قصههای لافونتن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان پیرمرد دهقان و فرزندانش
کشاورز پیری بود که سالها درروی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن، از زن و دو پسر خود نگاهداری میکرد.
یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد و میخواست برای آخرین بار درسی به فرزندان خود بدهد آنها را به باغ برد و گفت: مردن من نزدیک است و بنابراین باید رازی را به شما بگویم:
– پدران ما به زمین و باغ خود خیلی علاقه داشتند و آن چنانکه من شنیدهام این زمین همیشه مال پدران ما بوده که به من رسیده و فردا مال شما خواهد شد. شنیدهام جایی در زیر زمین اینجا گنجی پنهان کردهاند. از شما میخواهم که پس از من همه جای این باغ را بکاوید بلکه شما آن گنج را بیابید.
هنگامیکه پیرمرد جان داد، پسرها با بیل و گاوآهن به جان زمینها افتادند و هرچه میتوانستند خاک را زیرورو کردند؛ اما بدبختانه گنجی نیافتند. ناچار به پاشیدن دانه و کشت و کار پرداختند و چون زمین، خوب شخم خورده بود سال بعد محصول خوبی به دست آوردند و پول زیادی عاید آنها شد. آنگاه پسرها فهمیدند مقصود پدرشان از گنج این بوده که آنها را وادارد زمین را خوب شخم کنند تا حاصلِ خوب بردارند و چه گنجی بهتر از این؟
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت شد گنجشان!
هیچ گنجی بهتر از کار کردن نیست!