به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان خروس، گربه و بچه موش
بچه موشی که تازه از لانه بیرون آمده بود و دوروبر لانۀ خود گردش کرده بود هراسان به خانه برگشت و شتابزده برای مادر خود تعریف کرده گفت: ای مادر در گردش خود دو حیوان عجیب دیدم که هریک شکل غریبی داشت. یکی از آنها دمی پرپشت و دو بال داشت که هرگاه آنها را به هم میزد دل من از هراس میتپید. آوازی داشت که من از شنیدن آن دچار ترس و وحشت میشدم. من خیلی از او بدم آمد. مادرش از وصفی که بچه موش میکرد دانست که آن حیوان باید خروس باشد.
بعد پرسید آن حیوان دیگر چه شکلی داشت؟ بچه موش گفت: آنیکی تنی فشنگ داشت که مانند ما پشمی نرم و زیبا داشت و چشمهایش آنقدر قشنگ بود که من از نگاه کردن به آنها لذت میبردم و خوشحال میشدم. خیلی از او خوشم آمد و دلم میخواست بروم و او را ببوسم و با او دوست شوم؛ اما تا خواستم نزدیک او بروم آنیکی چنان فریادی کشید که من گریختم و به لانه فرار کردم
مادرش دریافت که آن حیوان گربه بوده است. گفت: ای بچه نادان آن حیوان که به نظر تو زیبا و دوستداشتنی آمد دشمن جان همۀ موشهاست. ما غذای خوب آنها هستیم و هر وقت گربهها ما را ببینند رهایمان نمیکنند تا ما را ببلعند؛ اما آن حیوان که تو از صدایش ترسیدهای دوست موشهاست و هرگز به آنها آسیب نمیرساند. بلکه گاهی هم گوشت و استخوان او غذای ما میشود و هنگامیکه آدمها او را میکشند و غذای لذیذ درست میکنند به ما هم نصیبی میرسد؛ بنابراین باید چشمهایت را باز کنی و هرگاه گربهای را ببینی فرار کنی. وگرنه تو را به یکچشم به هم زدن خواهد خورد. تو باید دوست و دشمن را بشناسی و گول ظاهر را نخوری!
ایبسا صورت که باشد دلفریب
جز بلا از آن نیابد کس نصیب
هرچه باشد چهرۀ کس دلنشین
در قضاوت صورت ظاهر مبین!