قصه-قرآنی-داستان-لقمان-حکیم

قصه‌های قرآن: داستان لقمان حکیم

قصه‌های قرآن

داستان لقمان حکیم

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

لقمان مردی باریک‌اندام و سیاه‌پوست و زشت‌رو بود. از خانواده و خویشان او هیچ‌کس مشهور نیست. خاندان او مردمی تهیدست و اهل کار و زحمت بودند و به‌درستی معلوم نیست که در چه زمانی زندگی می‌کردند. بعضی گفته‌اند که لقمان همزمان داود پیغمبر بوده است ولی این هم مسلم نیست.

لقمان مدتی از عمر خود را در غلامی و بردگی به سر برده است و همۀ شهرت و عظمت او از دانایی و حکمت اوست. لقمان کودکی باهوش و باادب بود که از هر کار ناپسندی خودداری می‌کرد و هرگز از کسی سرزنش نشنید.

لقمان خوب فکر می‌کرد، از هر پیشامدی نتیجه‌ای می‌گرفت و پندی و حکمتی می‌آموخت، از زمانی که با کودکان بازی می‌کرد انصاف و عدالت را دوست می‌داشت و همه هم او را دوست می‌داشتند. هر وقت به کاری مشغول بود از همه بهتر کار می‌کرد و هرگاه که سخن می‌گفت حرف‌هایش سنجیده و پسندیده بود.

خواجه‌ای که لقمان پیش او خدمت می‌کرد از بس خوبی و بزرگواری از لقمان دید او را آزاد کرد و گفت: «لقمان غلام نیست، لقمان جوانی آزاده و دانا و حکیم است.» ازآن‌پس لقمان روزبه‌روز در شهر خود مشهور می‌شد و مردم پندها و سخنان حکمت‌آمیز و حرف‌های خوب او را به همدیگر می‌گفتند و کار به آنجا رسید که بعدها او را مانند پیغمبران راهنمای مردم دانستند. قرآن مجید هم لقمان را به نام حکیم و واعظ یاد کرده و بعضی از پندهای لقمان را به پسرش یادآور شده است.

می‌گویند بعدازآنکه لقمان بسیار مشهور شده بود یک‌بار اتفاق افتاد که راهزنان او را به اسیری گرفتند و به شهری غریب بردند و مانند غلامان به یکی از توانگران فروختند و اربابش او را به کار خشت‌زنی و مانند آن وا‌داشت و لقمان از سختی کار شکایت نکرد و از سایر کارگران بهتر کار می‌کرد. کم‌کم صاحب‌کار به‌خوبی و سخت‌کاری و مهربانی لقمان پی برد و در نظرش عزیز شد؛ اما او را نمی شناخت تا اینکه جمعی از همشهری‌های لقمان به آنجا رسیدند و لقمان را شناختند و به مرد توانگر خبر دادند که این لقمان است و از دانایان و حکیمان روزگار است.

مرد توانگر آوازۀ لقمان را شنیده بود و از این پیشامد شرمنده شد و از لقمان عذرخواهی کرد و مال فراوانی به او بخشید و او را آزاد کرد و گفت: «چرا زودتر خودت را معرفی نکردی؟»

لقمان گفت: «آن‌ها که بر من ظلم کردند می‌دانستند که بد می‌کنند، مرا نمی‌شناختند؛ اما مرد آزادی را اسیر کردن ظلم است، لقمان نباشد، بی‌گناه دیگری باشد؛ و ظالم قدر حکمت را نمی‌داند؛ اما بعد تو مرا خریده بودی تا از کار من بهره ببری. در شهر شما قانونی وجود نداشت که حق را به من بدهد و من می‌دانستم که سرانجام قدر من شناخته خواهد شد و صبر از حکمت است. دیگر اینکه به‌هرحال من باید کار کنم و در اینجا کار می‌کردم، به‌هرحال باید زندگی کنم و در اینجا زندگی می‌کردم، به‌هرحال باید خوب باشم و در اینجا خوب بودم، اگر کارم سخت بود باعث شد که قدر عافیت را بهتر بدانم و در شهر خود با غلامان، بیشتر خوش‌رفتاری کنم و اگر خوراکم بدتر بود باعث شد که بیشتر به درد بیچارگان برسم، غلام بودم اما گناهکار نبودم، سختی می‌کشیدم اما پند و عبرت می‌آموختم، سخنی نگفتم که کسی باور نکند و خودستایی نکردم که کسی با من دشمن نشود، به شهر شما وارد شدم و غریب ناشناسی بودم و اینک در میان شما دوستانی دارم که یاد مرا به خیر کنند، راهزنان از وجود من بهره‌مند شدند، تو از کار من بهره‌مند شدی و لقمان را آن‌طور که بود شناختی نه آن‌طور که ادعا کند و خدا را شکر می‌کنم که عاقبت هم تو از من راضی بودی و من هم با خوشحالیِ بیشتر و با سرفرازیِ بیشتر به شهر خودم برمی‌گردم. اگر روز اول خودم را معرفی می‌کردم از دو حال بیرون نبود: یا باور نمی‌کردی و امروز بیشتر شرمنده می‌شدی یا باور می‌کردی و مرا آزاد می‌کردی و بعضی از این فایده‌ها حاصل نمی‌شد…»

مرد توانگر گفت: «آفرین بر تو ای حکیم که رنگی سیاه و دلی چون خورشید، روشن داری، حرف‌هایت به پیغمبران و برگزیدگان می‌ماند.»

یکی دیگر از کارهای لقمان این بود که در دوران غلامی یک روز مرد توانگر به او دستور داد که «امروز مهمان عزیزی دارم برو گوسفندی بکش و بهترین عضو آن را بریان کن و بیاور.» لقمان رفت گوسفندی را ذبح کرد و دل و زبانش را بریان کرد و سر سفره حاضر کرد. یک روز دیگر خواجه گفت: «امروز مهمانی دارم که دشمن من است برو گوسفندی بکش و بدترین عضو آن را بریان کن و بیاور.» لقمان رفت و بازهم دل و زبان گوسفند را حاضر کرد. خواجه از این کار تعجب کرد و پرسید: «چطور شد؟ آن روز که گفتم بهترین غذا را بیاور دل و زبان آورد و امروز هم که گفتم بدترین چیزها را، بازهم دل و زبان؟»

لقمان گفت: «آری. دلْ با نیت خوب و زبانْ با گفتار خوب بهترین چیزهاست، اما دل با نیت بد و زبان با گفتار زشت بدترین چیزهاست.» و خواجه انصاف داد که این سخن از حکمت و معرفت است و از آن روز لقمان را بیشتر عزیز داشت.

دربارۀ پندهای لقمان سخن بسیار گفته‌اند و معروف‌تر از همه این است که: لقمان را گفتند: «ادب از که آموختی؟» گفت: «از بی‌ادبان که هر چه از ایشان ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.» دیگر گفتند: «حکمت از که آموختی؟» گفت: «از نابینایان که تا جایی نبینند پای ننهند.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *