قصه-های-لافونتن-قصۀ-موش-شهری-و-موش-صحرائی

قصه‌های لافونتن: قصۀ موش شهری و موش صحرائی

قصه‌های لافونتن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

قصۀ موش شهری و موش صحرائی

یک روز موش شهری که در شهر زندگی می‌کرد و لانۀ او زیر خانۀ آدم پولداری بود از موش صحرائی که با او دوستی داشتن خواهش کرد که برای نهار به خانه او بیاید.

موش صحرایی دعوت او را پذیرفت. صاحب‌خانه نهار فراوانی آماده کرده بود. سفره را پهن کرده بود و خود و بچه‌ها و همسرش هرچه توانسته بودند خورده و به اتاق‌های خود رفته بودند.

موش‌ها همین‌که نهارخوری را خالی دیدند از سوراخ درآمده، به ته‌ماندۀ سفره یورش بردند و هرچه گیرشان می‌آمد می‌خوردند. ناگهان صدای پائی آمد و موش‌ها نیم سیر رو به فرار نهادند؛ و گوش‌به‌زنگ ماندند تا صاحب‌خانه از نهارخوری بیرون رفت. دوباره خود را به سفره رساندند.

موش خانگی به دوستش گفت: بیا زودتر هرچه کباب مرغ و بره هست بخوریم وگرنه دوباره می‌آیند و ممکن است ما را گرفتار کنند!

موش صحرائی گفت: ای دوست عزیز! امروز به‌قدر کافی غذا خوردیم؛ اما راستش این غذا به این دلهره نمی‌ارزید که هر دم تنمان از ترس بلرزد.

از تو خواهش می‌کنم فردا در صحرا مهمان من باش! در صحرا از پلو و کباب و مرغ بریان خبری نیست. یک خوردنی بخور نمیر پیدا می‌شود و شکم خود را سیر می‌کنیم؛ اما بدان که در لانۀ من از ترس‌ولرز هم خبری نیست و هر دقیقه صدای پائی نمی‌آید که ما را ناراحت کند.

 ای‌خوشا زندگانی بی‌ترس
نان خالی و امن و آرامش
جاه هیچ است و عمر هم هیچ
هر کجائی که نیست آسایش!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *