به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان خروس و مروارید
خروسی در صحرا به دانه چیدن مشغول بود و به گوشه و کناری سر میزد تا چیزی برای خوردن پیدا کند. ناگاه چشمش به یک دانه مروارید گرانبها افتاد و بهسوی آن دوید. مدتی آن را تماشا کرد. آنگاه آن را با نوک خود روی زمین غلطاند و از زیبایی و درخشندگی آن لذت برد. ولی هرچه کرد نتوانست آن را نه بخورد و نه ببلعد. آخر خسته شد و گفت: ای دانۀ فشنگ و زیبا میدانم که خیلی گرانبهایی. ولی حیف که خوردنی نیستی. الآن برای من دانههای گندم هزار بار از تو بهتر و مفیدتر است!
یک مرد سادۀ ابلهی از پدر خود یک کتاب زرنگار قیمتی به ارث برده بود. چون نه کتابخوان بود نه هنرشناس آن را برای فروش به بازار برد و با خود گفت: ممکن است که این کتاب خیلی قیمت داشته باشد؛ اما به درد من نمیخورد. آن را میفروشم و پولش را برای نیازمندیهای خود خرج میکنم. برای همین است که گفتهاند:
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری!