به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان درخت بلوط و نی
در کنار شهری، در باغی یک درخت بلوط که سالهای درازی از عمرش میگذشت رُسته بود. در نزدیکی آن درخت بلوط چند بوتۀ نی نیز روییده و با بلوط همسایه شده بودند.
روزی بلوط مغرور به نی گفت: طبیعت در حق تو ستم کرده است که ترا اینقدر ضعیف و توخالی آفریده. هر وقت نسیمی میوزد تو سر خم میکنی، ریشۀ تو سست است و با وزش بادی از جا درمیآید. مرا ببین که ریشه فراوان در خاک دارم و از بلندی سر به آسمان میسایم. شاخ و برگ من جلوی نور خورشید را میگیرد. طوفان که ترا از ریشه میکند وقتی به من میرسد زورش از نسیم هم کمتر است. اگر تو خیلی نزدیک من روییده بودی در وقت طوفان ترا نگاه میداشتم و نمیگذاشتم ریشهکن شوی.
نی گفت: ای بلوط پیر، از مهربانی تو خوشحالم. از اینکه ترا خداوند، خوشبخت آفریده و تنۀ توانا و ریشۀ فراوان و شاخ و برگ زیاد داده است نیز خوشحالم. تو برای من دلواپس نباش. چون خداوند به من هم مهربان است و اگر تنۀ توخالی و ریشۀ سست به من داده است در عوض من به وزش باد و طوفان خم میشوم و میتوانم دوباره سرپا بایستم و به این جهت در برابر باد و طوفان بهآسانی از پا درنمیآیم. امیدوارم هردو کامروا باشیم.
در میان گفتگوی بلوط و نی ناگهان تند بادی برخاست و نیهای کنار جوی را خم و راست کرد؛ اما به درخت بلوط که رسید ناتوان ماند و نتوانست درخت کهن را تکان بدهد؛ اما طوفان لجباز هم دستبردار نبود و هر چه زور داشت به کار برد و آنقدر وزید و غرید و فشار آورد که در آخر درخت پیر را هم تکان داد و با یک یورش دیگر آن را از کمر شکست و شاخ و برگش را به یاد داد؛ اما بوتههای نی که همچنان خم و راست میشدند شکستن درخت مغرور را تماشا میکردند و شاید برای او دعا میکردند که ریشهکن نشود و دوباره پس از فرونشستن طوفان، شاخ و برگ بدهد.
ستیزه با بلای آسمانی
زبونی آورد با ناتوانی
سر تسلیم در پیش قضا نِه!
بلایی چون رسد دل بر رضا نِه!