قصههای لافونتن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان پلنگ و میمون
پلنگی و میمونی را برای نمایش به بازار بردند.
در آغاز پلنگ به صحنه آمد. مردم از هیبت او ترسیدند و پلنگ هم بهجای اینکه ترس آنها را بریزد غرشی کرد و گفت: «مگر نمیدانید که شاه از پوست من برای خودش لباس میدوزد؟ برای اینکه قشنگتر از پوست پلنگ در دنیا چیزی نیست! پوست من خوشرنگ و بادوام است» و همچنین از غرور نعره میکشید و میغرید. مردم از او خیلی میترسیدند و میخواستند بگریزند که میمونِ خندان و خوشرو با یک دایرهزنگی به میان صحنه جَست و با رفتار خندهدار خود همه مردم را خنداند و گفت: «خواهش میکنم از دوست من پلنگ نرنجید.» بعد گفت: «من بوزینهام پسر عنتر و خیلی هم هنرمند هستم. از کارهای من پاپ و ملا هم به خنده میافتند و میتوانم شهر را از صدای خنده بلرزانم و همه را به رقص درآوردم» و سپس خودش به رقص درآمد.
آنگاه یکبار دیگر خواهش کرد که از پلنگ، دلتنگ نشوند. در عوض، میمون که همه را خندانده از آنها پولی نمیخواهد و مزدش را از هیچکس نمیگیرد. همینقدر که مردم خشنود باشند او را بس است
درست است که پلنگ، پوست قشنگ دارد؛ اما مردم میمون را با همه زشتی که دارد به خاطر زبان چرب و لبخنده و هنر و بازی او بیشتر دوستش دارند.
در میان آدمها کسانی پیدا میشوند که خوی پلنگی دارند و مردم از آنها خوششان نمیآید.