قصههای لافونتن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان آسیابان، پسرش و خرش
مرد هنرمندی که دنبال دانش و یادگیری بود روزی به دوستش گفت: که تو در این جهان بیش از من تجربه داری و بیش از من از دانش و هنر بهره گرفتهای. خواهش میکنم به من پندی بیاموز. چون میخواهم کاری در پیش گیرم و نمیدانم چه بکنم که کسی به من ایراد نگیرد. نمیدانم سرباز بشوم یا در دربار شاه کار کنم! تو چه می گوئی؟
دوستش گفت: اگر پسند مردم را میخواهی و از سرزنش یا عقیدۀ آنها پروا داری به این قصه گوش کن. آنگاه تصمیم بگیر که چه باید بکنی. مرد گفت: داستان چیست؟
دوستش گفت: در روزگار گذشته آسیابانی خری داشت که بیمار شد و آسیابان به فکر افتاد او را به بازار ببرد و بفروشد. برای اینکه خر در راه خسته نشود و لاغرتر نگردد به پسرش گفت: که چوب و طنابی بیاورد تا خر را ببندند و دو سر چوب را روی شانههای خود بگذارند و به شهر ببرند.
در راه به مردی برخوردند که تا آنها را دید در شگفت: شد و گفت: گویا این پیرمرد و پسرش عقل از سرشان پریده است؟ چه کسی دیده که آدم خر را به دوش بکشد؟ و خودش پیاده برود!
آسیابان که گفتۀ او را شنید گفت: ای مرد، حق با تو است. پس خر را از چوب باز کرد و پسرش را سوار نموده به راه افتاد.
هنوز چند قدم نرفته بودند، سه مرد بازرگان ازآنجا گذشتند. یکی گفت: تمام کار دنیا وارونه شده است. این پسر بیادب را ببینید که خودش سوار خر شده و پدر پیرش خستهوکوفته پیاده میرود.
آسیابان گفت: ای مرد بازرگان، این پسر بدی نیست. من خودم گفت: م او سوار شود؛ اما برای خاطر حرف تو، او را پیاده میکنم. پس پسر را از خر پیاده کرد و خودش سوار شد.
در راه به سه دختر خوشگل رسیدند. یکی از آنها گفت: عجب پدر خودپسندی است! خودش سواره است و کودک بینوا پیاده! آسیابان به خاطر آن زنها پسرش را هم پشت خود سوار کرد.
سی قدم بیشتر نرفته بودند مردی رسید و زیر لب گفت: عجب مردم بیانصافی توی دنیا پیدا میشوند. دو نفر پشت این خرک بیچاره سوار شدهاند. این بدبخت زور و توان ندارد!
آسیابان حرف او را شنید، خود و پسرش پیاده شدند و رو به شهر نهادند و برای اینکه هر کس از او خشنود باشد خودش و پسرش را بهزحمت انداخت. خر که از بار سنگین رها شده بود به جستوخیز افتاد. ناگهان پیرمرد جهاندیدهای رسید و گفت: این رسم کجاست که پیرمرد و جوانی خستهوکوفته بروند و خر که برای سواری و بار بردن است آزادانه جستوخیز کند؟ من نمیدانم از این سه تا واقعاً کدام خرند!
آسیابان که این سرزنش را شنید خندید و سوار خر شد و بلند گفت: که راستی از میان این سه تا من خرم که حرف هرکس را میخرم و به او گوش میدهم تا از من اراضی باشد. ازاینپس هر کار درست باشد میکنم و گوشم به حرف اینوآن بدهکار نیست.
بر آن ره که می بایدت گام نِه
به حرف کسان بیهده دل مده
که پرخاشجویند و بسیار گوی
هوسران و بیمایه و باوه پوی!