قصه-های-لافونتن-داستان-دو-مرد-و-یک-صدف

قصه‌های لافونتِن: داستان دو مرد و یک صدف || نتیجه دعوا و منازعه

به نام خدا

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان دو مرد و یک صدف

دو نفر که برای زیارت به شهری می‌رفتند در راه هم‌سفر شدند و از کنار دریا به‌سوی شهر زیارتی می‌گذشتند. در راه، نزدیک دریا، یک صدف پیدا کردند، از آن صدف‌هایی که گاه‌گاه موج‌های دریا آن‌ها را به کناره می‌آورد. یکی از آن‌ها که صدف را زودتر دیده بود آن را به هم‌سفرش نشان داد و آن‌یکی خم شد و صدف را از روی زمین برداشت. اولی خواست آن را از چنگ دومی درآورد و حرفش این بود که من آن را زودتر دیدم و دومی صدف را از آن خود می‌دانست چراکه از زمین برداشته بود. میانشان دعوا و گفتگو شد.

مرد دانایی ازآنجا می‌گذشت. چون سروصدای آن‌ها را شنید پرسید چه خبر است؟ آن دو هم‌سفر ماجرا را گفتند و هر یک مدعی شد صدف مال اوست. در آخر هردو پذیرفتند که حرف مرد دانا را بپذیرند. آن مرد هم برای اینکه به آن‌ها درسی بیاموزد که انصاف را فراموش نکنند و خودشان حق یکدیگر را بپذیرند به‌آرامی صدف را شکافت و مغزش را خودش خورد و دو پوستۀ بی‌مصرف و بی‌فایدۀ آن را هریک به یکی داد. بیچاره مسافران زیارت، حسرت‌زده او را نگاه کردند و از اینکه باهم کنار نیامده و خودشان صدف را نخورده بودند پشیمان شدند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *