قصههای لافونتن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
قصه خرگوش و غوکها
خرگوشی در لانهاش سر بهزانو نهاده بود و فکر میکرد. گفته میشود که این حیوان از قدیم همیشه در حال ترس و غصه زندگی میکند. خرگوش فکر میکرد که ترسِ همیشگی خیلی بد است. ترسو هرگز نمیتواند از شادی و خوشی بهره داشته باشد. میگویند خرگوشها هنگام خواب هم چشمهایشان باز میماند و هم گوشهایشان! آنها با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشوند و ناخودآگاه پا بهقرار میگذارند.
خرگوش فکر میکرد که برای این ترس چه چارهای میشود پیدا کرد و خیلی دلش میخواست راهی پیدا کند و داروئی بیابد که ترس او را درمان کند. همینطور که فکر و حواسش هم جمع بود که کسی به او حمله نکند.
ناگهان صدایی بلند شد و فکر او را به هم زد. از جای جَست و از لانه بیرون پرید رو به گریز نهاد.
در میان دویدن و فرار، گزارش به آبگیری افتاد که خانۀ غوکها بود. غوکها هم خیلی ترسو هستند و تا صدای پائی بشنوند در آب فرو میروند و خود را از چشمها دور نگاه میدارند. این بار نیز با شنیدن صدای پای خرگوش در آب فرورفتند و خرگوش که ترسیدن غوکها را دید ایستاد تا نفس تازه کند و چون به گریز غوکها اندیشید پیش خود فکر کرد از او ترسوتر هم هست.
با این خیال، بادی در گلو انداخت و گفت: من خودم حیوان دلیری هستم و از چیزی نمیترسم! این غوکها از ترس من بر خود میلرزند. پس، از خوشحالی و غرور نعرهای کشید و خود را حیوان شجاعی تصور کرد. وقتی ترسوتر از خود را دید همۀ ترس او فروریخت.
بسیاری آدمها هم مانند این خرگوش هستند. چون ترسوتر از خود را بینند خود را دلیر میپندارند!