قصههای لافونتن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان شیر و مگس
یک روز شیری به مگسی که روی پایش نشسته بود گفت: تو با این کوچکی و کمزوری چرا زندهای؟ زندگی برای زورمندان خوب است، آنها هر کار دلشان بخواهد میکنند و هرچه بخواهند به دست میآورند! به این جهت تنها زورمندان باید زنده باشند و بیزوران و ضعیفان بهتر است بمیرند. چون در آخر هم به دست زورمندان از میان خواهند رفت!
مگس از سرزنشهای شیر برآشفت و خشمناک به سر شاه حیوانات فریاد کشید:
تو گمان کردهای که چون شاهی
از حلال و حرام آگاهی!
درست است که سرپنجۀ تو نیرومند است، اما زورمندتر از تو هم هست! تو بهقدر گاو هم زورمند نیستی!
بعد از گفتن این حرف شروع به پرواز کرد و وزوزکنان چند جای تن شیر را گزید، گاهی زیر دستش رفت و گاهی توی سوراخهای بینیاش و گاه توی چشمهایش.
شیر که نمیتوانست مگس را از خود دور کند و از گزشهای او سخت ناراحت شده بود میغرید و مینالید. ولی مگس دست از بدجنسی برنمیداشت.
چون شیر را به ستوه آورد خوشحال و خندان با سری پر از غرور رو به هوا نهاد و پیش خود با غرور میگفت که این من بودم که شیر را شکنجه دادم تا دیگر مرا مسخره نکند که زور ندارم!
ازقضای اتفاق، همچنان که در فضای جنگل در پرواز بود به دام عنکبوتی افتاد و خنده بر لبهایش خشک شد: چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
هرگز هیچکس را کوچک ندانید، هرچقدر کوچک باشد. یک مگس یا پشه میتواند یک شیر را به ستوه آورد.
هرگز مغرور نشوید و به دیگران نخندید.