قصه-های-لافونتن-داستان-شبکور-و-راسو

قصه‌های لافونتِن: داستان شبکور و راسو || حزب باد

به نام خدا

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان شبکور و راسو

یک روز موش کوری از دَم دَرِ خانۀ راسویی می‌گذشت. بی در زدن پا به درون لانه گذاشت. راسو که دشمن موش بود گفت: به چه جرئت به خانه من آمدی؟ مگر نمی‌دانی من دشمن موشانم؟ شبکور که دانست بدکاری کرده است به ناله و زاری گفت: دشمنی تو با موش بسیار به‌جاست.

موش حیوان بدجنسی است؛ اما من که موش نیستم. درست به من نگاه کن من یک پرندۀ ضعیف و بیچاره هستم. راسو با دقت نگاه کرد و پذیرفت که او موش نیست، پرنده زشتی است از خون او درگذشت.

روز دیگر شبکور از دَم لانۀ حیوان دیگری گذشت که دشمن پرنده‌ها بود. باز ندانسته به آن لانه رفت و چون خواست برگردد دیگر دیر شده بود. آن حیوان گفت: ای پرندۀ بدبخت، همین حالا ترا خواهم خورد. شبکور باهوش گفت: تو که گوشت موش نمی‌خوری! من پرنده نیستم من یک موشم!

این بار نیز بخت با شبکور یاری کرد و آن حیوان که از موش خوشش نمی‌آمد او را نیازرد و شبکور جان به‌سلامت برد!

در میان مردم نیز کسانی هستند که چون شبکور گاهی موش و گاه پرنده می‌شوند!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *