری می‌دادند. در این میان خرمگسی از هوا رسید و چون گرفتاری عرابه و مسافران را دید خواست او هم کمکی بکند. پس در آغاز، وزوزی نمود. آنگاه بر بینی عرابه‌ران نشست، ازآنجا پشت سر پیرمرد فرود آمد و بعد کنار چشم اسب جا گرفت. خلاصه هرلحظه به گوشه‌ای پرواز کرد و پیش خود چنین می‌پنداشت که هیچ‌کسی جز او در تلاش و کوشش نیست. خرمگس با خود می‌گفت: از این‌همه آدم یکی را مرد کار نمی‌بینم، یکی دعا می‌خواند، یکی آواز، و خیال می‌کنند با دعا و آواز مشکل حل می‌شود!

در پایان، زحمت عرابه‌ران و مسافرها بی‌نتیجه نماند و راه صاف شد و عرابه را بالا کشیدند. خرمگس نفس راحتی کشید و گفت: ما کار خود را کردیم، عرابه را راه انداختیم. اکنون نوبت شماهاست که پاداش مرا بدهید!

بسیاری مردم مانند این خرمگس خود را نخود هر آشی می‌کنند. ولی جز وزوز کردن و ولگردی و ولنگاری کاری از آن‌ها نمی‌آید؛ اما ادعای آن‌ها زیاد است:

چو این خرمگس اندر این روزگار
بسی مردم آیند اندر شمار
هنر هیچ و از ادعا سرگران
مزاحم به آسایش دیگران!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *