قصه-های-لافونتن-داستان-گرگ-و-سگ

قصه‌های لافونتن: داستان گرگ و سگ || ارزش آزادی

قصه‌های لافونتن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان گرگ و سگ

گرگی بود که از بس گرسنگی کشیده بود بر تنش جز پوست‌واستخوان نمانده بود.

روزی که در پی چیزی می‌گشت که بخورد چشمش به سگی افتاد بسیار چاق و فربه. ترسید که آن سگ با زور و نیرویی که داشت به او آزاری برساند. پس با ادب و فروتنی پیش رفت و به سگ سلام کرد و با نرمی و مهربانی احوال‌پرسی نمود. فربه‌ای و زیبایی او را ستود. سگ گفت: ای جناب گرگ، تو هم می‌توانی مانند من فربه شوی و از این حال زار و فرسودگی رها گردی. این آوارگی در کوه و بیابان و سرگردانی ترا ناخوش می‌کند و تازه با کوششی که می‌کنی چیز خوب خوردنی گیرت نمی‌آید!

گرگ گفت: تو درست می‌گویی. خیلی وقت است که غذای درستی گیرم نیامده و حالا از گرسنگی نمی‌توانم حرف بزنم. سگ گفت: با من بیا تا ترا از این بدبختی نجات بدهم و به نان‌وآب برسانم.

گرگ با خوشحالی گفت: چاره چیست و راه کدام است؟ سگ گفت: تو خودت را برای کار و خدمت آماده کن. مردم شهر خیلی مهربان‌اند و اگر پاسدار آن‌ها بشوی و نگهبانی بدهی هرقدر استخوان بخواهی به تو می‌دهند.

گرگ دهانش آب افتاد و دورنمای غذای خوب، او را به تب‌وتاب انداخت.

ناگهان چشمش به قلادۀ گردن سگ افتاد گفت: ای دوست این چیست که به گردن داری؟ سگ گفت: این نشانۀ فرمان‌برداری است. من برای کسی کار می‌کنم و همیشه گوش به فرمان او دارم!

آن شادی و خوشی که به گرگ دست داده بود یک‌باره از میان رفت و به سگ گفت: اگر غذا را برای بندگی و فرمان‌برداری می‌دهند، ارزانی تو باشد. من گرسنگی و آزادی را دوست دارم و هرگز برای غذا بندگی کسی را نمی‌پذیر!

آزادی و گرسنگی‌ای دوست بهتر است
نزدیک من ز بندگی و سیری شکم
تو بنده باش و سیر بخور تا به وقت مرگ
من نیز گرسنه، خوش و آزاد می‌روم

گرگ گرسنه نپذیرفت که قلاده فرمان‌بری را برای سیر کردن شکم به گردن بگیرد. پس با سگ خدمتگزار خدانگه‌دار گفت و راه صحرا و بیابان را در پیش گرفت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *