قصه-های-لافونتن-داستان-اسب-و-گرگ

قصه‌های لافونتِن: داستان اسب و گرگ || گول نزن! گول نخور!

قصه‌های لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان اسب و گرگ

چون زمستان پایان یافت و بهار آمد و درختان سبز شدند و پونه‌ها گل کردند گرگی که تمام زمستان در لانه مانده بود و خیلی گرسنه شده بود در جستجوی خوراکی از خانه بیرون آمد و به هر سو می‌گشت. ناگاه چشمش به اسبی افتاد که در چمنزار خرمی در آن نزدیکی می‌چرید. دهن گرگ آب افتاد و فکر کرد که غذای خوبی خواهد داشت. برای اینکه اسب را گول بزند پیش رفت سلام کرد و گفت: علف می‌خوری؟ مگر گوسفند شده‌ای؟ اسب زیبایی مانند تو باید کاه و جو بخورد و لب به علف نزند.

اسب که چرب‌زبانی گرگ را دید دانست که این گرگ حیله‌گر خیال بدی دارد و به این جهت در جوابش گفت: آخر زیر سم من دملی پیدا شده که خیلی درد می‌کند و برای درمان آن گفته‌اند باید علف بخورم.

گرگ گفت: من طبیب نیستم. ولی قدری کتاب خوانده‌ام و چیزهایی به تجربه می‌دانم. اگر اجازه بدهی زیر سم نگاه کنم بلکه بتوانم آن دمل را درمان کنم؛ اما در سرش خیال دیگری بود و می‌خواست اسب را غافلگیر کند؛ اما اسب هم دانا بود و از خیال گرگ آگاه بود.

بنابراین همین‌که گرگ نزدیک شد با دو پای خود چنان لگدی به پوزۀ گرگ زد که به هوا پرتاب شد و آن‌قدر سروکله‌اش درد گرفت که رو به فرار نهاد و اسب دانا از شر او آسوده شد و به چرا پرداخت.

هرکس بخواهد دیگری را گول بزند چه‌بسا خودش زودتر گول بخورد و گرفتار شود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *