به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان شیر پیر
شیری که در جنگل، پادشاه و زورمندتر از همه بود. پس از مدتی پیر شد و ناتوانی بر او چیره گردید. ناچار از شکار بازماند و دیگر نمیتوانست شکار کند و غذای خود و اطرافیان خود را فراهم کند. آنها هم که او را پیر و افتاده دیدند ترسشان ریخت و دیگر فرمان او را گوش نمیکردند و حتی مسخرهاش هم میکردند و چون او پیر و بیمار در گوشهای از جنگل افتاده بود هر حیوانی از راه میرسید او را آزار میداد. گاه اسب لگدی به پهلویش میزد و گاه گرگ دمش را گاز میگرفت؛ اما شیر پیر این دردها را تحمل میکرد و به روی خود نمیآورد. تا اینکه یک روز دید خری از راه، شتابان بهسوی او میآید! شیر دانست که خر هم از بیماری و پیری او آگاه شده و حالا برای آزار او میآید. پس دست بهسوی آسمان برداشت و گفت: خداوندا دیگر جان مرا بگیر پیش از اینکه این خر برسد و مرا آزار دهد چون:
میکِشم هر رنج و درد از دیگری
لیک زخمی ناروا هست از خری
بیش از این خوارم خدا دیگر مکن!
هیچ شیری را اسیر خر مکن!