قصههای لافونتن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان گرگ و بره
روزی برۀ کوچکی از تشنگی خود را به نهر آبی رساند و آب صاف آن را نوشید. همینکه تشنگی او از میان رفت به فکر افتاد که سر و تن خود را در آب بشوید.
هنگامیکه به شستشو پرداخت ناگاه غرش گرگی تیزچنگ به گوش او رسید و از ترس بر خود لرزید.
گرگ گفت: ای برۀ بیعقل گستاخ، چرا آب مرا گل میکنی؟ برۀ بیچاره با زاری گفت: ای شاه، آب که سربالا نمیرود. من در پائین شهر و شما در بالای آن هستید.
گرگ گفت: ای پرروی بیشرم چرا پارسال پشت سر من بد میگفتی؟ بره گفت: من هنوز کودکم و بیش از دو ماه و چند روز از عمرم نمیگذرد.
گرگ گفت: اگر تو نبودی لابد همشیرهات بود که از من بد میگفت. بره لرزان گفت: من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و برادر و خواهری ندارم.
گرگ گفت: اگر خواهر تو نبوده یکی از خویشان یا دوستان تو بوده است. دیگر زباندرازی نکن و روی حرف من حرف نزن. چون پیش من هر شبان و هر سگ چوپان و هر گوسفند گناهکار شمرده میشود و خون و گوشت آنها بر من حلال است.
با این سخن، گرگ تیزچنگ برۀ بیچاره را در چنگال خود فشرد و او را از هم درید. همچنان که او را میخورد میگفت:
هر شبان و هر سگ و هر گوسفند
نزد من تقصیرکار و مجرماند