قصه‌های قرآن: داستان حضرت موسی || از دربار فرعون تا پیامبری

قصه‌های قرآن: داستان حضرت موسی || از دربار فرعون تا پیامبری

قصه‌های قرآن

داستان حضرت موسی 

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

کودکی موسی

بعدازاینکه یوسف از دنیا رفت فرمانروایی مصر به دست فرعون‌ها افتاد. فرعون‌ها نفع خود را در ترویج بت‌پرستی می‌دیدند و چون فرزندان یعقوب و بنی‌اسرائیل به خداپرستی مشهور بودند فرعون‌ها با ایشان مخالف شدند. گفتند عبرانی‌ها خارجی هستند و کم‌کم دست قوم اسرائیل را از کارهای بزرگ کوتاه کردند و روزگار می‌گذشت و شمارۀ بنی‌اسرائیل زیاد می‌شد ولی مصری‌ها ایشان را تحقیر می‌کردند و آزار و اذیت می‌کردند و به غلامی و کنیزی وامی‌داشتند.

چهارصد سال گذشت تا فرعون بزرگ که از همه زیرک‌تر بود روی کار آمد و همین‌که پایه‌های قدرت خود را محکم کرد مغرور شد و چون دید که بعضی از مردم از خداپرستی سخن می‌گویند، ادعای بزرگ‌تری کرد و گفت: «خدای روی زمین منم، منم که سالار و سرور همه مردم هستم و حکم حکم من است و دیگر هیچ خبری نیست.»

یک‌مشت مردم چاپلوس هم دور او را گرفته بودند و برای اینکه خود را عزیز کنند و از دستگاه فرعون و زور و قدرت او سهمی بگیرند حرف او را قبول کردند و در این روزگار بود که بر بنی‌اسرائیل بی‌اندازه ظلم می‌شد.

فرعون، بزرگان عبرانی را به کارهای سخت و باربری و گل‌سازی و سنگتراشی وا‌می‌داشت و زنانشان را به کنیزی می‌گرفت و قوت بخورونمیری می‌داد و با شکنجه از ایشان کار می‌کشید و اهرام مصر را می‌ساخت و شهرهای تازه بنا می‌کرد. مردم می‌سوختند و می‌ساختند و جان می‌کندند و می‌مردند و در نظر فرعون و اطرافیانش چیزی که از همه بی‌ارزش‌تر بود آدم بود.

این فرعون فرزند نداشت و زن او هم که اسمش آسیه بود خداپرست بود و عقیده خود را پنهان می‌داشت؛ و این بود تا یک روز فرعون خوابی دید و کاهن‌ها و غیب‌گوها را دعوت کرد که خوابش را معنی کنند.

فرعون در خواب دیده بود که آتشی پیدا شد و خانه قبطی‌ها یعنی مصری‌ها را سوزانید ولی خانه‌های عبرانی‌ها سالم ماند. غیب‌گوها گفتند: «معنی این خواب این است که امسال از میان بنی‌اسرائیل پسری به دنیا می‌آید که مانند آتشی به جان بت‌پرست‌ها می‌افتد و مردم را به یک خدای تازه دعوت می‌کند و بردگان را آزاد می‌کند و دستگاه فرعونی را سرنگون می‌کند.»

فرعون گفت: «اگر من فرعونم می‌دانم که چه باید کرد، من امسال نمی‌گذارم در میان بنی‌اسرائیل فرزند پسر پیدا شود و همه را می‌کشم تا این مرد به وجود نیاید.» از آن روز دستور داد تمام خانه‌های بنی‌اسرائیل را زیر نظر بگیرند و در هر خانه‌ای که طفلی به دنیا می‌آید اگر پسر باشد او را بکشند و دختران را برای کنیزی و خدمتکاری زنده بگذارند. کسی نبود که بتواند در برابر زور و قدرت فرعون ایستادگی کند. عبرانی‌ها ضعیف و زیردست بودند و قبطی‌ها هم با آن‌ها دشمنی داشتند و در آن سال هرچه فرزند پسر به دنیا می‌آمد به دستور فرعون کشته می‌شد و بنی‌اسرائیل به خدا پناه می‌بردند و دعا می‌کردند و چاره‌ای جز صبر نداشتند.

اما خدا خواسته بود که از میان همین مردم که تا این اندازه بدبخت و گرفتارِ ستم بودند مردی چون موسی به وجود آید و خواست خدا از همه بالاتر است:

عمران یکی از بنی‌اسرائیل بود که اصل و نسبش به یعقوب پیغمبر می‌رسید، در مصر زندگی می‌کرد و خداپرست بود و شغلش چوپانی بود و یک دختر و یک پسر دیگر به نام هارون داشت و بازهم زنش باردار بود و این حال را پنهان می‌داشتند تا شبی که طفلش به دنیا آمد. همین‌که دیدند نوزادشان پسر است ترسیدند و طفل را مخفی کردند و تا سه روز مادرش او را شیر داد اما نگاهداری نوزاد پسر خیلی دشوار بود و هرلحظه ممکن بود کسی به جاسوسان فرعون خبر بدهد و مأموران عذاب سر برسند و طفل را بکشند و علاوه بر آن ایراد بگیرند که چرا زودتر تولد پسر را خبر نداده‌اید.

دراین‌باره خیلی فکر کردند و عاقبت، خداوند به دل مادر موسی انداخت که فرزندش را در گهواره‌ای بگذارد و روی نهر آب رها کند و او را به خدا بسپارد و از سرنوشت او آسوده باشد و امیدوار باشد که خدا موسی را حفظ می‌کند.

مادر موسی فرزندش را در گهواره‌ای از چوب و حصیر و نی گذاشت و خدا را یاد کرد و او را روی نهر آبی که از نزدیک خانه‌شان می‌گذشت رها کرد و آب گهوارۀ موسی را برد. اتفاقاً این نهر آب از قصر آسیه زن فرعون می‌گذشت و آسیه آن روز با ندیمان و کنیزانش در اطراف نهر گردش می‌کرد و از دور جعبه‌ای را بر روی آب دید و همین‌که گهوارۀ موسی به نظرگاه آسیه رسید در میان درخت‌ها گیر کرد.

موسی در خانۀ فرعون

آسیه دستور داد آن صندوق را از آب بگیرند و وقتی از نزدیک کودک خندان و خوشحال را در کشتی کوچکش دید تعجب کرد و محبتش را به دل گرفت و خوشحال شد و گفت: «حالا من هم فرزندی دارم که او را دوست بدارم، این بچه را خدا برای من فرستاده است.»

فوری به فرعون خبر دادند. فرعون گفت: «ای زن، می‌ترسم این بچه همان باشد که ما از او می‌ترسیم، بگذار او را نابود کنیم و خیالمان راحت باشد.»

آسیه گفت: «نترس، حیف نیست که همۀ مردم بچه داشته باشند و تو با همۀ شوکت و قدرت فرزند نداشته باشی؟ حالا که آب این هدیه را آورده است او را به فرزندی برمی‌داریم و نور چشم من و تو خواهد بود و او را مطابق میل خودمان تربیت می‌کنیم و به دردمان می‌خورد.»

فرعون هم قبول کرد و اسم بچه را موسی گذاشتند و بعد درصدد برآمدند دایه‌ای پیدا کنند که موسی را شیر بدهد. همۀ زنان اعیان و اشراف برای خوش‌خدمتی پیشنهاد کردند که حاضرند موسی را شیر بدهند اما موسی شیر آن‌ها را نخورد و از گرسنگی بی‌حال شد و پستان هیچ‌یک از زنان را نگرفت و زن‌ها برای چاره‌جویی در خانه فرعون جمع شده بودند و خبر به همه‌جا رسید

آسیه گفت: «اینکه نمی‌شود. بروید جستجو کنید یک دایه پیدا کنید از هر کس و هر جا که باشد مانعی ندارد.» از طرف دیگر مادر موسی دخترش را فرستاده بود که برود ببیند کار موسی چه می‌شود. وقتی خواهر موسی آمد و اوضاع را چنین دید خود را به جلوتر رسانید و گفت: «من هم یک زن را سراغ دارم که می‌تواند شیر بدهد، آیا می‌خواهید به او خبر بدهم؟»

آسیه گفت: «بیاید، اگر کودک شیر او را قبول کند حرفی نداریم.» مادر موسی آمد و وقتی موسی را به او دادند موسی پستان مادر را گرفت و حق به حق‌دار رسید. آسیه خوشحال شد و بعد اصل و نسب زن را پرسیدند گفت: «من زن عمرانم، بچه‌ام هارون را که دوساله است از شیر گرفته‌ام و هنوز شیر دارم.» گفتند: «بسیار خوب، چیزی از این بهتر نمی‌شود.»

اما وقتی آسیه خوشحالی خود را از پیدا کردن دایه به فرعون گفت فرعون پرسید: «این زن از چه طایفه‌ای است؟» گفتند: «از عبرانیان است ولی زن خوب و مهربانی است، شوهرش عمران است و همه مردم می‌گویند آدم‌های خوبی هستند.»

فرعون به آسیه گفت: «ای زن، ممکن است این طفل از بنی‌اسرائیل باشد و دایه هم از همین طایفه، آن‌وقت تو می‌گویی ما بیاییم بچۀ اسرائیل بزرگ کنیم، می‌ترسم آخرش کاری دستمان بدهد.»

آسیه گفت: «عجب حرفی می‌زنی! ما این کودک را در دامن خود بزرگ می‌کنیم چگونه ممکن است برخلاف میل ما رفتار کند؟» فرعون گفت: «نمی‌دانم، دلم می‌خواهد بچه داشته باشم اما چشمم از این بچه آب نمی‌خورد.» آسیه گفت: «نترس حالا کو تا این بچه بزرگ شود؟ تازه پسر خودمان است، او چیزی بلد نیست جز آنچه خودمان یادش بدهیم.» فرعون گفت: «باشد تا ببینیم.»

این بود و موسی در دامان مادرش پرورش می‌یافت و در خانۀ فرعون بزرگ می‌شد و آنچه را مادر موسی می‌دانست در خانه فرعون هیچ‌کس نمی‌دانست.

فرعون هم از موسی خوشش می‌آمد. وقتی موسی دوساله شد یک روز در دامن فرعون نشسته بود و با ریش او بازی می‌کرد و ریش بلند فرعون با جواهر آرایش شده بود. همان‌طور که موسی سرگرم بازی بود یک‌وقت با یک دست ریش فرعون را گرفت و با دست دیگر یک سیلی به گوش فرعون زد و خندید. فرعون به یاد حرف غیب‌گوها افتاد و خیلی اوقاتش تلخ شد و به آسیه گفت: «دیدی این بچۀ عزیزدردانه تو چکار کرد؟ من می‌ترسم این همان کسی باشد که قرار است پدر ما را دربیاورد.»

آسیه جواب داد: «عجب فکرهایی می‌کنی! بچه بچه است و دارد بازی می‌کند، چه می‌داند که چکار می‌کند.» فرعون گفت: «باوجوداین، این بچه از آن بچه‌ها نیست.» فرعون و زنش در این حرف‌ها بودند که موسی به گوشه مجلس رفت و در آنجا یک ظرف خرما و یک منقل آتش بود. موسی یکی گل آتش برداشت و به دهن خود گذاشت و دهنش سوخت و گریه را سر داد.

آسیه وقتی این را دید به فرعون گفت: «می‌بینی؟ بچه است. اگر می‌دانست چه می‌کند عوض آتش خرما به دهن می‌گذاشت.» و با این واقعه دل فرعون قرار گرفت؛ و می‌گویند براثر این سوختگی بود که موسی بعضی از حروف را خوب ادا نمی‌کرد و بعدها هم از خدا خواست که هارون را یار و یاور او کند چون هارون بهتر سخن می‌گوید.

موسی بزرگ‌تر می‌شد و روزبه‌روز آثار عقل و فهم او بیشتر ظاهر می‌شد و در خانوادۀ فرعون و در نزد همۀ اطرافیان، عزیز و محترم بود اما همیشه سعی می‌کرد وجودش در دستگاه فرعون برای بنی‌اسرائیل مفید باشد و همیشه با بردگان مهربانی می‌کرد و به آن‌ها وعده‌ی نجات می‌داد.

موسی جوان برومند و خوش‌اندامی ‌شده بود ولی در دستگاه فرعون آزادی نداشت و با کمال آسایشی که داشت همیشه چند نفر مراقب او بودند. موسی دلش می‌خواست تنها و بی مزاحم هر جا دلش می‌خواهد برود و بیاید ولی تشریفات درباری با این کار جور نمی‌آمد. یک روز موسی مجال پیدا کرد که آزاد و آسوده در شهر به گردش برود و زندگی واقعی مردم را تماشا کند و با آدم‌های گوناگون سخن گفت و درد دل بسیاری از مردم را شنید و هنگامی‌که از کوچه‌ای می‌گذشت دید یکی از قبطیان با یکی از عبرانیان دست‌به‌گریبان شده‌اند و مرد عبرانی فریاد می‌کشد و کمک می‌طلبد.

موسی پیش رفت و از او طرفداری کرد و سعی کرد آن‌ها را جدا کند و دستی به سینه مرد قبطی زد. اتفاقاً آن مرد از ضرب دست موسی به زمین افتاد و همان‌جا مرد.

موسی از این پیشامد متأسف شد و گفت: «بر شیطان لعنت! آمدم ثواب کنم حالا ممکن است بگویند آدم کشته‌ام.» همین‌طور هم شد. فوری جاسوسان به فرعون خبر دادند که موسی یک نفر را کشته و از یک بردۀ عبرانی طرفداری کرده.

فرعون خیلی غضبناک شد و در دل گفت: «کم‌کم دارد کارهایی از این جوان سر می‌زند، باید چاره‌ای کرد.»

موسی آن روز از نتیجۀ این پیشامد نگران شد و آن شب به خانه برنگشت. روز دیگر هم بازهمان مرد را با یکی دیگر از مصریان مشغول زدوخورد دید و باز موسی سررسید و آن مرد از موسی کمک خواست. موسی گفت: «اینکه نشد، پس تو هرروز با یکی می‌جنگی و آشوب درست می‌کنی.» ولی بازهم موسی پیش رفت که دشمن را بترساند. آن مرد فریاد کشید که «ای موسی چه خبر است، دیروز یک نفر را کشتی و حالا هم می‌خواهی مرا بکشی معلوم می‌شود تو می‌خواهی به مردم زور بگویی و نمی‌خواهی کاری را اصلاح کنی.» و مردم جمع شدند و آن مرد هم دشمن را رها کرد و جنجال بازی درآورد.

موسی دید دلش راضی نمی‌شود که بت‌پرست‌ها خداپرست‌ها را اذیت کنند اما حالا هم که دخالت می‌کند او را هو می‌کنند و به زورگویی متهم می‌کنند. خودش را کنار کشید ولی دلش به حال بدبختی بنی‌اسرائیل می‌سوخت و در فکر بود که نقشه‌ای بکشد و چاره‌ای پیدا کند.

در این هنگام به موسی خبر دادند که فرعون گزارش مرگ آن قبطی را شنیده و با وزیران و اطرافیان خود مشورت کرده و ترس و نگرانی خود را از عاقبت کار موسی در میان گذاشته و آن‌ها هم تصدیق کرده‌اند که: «بله، موسی با همه فرق دارد، به بت و قانون بی‌اعتناست، موسی از بردگان حمایت می‌کند، موسی تشریفات را رعایت نمی‌کند، هرگز کسی ندیده است که موسی دست فرعون را ببوسد، حالا هم کارش به‌جایی رسیده که می‌رود روز روشن آدم می‌کشد و این آدم، آدم خطرناکی است» و به فرعون گفتند: «تو با دست خودت برای خودت و دوستانت دشمن تراشیده‌ای حالا صبر کن و ببین» فرعون هم گفت که: «جلو ضرر را از هر جا بگیرند نفع است اگر من فرعونم چاره کار در دست من است، کسی که می‌تواند عزیز کند ذلیل هم می‌تواند بکند، از این ساعت موسی را در هر جا دیدید بگیرید و بیاورید تا او را به اتهام قتل، محاکمه و اعدام کنم و جانم خلاص شود و خیالم آسوده شود، حالا دیگر دلیلی هم دارم و باید عدالت خود را به مردم نشان بدهم.»

یکی از نزدیکان فرعون که دوست موسی بود این خبر را آورد و به موسی گفت: «فرعون تصمیم به قتل تو گرفته و هزاران جاسوس برای دستگیری تو مأمور کرده. اگر می‌خواهی جان به سلامت ببری و کار بنی‌اسرائیل هم از این بدتر نشود چاره‌اش آن است که تا زود است از مصر بیرون بروی و مدتی مخفی باشی تا غضب فرعون آرام شود و آب‌ها از آسیاب‌ها بیفتد.»

موسی و شاگردی شعیب

موسی علاوه بر جان خودش فکر کرد این پیشامدها باعث سختگیری بیشتر نسبت به قوم او شود. این بود که از شهر بیرون رفت و گفت: «خدایا، از شر این ستمگران نجاتم بده.» موسی یکه و تنها و دست‌خالی از شهر خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت و چند شبانه‌روز رفت تا به نزدیکی شهر مدین رسید.

آنجا در خارج شهر چاهی بود که مردم از آن آب برمی‌داشتند و گروهی بر سر چاه جمع شده بودند. وقتی موسی رسید دید دو دختر جوان بر سر نوبت آب با چند نفر از مردان گفتگو دارند و می‌گویند «شما حق ندارید نوبت ما را بگیرید.» و مردها با خشونت آن‌ها را دور می‌کنند.

موسی پیش رفت و گفت: «چه خبر است و گفتگو بر سر چیست؟» دختران گفتند: «ما کسی را نداریم که به ما کمک کند و این مردان نوبت ما را رعایت نمی‌کنند و باید این گوسفندها را آب بدهیم و دیر می‌شود و پدر پیر ما نگران می‌شود.»

موسی از بی‌انصافی مردها خشمگین شد، چوبی را که در دست دختران بود گرفت جلو رفت و به مردان گفت: «به زبان خوش کنار می‌روید یا با این چوب حالتان را به‌جا بیاورم؟» مردان مزاحم وقتی موسی را قویی‌تر دیدند کنار کشیدند و گفتند: «ما حرفی نداریم، ما نمی‌دانستیم نوبت آن‌هاست.» و موسی به دخترها گفت: «شما دورتر بایستید.» بعد با دست خود آب کشید و گوسفندانشان را سیراب کرد؛ و گفت: «حالا بیایید آن‌ها را ببرید.» دخترها او را دعا کردند و رفتند.

بعد موسی رفت زیر درختی نشست. گرسنه و خسته بود. نگاهی به آسمان کرد و گفت: «خدایا، من هم کسی را ندارم که به من کمک کند، نوبت من هم دیر شده است، من هم به کمک تو محتاجم.»

دخترها دختران شعیب بودند که یکی از خوبان روزگار بود و در مَدیَن، دین یعقوب و ابراهیم را ترویج می‌کرد. وقتی دخترها به خانه رسیدند پدرشان پرسید: «چطور شد که امروز زودتر آمدید؟» گفتند: «هرروز برای آب کشیدن بیشتر معطل می‌شدیم، امروز آنجا در سرچشمه یک آدم خوب که معلوم بود غریب است سررسید و به ما کمک کرد، با مردها که می‌خواستند نوبت ما را غصب کنند گفتگو کرد و گوسفندهای ما را آب داد.»

شعیب گفت: «عجب! زود بروید این مرد غریب را بخوانید تا بیاید من او را ببینم.»

یکی از دختران برگشت و به موسی گفت: «پدرم می‌خواهد شما را ببیند و خواهش کرد به دیدار او بیایید.» موسی گفت: «بسیار خوب ولی من از جلو می‌روم تو از پشت سر بیا و راه را به من بگو» و این‌طور آمدند تا به خانۀ شعیب رسیدند.

شعیب احوال موسی را پرسید و موسی همه را گفت – فرعون و ظلم او درباره بردگان و غم بنی‌اسرائیل – و گفت: «حالا هم در جستجوی من هستند و من به امید نجات خود و قوم خود از مصر بیرون آمدم.»

شعیب گفت: «نجات یافتی، قوم تو هم نجات خواهد یافت. اینجا مدین است و مال مصر نیست، اینک مهمان من باش تا هرچه خدا می‌خواهد بشود.» بعد صفورا دختر شعیب پیشنهاد کرد: «حالا که این مرد به شهر خودش برنمی‌گردد و اینجا هم غریب است خوب است تو او را اجیر کنی برای اینکه هم کارگری تواناست و هم پاک‌دل و امین است.» شعیب گفت: «کاری از این بهتر نمی‌شود. ای موسی آیا حاضری پیش ما بمانی و کار کنی؟» موسی گفت: «چرا نکنم؟ آدم هر جا هست باید کار کند.»

شعیب گفت: «به دلم افتاده است که اگر هشت سال یا ده سال پیش ما بمانی یکی از دخترانم را به تو همسر کنم و انشاء الله خواهی دید که ما مردم خوبی هستیم.»

موسی گفت: «هشت سال یا ده سال، من هم راضی هستم و شاهد قول و قرار ما خداست.»

موسی ده سال در خدمت شعیب شبانی کرد و دختر شعیب را به همسری گرفت و پس از چندی گفت: «حالا دیگر وعده خود را تمام کردیم و می‌خواهم به دیدار قوم خود بروم.» شعیب او را دعا کرد و چهارصد گوسفند هم به او بخشید و عصای خود را که میراث اجدادی بود به او هدیه کرد و موسی با زن و گوسفندان خود راه مصر را در پیش گرفت.

موسای پیغمبر و مبارزه با فرعون

از مدین دور شدند. شبی تاریک و در میان راه، هوا سرد بود و باد می‌آمد و در منزلگاه خواستند آتش روشن کنند اما هر چه موسی سنگ آتش زنه را زد آتش درنگرفت و در این هنگام از گوشه‌ای در دامنۀ کوه روشنایی دید. تصور کرد آتشی است که شبان‌ها روشن کرده‌اند. به همسرش گفت: «باشید تا من ازآنجا آتش بیاورم.» اما هرچه بیشتر رفت آتش دورتر بود. موسی دست‌های از هیزم صحرا برداشت تا به آتش روشن کند اما آتش نزدیک بود و دور بود، بر درخت بود، در کوه بود، آتش نبود، نور بود. موسی راه درازی پیمود و در دامنه کوه در آن سکوت تنهایی به حیرت افتاد و گفت: «خدایا.» جواب شنید: «به وادی مقدس خوش‌آمدی ای موسی، اینجا آتش نیست، نور خداست، خداست که با تو سخن می‌گوید…» در همین حال بود که اولین بار حضرت موسی با خدا هم‌سخن شد و کلیم‌الله شد، صدای وحی خدا را شنید و دو معجزه بزرگ، اژدها شدن عصا و نورباران شدن دست موسی (ید بیضا) ظاهر شد و موسی به پیغمبری برگزیده شد و به او دستور رسید که برود و فرعون را به خداشناسی دعوت کند.

موسی گفت: «خدایا، پس برادرم هارون را که بهتر از من حرف می‌زند با من همراه کن.» و خداوند هارون را یار و شریک او در رسالت قرارداد و موسی دعا کرد: «خدایا کارم را آسان کن، دلم را قوی کن و زبانم را گویا کن.»

حضرت موسی با مقام پیغمبری و با دو معجزه که پیروزی خود را بر قوم فرعون یقین داشت به‌سوی مصر حرکت کرد. امر خدا را به هارون گفت و موسی و هارون آماده شدند و به قصر فرعون رفتند.

فرعون از دیدار موسی تعجب کرد و گفت: «من نفهمیدم که کجا رفتی و اینک نمی‌دانم چه می‌خواهی.» و موسی گفت: «آن روز از ستم تو در امان نبودم ولی امروز از هیچ‌چیز نمی‌ترسم زیرا من و برادرم هارون پیغمبریم و به امر خدا آمده‌ایم تا تو را و قوم تو را دعوت کنیم که دست از ادعای بیجا بردارید و از پرستش سنگ و چوب خودداری کنید و خدای حکیم، خدای یگانه، خدای بزرگ را بپرستید.»

فرعون از شنیدن این حرف تعجب کرد و گفت: «چطور شد؟ تو تا پریروز در این خانه بازی می‌کردی و حالا پس از چند سال دربه‌دری و آوارگی امروز پیغام خدای ناشناس را برای من آورده‌ای؟ تا آنجا که من می‌دانم ما در فهرست نام خدایان مصر خدایی به این نام و نشان که تو می‌گویی نداشته‌ایم، تو از کدام خدا حرف می‌زنی؟» و موسی گفت: «خدایی که دنیا را آفرید و زمین را و انسان را آفرید و زندگی و مرگ همه در دست اوست، خدای نوح، خدای ابراهیم، خدای یعقوب و یوسف.»

فرعون بیمناک شد و گفت: «چه دلیلی برای این ادعای خودت داری؟»

موسی گفت: «دلیل حرف من در دست من است، این نشانه‌ای از قدرت خدای بزرگ است.» و عصا را به زمین انداخت. عصا به‌صورت اژدهای عظیمی درآمد و فرعون و حاضران خیلی ترسیدند. موسی اژدها را گرفت و همان عصا شد. پس گفت: «این هم نشانی دیگر» و دست خود را از گریبان به درآورد و نوری که از آن ظاهر شد چشم‌ها را خیره می‌کرد.

همۀ حاضران دچار بهت و حیرت شدند، چیزهایی می‌دیدند که هرگز ندیده بودند. کاری غیرعادی بود و در عقل و تصور هیچ‌کس نمی‌گنجید. فرعون جوابی نداشت، ترسیده بود و تعجب کرده بود و متحیر شده بود که چه بگوید. گفت: «ای موسی، کار تو و حرف‌های تو شگفت است اما تو در خانه ما بزرگ شده‌ای، باهم نان‌ونمک خورده‌ایم و خیلی به تو محبت کرده‌ایم حالا تا فردا به من مهلت بده درباره این حرف‌ها فکر کنم. ما که باهم جنگ نداریم.»

موسی مأمور بود در اول کار با ملایمت رفتار کند. قبول کرد و گفت: «فکر کن و بپذیر، کارهای خدا زورکی نیست، باید شناخت، باید فهمید و باید پذیرفت.»

آن شب فرعون با اطرافیان خود مشورت کرد که «چه کنیم؟ یا باید جواب دندان‌شکنی به این مرد عجیب داد یا روزگار ما را سیاه می‌کند، حتماً یک‌چیزی هست.»

هامان وزیر فرعون که از خود فرعون بدجنس‌تر بود گفت: «من تصور می‌کنم موسی خودش چیزی نیست ولی در این چند سال سحر و شعبده آموخته و حالا آمده میان مردم دودستگی درست کند و ریاست را از تو بگیرد و این کارها را دیگران هم می‌کنند، ما می‌توانیم ساحران را بیاوریم و موسی را شرمنده کنیم و تمام می‌شود.»

فرعون گفت: «هر چه می‌دانید بکنید و نگذارید مردم حرف‌های موسی را باور کنند. اگر ما بخواهیم با زور بر موسی غلبه کنیم بدنام می‌شویم. اگر او را محکوم کنیم کاری کرده‌ایم.»

روز دیگر به دستور هامان، ساحران را حاضر کردند و وقتی موسی و هارون آمدند و مردم برای تماشا جمع شدند فرعون گفت: «ای موسی، روز گذشته کارهایی کردی و آن‌ها را نشانۀ پیغمبری دانستی درحالی‌که این کارها را بندگان و غلامان من هم می‌توانند بکنند و تو حق نداری مردم ساده را گول بزنی.»

موسی گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند با خواست خدا مبارزه کند.»

فرعون گفت: «امتحان می‌کنیم، مردم عقل دارند و می‌فهمند.»

موسی گفت: «البته، اگر مردم عقل نداشتند که دیگر تکلیفی نداشتند.»

بعد به دستور فرعون، ساحران و شعبده‌بازان حاضر شدند و چوب‌ها و طناب‌ها و کلاف‌ها و مجسمه‌هایی که آماده کرده بودند زیر آفتاب به تماشا گذاشتند و گفتند: «ای موسی تو شروع می‌کنی یا ما شروع کنیم؟»

موسی گفت: «شروع کنید تا ببینیم چه می‌کنید.»

ساحران انبوهی از شعبده‌ها را به حرکت درآوردند که در نظر مردم خیلی عجیب بود. چوب‌ها و طناب‌ها مانند مار و اژدها به حرکت درآمدند و موسی گفت: «حالا قدرت خدا را تماشا کنید. عصا را به میدان انداخت و به‌صورت اژدهایی عظیم درآمد و همۀ شعبده‌ها را مانند یک لقمه بلعید و به اطرافیان فرعون حمله کرد.»

موسی فوری دست دراز کرد و اژدها را گرفت و همان عصا شد.

در این موقع غلغله در میان مردم افتاد و جمعی فریاد کردند که «ما به خدای موسی و هارون ایمان آوردیم» و اول کسانی که ایمان آوردند همان ساحران بودند. گفتند: «ما دیگر از این بهتر کاری بلد نبودیم و نشنیده بودیم. ولی عصای موسی همۀ هنرهای ما را باطل کرد.»

فرعون دید بدجوری شد و رسوایی به بار آمد و از ترسی که پیدا کرده بود صدای خود را بلند کرد و به موسی گفت: «آیا بازهم می‌خواهی آدم بکشی و با این کارها نفاق درست کنی و مردم را به دردسر بیندازی؟»

موسی گفت: «نه، ما مردم را به خداشناسی و عدالت دعوت می‌کنیم. ما اهل جنگ نیستیم، عجالتاً چنین دستوری نداریم.»

فرعون گفت: «بسیار خوب، پس صبر کنید تا من هم که پیشوای مردم هستم به شما کمک کنم. اگر طرفدار صلح و سلامت هستید من هم حرف حسابی می‌زنم، شما امروز بروید تا ما وضع خودمان را مطالعه کنیم و تا یک ماه راهی پیدا می‌کنیم که به عدالت نزدیک باشد، ما همیشه خوشبختی مردم را می‌خواهیم.»

با این حیله مردم را آرام کرد و همین‌که موسی و هارون رفتند به مأموران دستور داد کسانی که به موسی ایمان آورده‌اند دستگیر شوند؛ و به مردم بگویند هر کس بیهوده اظهار عقیده کند خونش به گردن خودش است. بعد ساحران را به حضور خواست و گفت: «چرا بی‌اجازۀ من به موسی ایمان آوردید؟ مگر صاحب‌اختیار این سرزمین و مردم آن من نیستم؟»

گفتند: «تو فرعون هستی ولی صاحب‌اختیار همه خدای موسی است که از همه تواناتر است، ما می‌دانیم که سحر و جادو چیست و عصای موسی سحر و جادو نیست.»

فرعون گفت: «اکنون به شما نشان خواهم داد که توانا کیست؟» دستور داد همه را توقیف کنند و به زندان بیندازند و درباره بنی‌اسرائیل هم بیشتر سختگیری کنند و گفت: «برای نابود کردن موسی هم فکری می‌کنم.»

بعد فرعون چند تن از نزدیکان خود و ازجمله هامان و حزقیل را دعوت کرد و مجلس مشورتی درست کرد تا تصمیمی درباره موسی بگیرند.

حزقیل یکی از خویشان فرعون بود و مردی دانشمند و راست‌گو بود که فرعون به او احترام می‌گذاشت و در کارهای مهم با او مشورت می‌کرد.

حزقیل به موسی ایمان داشت و بعدها او را «مؤمن آل فرعون» نامیدند اما ایمان خود را پنهان می‌داشت تا بتواند به‌جای خود نظرهای مصلحت‌آمیز خود را به فرعون بقبولاند.

در جلسه محرمانه، هامان وزیر فرعون گفت: «به نظر من تا زود است باید کلک موسی را کند، زیرا با این وضع هرروزی که بگذرد بیشتر، مردم را به بت‌ها و فرعون بی‌عقیده می‌کند و پس‌فردا هریکی از پیروان موسی برای ما یک دردسر می‌شوند.»

حزقیل گفت: «اما به نظر من اذیت کردن موسی کار خطرناکی است و باید با او مدارا کرد و قوم او را امیدوار کرد زیرا ما هنوز هیچ‌چیز نمی‌دانیم. درست است که فرعون مرد بزرگی است و پیشوای همه است ولی حساب‌های دیگری هم در این دنیا هست و موضوع از دو حال خارج نیست: یا موسی در ادعای خود صادق است یا کاذب است. اگر موسی راست می‌گوید و مانند نوح و دیگر پیغمبران قدیم با خدای آسمان‌ها رابطه داشته باشد با او نمی‌شود درافتاد. ولی ما فکر می‌کنیم که دروغ بگوید در این صورت کم‌کم خودش رسوا می‌شود و احترام فرعون بیشتر می‌شود.»

هامان گفت: «این حزقیل آدم خوش‌قلبی هست ولی راه و رسم ریاست را بلد نیست. همان سالی که پسران بنی‌اسرائیل را می‌کشتیم اگر این موسی هم رفته بود رفته بود و تمام شده بود ولی همان خوش‌قلبی آسیه باعث شد که حالا موسی برای ما یک لولو شده است. در این دنیا جز با ظلم ریاست نمی‌توان کرد.»

چند نفر گفتند: «صحیح است.»

حزقیل گفت: «در قضاوت عجله نکنید. تو هم ای هامان این‌قدر از کشتن و بستن حرف نزن. فرعون نمی‌خواهد روی کشته‌های مردم راه برود، می‌خواهد واقعاً پیشوای مردم باشد. تو یک‌طوری حرف می‌زنی مثل‌اینکه این موسی آمده است همه مردم را بخورد یا اینکه درست همان کسی است که کاهن‌ها گفته بودند. درصورتی‌که هیچ‌چیز معلوم نیست. اگر این موسی همان کسی باشد که باید بیاید، می‌بینی که باوجودآن کشتارها بازهم آمده است همان‌طور که یوسف از چاه درآمد و از زندان درآمد و بازهم هرچه باید بشود می‌شود و رسوایی برای ما می‌ماند؛ اما اگر این موسی آن‌کس نباشد، آن‌وقت بعدازاین جنجالی که درست شده با کشتن او دل مردم با فرعون بد می‌شود، چون در این دنیا هیچ‌کس ظلم را نمی‌پسندد. مردم را توی سرشان بزنی ساکت می‌شوند و به فکر می‌افتند که چگونه توی سرت بزنند اما با آن‌ها خوب رفتار کنی سرشان را فدای تو می‌کنند. موسی هم کاری با کسی ندارد و ریاستی نمی‌خواهد. اگر ریاست می‌خواست که مثل سابق همین‌جا بود و مانند پسر فرعون عزیز و محترم بود و در ناز و نعمت غرق بود ولی حالا مردی است با لباس چوپانی با یک عصا و آمده از خدایی حرف می‌زند که هیچ‌کس او را نمی‌شناسد و می‌گوید «عدالت، عدالت». ما می‌توانیم وعده بدهیم که بسیار خوب، عدالت چیز خوبی است، ما می‌توانیم به این وسیله اسلحه موسی را از او بگیریم و حرف‌های او را خودمان هم بزنیم؛ و صبر کنیم تا راه‌حل عاقلانه‌ای پیدا شود.»

فرعون گفت: «در اینجا حق با حزقیل است، من از این موسی خیلی می‌ترسم ولی دلم نمی‌آید او را نابود کنم. فعلاً صبر می‌کنیم و حیله‌ای برای آرام کردن او پیدا می‌کنیم.»

محاکمة حزقیل

جلسه ختم شد و هامان کینه حزقیل را به دل گرفت و رفت همه‌جا نشست و گفت که «حزقیل به موسی ایمان آورده و از موسی دفاع می‌کند و اگر مدتی بگذرد با بودن این مرد در دستگاه فرعون باید فاتحه فرعون را خواند، دشمن خانگی از همه دشمنان بدتر است، من که هرچه به فرعون گفتم قبول نکرد شما هم به سهم خودتان بگویید.»

این حرف را همه به هم گفتند تا به گوش فرعون رساندند که: «چه نشسته‌ای، حزقیل به موسی ایمان آورده و هرروز جمعی را دعوت می‌کند و از موسی و خدای موسی حرف می‌زند.»

فرعون که هیچ این انتظار را نداشت از پریشانی دولت و ریاست خود ترسید و گفت: «باید تا زود است این دشمن خانگی را سر جای خودش بنشانم، آنچه مسلم است حزقیل دروغ نمی‌گوید، او را در دادگاه خصوصی محاکمه می‌کنیم و رک و صریح درباره خودم و موسی نظر او را می‌پرسم یا در حضور همه خدایی مرا قبول می‌کند و دیگر هیچ وصله‌ای به او نمی‌چسبد یا از خدای موسی حرف می‌زند و او را به همین گناه از میان برمی‌دارم.»

فرعون جمعی از سرشناسان را دعوت کرد و حزقیل را به محاکمه کشید و گفت: «شنیده‌ام به خدای موسی ایمان آورده‌ای و خدایی مرا منکر شده‌ای. چه می‌گویی؟»

حزقیل گفت: «آیا هرگز از من دروغ شنیده‌ای؟» فرعون گفت: «نشنیده‌ام». گفت: «آیا می‌دانی هر چه بگویم راست می‌گویم؟» فرعون گفت: «می‌دانم و قبول دارم.» حزقیل گفت: «حالا که چنین است از همه حاضران بپرس که خدای آن‌ها و پروردگار آن‌ها کیست؟» فرعون گفت: «بله، همه شهادت بدهید و عقیده خودتان را بگویید.»

حاضران گفتند: «شهادت می‌دهیم که پروردگار ما همین فرعون است که آب‌وخاک مصر مال اوست و روزی ما را می‌دهد و زندگی و مرگ ما در دست اوست و از همه خدایان بزرگ‌تر است.»

حزقیل گفت: «بسیار خوب، حالا ای فرعون من تو را و همه حاضران را شاهد می‌گیرم که خدای من و پروردگار من همان خدای این مردم است که آب‌وخاک مصر هم مال اوست و روزی ما را می‌دهد و اختیار زندگی و مرگ ما در دست اوست و از همه خدایان بزرگ‌تر است و حتی زندگی و مرگ موسی هم در دست اوست و خدای من با خدای همه مردم مصر یکی است.»

حزقیل با این تدبیر دروغ نگفت و فرعون هم از خودپسندی که داشت خیال کرد مطابق میل او به خدایی او اعتراف کرده است و خیالش راحت شد و حزقیل از تهدید فرعون نجات یافت.

اما فرعون درعین‌حال که می‌دید مردم از او می‌ترسند چون خودش هم تمام سینه‌اش پر از ترس بود جرئت نمی‌کرد درصدد آزار موسی برآید و هرچه می‌توانست به قوم بنی‌اسرائیل ظلم می‌کرد.

بنی‌اسرائیل که روزهای اول به موسی و عصای موسی امیدوار شده بودند دیدند بازهم فرعون است و سختی و بدبختی است. به موسی گفتند: «باید فرعون را وادار کنی که بردگان را آزاد کند و دست از آزار ما بردارد و حقوق اجتماعی ما را محترم بشمارد، اما تو عصا را ول می‌کنی و زود آن را می‌گیری و نمی‌گذاری دمار از روزگار فرعون درآورد.»

موسی گفت: «درست است، اما من از پیش خود هیچ کاری نمی‌کنم و جز به دستور خدا قدم برنمی‌دارم. این عصا معجزه است عذاب نیست و کارهای خدا از روی حکمت است. من مأمور بودم از اول به مدارا رفتار کنم اگر آن‌ها پند مرا نپذیرند موقع عذاب هم می‌رسد.»

موسی و هارون روز وعده آمدند پیش فرعون و گفتند: «مهلت تمام شد، دیگر باید دست از آزار بنی‌اسرائیل برداری یا آن‌ها را به ما واگذاری تا قوم خود را برداریم و ازاینجا برویم وگرنه عذاب آسمانی روزگارتان را سیاه خواهد کرد.»

فرعون با چرب‌زبانی به موسی وعده همراهی می‌داد ولی همچنان به کار خود مشغول بود و این بود تا موسی به خدا نالید و آثار عذاب نازل شد: یک‌بار طوفان آمد، یک‌بار آب نیل به رنگ خون شد، یک‌بار در خانه‌های مصریان وزغ پیدا شد و هر دفعه فرعون می‌ترسید و وعده می‌داد که اگر اوضاع آرام شود دیگر بر خداپرستان سخت نمی‌گیرد و همین‌که بلا رفع می‌شد دوباره قول و قرار خود را به هم می‌زد؛ و یک روز قوم بنی‌اسرائیل به موسی گفتند: «با این وضع ما همیشه باید در زحمت باشیم. تا حالا که تو نبودی ما اسیر و ذلیل این فرعون‌ها بودیم حالا هم وضع بدتر شده. پس وعدۀ نجات مال چه وقت است آیا هنوز صبر تو تمام نشده است؟»

موسی گفت: «وقتی امتحان به پایان برسد و حجت تمام شود روزگار نرمی و ملایمت سر می‌رسد. وعدۀ خدا حق است.»

آخرین بار بوسی و هارون به فرعون گفتند: «دیگر دوران وعده و مهلت به پایان رسیده یا باید به خدای بزرگ ایمان بیاورید و دست از ادعای خود برداری یا عذابی سخت در انتظار شماست. اگر قبول کنی که تمام قوم بنی‌اسرائیل را آزاد کنی و اموال آن‌ها را به ایشان بسپاری تا به هر جا بخواهیم برویم ممکن است تخفیفی در عذاب پیدا شود وگرنه آماده باش که تو و قومت یکسره نابود خواهید شد.»

فرعون گفت: «ای موسی، خیلی سخت می‌گیری. اگر خیال کردی از عصای تو ترسیده‌ایم خیلی اشتباه کرده‌ای. من دلم نمی‌خواست ترا اذیت کنم ولی مثل‌اینکه داری مجبورم می‌کنی تصمیم بدی بگیرم. این را بدان که نه من حرف‌های تو را باور کرده‌ام نه هیچ‌کس دیگر ولی تا حالا ملاحظه تو را می‌کردم.»

موسی گفت: «ما هم تا حالا صبر می‌کردیم که تو از خر شیطان پیاده شوی. مسئله، مسئلۀ موسی و فرعون نیست مسئلۀ صدها هزار بندگان خداست و خواست خدا این است که خانۀ ظلم ویران شود و کار دنیا رو به صلاح و کمال برود. اگر تو و قومت نمی‌توانید این را بفهمید به هر آتشی که بسوزید حقتان است.»

فرعون گفت: «می‌دانی ای موسی؟ تو می‌گویی که خدای تو از همه تواناتر است. اینک برو و بگو هر کاری از دستش برمی‌آید بکند، اگرنه، من هر کاری که می‌توانم به تو و بنی‌اسرائیل خواهم کرد. دیگر هم حاضر نیستم با تو حرف بزنم والسلام و نامه تمام.»

موسی بیرون آمد. سخنی داشت با خدا گفت و دستوری بود دریافت. آمد به همۀ قوم بنی‌اسرائیل بشارت داد که روز نجات فرارسیده. هر کس از قوم ما در هر خانه و محله‌ای که هست باید حق خود را مطالبه کند، دیگر هیچ‌کس بنده و برده قبطیان نیست و ما همه در روز جشن بزرگ از مصر خارج می‌شویم. همه آماده باشند، هر کس باماست نجات می‌یابد و هر کس به قوم فرعون کمک کند به‌زودی نابود خواهد شد.

همه جمع شدند و در شبی تاریک به دستور موسی از مصر خارج شدند و به‌طرف سرزمین مقدس روانه شدند. قبطیان خبر را به فرعون رساندند و گفتند: «بنی‌اسرائیل هرچه به دستشان افتاده برداشته‌اند و از مصر رفته‌اند.» هامان گفت: «دیگر کار تمام است حالا دیدی که موسی هیچ‌چیز نیست؟ آن‌ها ترسیده‌اند و می‌خواهند فرار کنند.» فرعون گفت: «حالا که چنین است باید آن‌ها را دنبال کنیم و با یک حملۀ برق‌آسا همه را نابود کنیم و خیال همه را راحت کنیم.»

فرعون با یک بسیج عمومی، همۀ لشکریان و فداییان و جاسوسان و هواداران خود را جمع کرد و با لشکر انبوهی به تعقیب قوم موسی رفت. حزقیل را در شهر به‌جای خود گذاشت و خودش فرماندهی سپاه را به عهده گرفت و گفت: «بروم و کار را تمام کنم و برگردم.»

راهی که قوم موسی می‌رفتند به دریا می‌رسید و همین‌که نزدیک شد لشکر فرعون به آن‌ها برسد، بنی‌اسرائیل به کنار دریا رسیدند. ازیک‌طرف دریا را دیدند و از طرف دیگر دشمن را و جای ترس بود. گروهی که به‌قصد نجات خود از بلای آسمانی با بنی‌اسرائیل همراه شده بودند به موسی اعتراض کردند که «تو ما را به اینجا آوردی و حالا نه راه پس داریم نه راه پیش، زود است که قوم فرعون برسند و دمار از روزگار ما درآورند.»

موسی گفت: «من هر کار که می‌کنم به فرمان خدا می‌کنم و خدا از همه تواناتر است. اینک ما از دریا می‌گذریم و هیچ‌کس غرق نخواهد شد.» و همراهان گفتند: «نه، ما شنا بلد نیستیم و بر زمین خشک باید برویم.» موسی گفت: «وقتی خدا بخواهد دریا هم خشک می‌شود.» و به دریا اشاره کرد و از میان دریا آب‌ها از دو طرف مانند دیواری روی‌هم ایستادند و کوچه‌ای از زمین خشک نمایان شد و همراهان موسی با خوشحالی از دریا گذشتند.

لشکر فرعون هم که رسیدند از همان راه پیشروی کردند. ولی همین‌که قوم موسی همه از دریا گذشتند و لشکر فرعون همه در زمین‌های دریا رسیدند، آب دریا به‌صورت اول برگشت و فرعون و همۀ لشکرش را غرق کرد و هلاک کرد و بدن بی‌جان فرعون را به ساحل انداخت.

با این پیشامد همۀ کسانی که به فرعون کمک می‌کردند از میان رفتند و مردم بی‌گناه‌تر در مصر باقی ماندند و فهمیدند حرف‌های فرعون باطل بوده و چون از ظلم و جور او و اطرافیانش آسوده شدند به راهنمایی حزقیل شروع کردند تا زندگی بهتری بسازند.

اما قوم موسی که قرار بود به سرزمین مقدس بروند وقتی دیدند باید با پادشاهان بت‌پرست و زورگوی آن شهر بجنگند ترسیدند و حاضر نشدند با موسی یاری کنند، ناچار تا چهل سال در بیابان ماندند و به‌زحمت، آبادی‌ها کردند و ساکن شدند.

موسی و کتابخانه تورات

مدتی که گذشت قوم بنی‌اسرائیل بنای ناشکری را گذاشتند و به موسی گفتند: «اینجا هم که خبر تازه‌ای نیست پس کو آن وعده‌ها که می‌کردی و برای ما بهشت خوشبختی می‌ساختی و از آسمان خوراک نازل می‌کردی و کتاب می‌آوردی و ما را سربلند و سرفراز کردی؟»

موسی گفت: «عجب فراموش‌کار هستید! یادتان رفت که پسران شما را می‌کشتند و دختران را به کنیزی می‌بردند و آزاد نبودید و شما را تحقیر می‌کردند؟ مگر خداوند از میان دریا برای شما راه باز نکرد و مگر از ظلم فرعون نجات نداد؟»

قوم گفتند: «این‌ها به‌جای خود. ولی ما آنجا گرفتار ظلم فرعون بودیم اینجا هم باید در صحراهای خشک کار کنیم و زمین شخم بزنیم، نه بتخانه‌ای، نه تماشایی، نه سرگرمی و تفریحی. کتابی هم که قرار بود از طرف خدا برای ما نازل شود نشد تا به آن افتخار کنیم و تکلیف خودمان را بدانیم.»

موسی گفت: «وعدۀ خدا حق است. تا سی روز صبر کنید و فرمان خدا خواهد رسید. اینک هارون برادر من نزد شماست و من به درگاه خدا می‌روم.»

موسی به هارون سفارش کرد کار مردم را اداره کند و خود برای راز و نیاز با خدا به کوه طور رفت. قرار بود موسی تا سی روز روزه بگیرد و در کوه طور بماند ولی برای امتحان مردم، این وعده به چهل شب رسید؛ و پس‌ازاینکه در طور خدا با موسی هم‌سخن شد و ده فرمان مقدس بر لوح‌ها نوشته شد عزم بازگشت کرد.

اما هنگامی‌که وعدۀ موسی دیر شد و سی روز گذشت و موسی برنگشت بنی‌اسرائیل به وسوسه شیطان فریب خوردند و مردی ریاست‌طلب به نام سامری گوساله‌ای از طلا ساخت و با حقه‌بازی صدایی از آن گوساله درآورد و به مردم گفت: «موسی بدقولی کرد، موسی دیگر برنمی‌گردد. بدبختی ما هم مال این است که بت نداریم، اینک من بتی از طلای خالص ساخته‌ام و خدا در این گوساله ظهور کرده.» مردم نادان هم اطراف او جمع شدند و چون حیله او را نمی‌دانستند حرف‌هایش را باور کردند و بت‌پرستی پیش گرفتند.

وقتی موسی برگشت و اوضاع را دید خشمگین شد و گفت: «خیلی بد کردید که این رفتار ناشایسته را پیش گرفتید.» و از بس ناراحت شد الواح را به زمین انداخت و گریبان هارون را گرفت و گفت: «چرا گذاشتی مردم فریب گوساله سامری را بخورند؟»

هارون گفت: «ای برادر این‌طور در برابر مردم مرا سرزنش نکن و زبان دشمنان را به شماتت من دراز نکن، این مردم به حرف من گوش نکردند، مرا ضعیف دیدند و نزدیک بود مرا بکشند، من با کار این‌ها موافق نبودم.»

موسی گفت: «امیدوارم خدا ترا ببخشد و کسانی که این بدعت را گذاشتند به کیفر گناهشان برسند.» وقتی غضب موسی آرام شد الواح مقدس را پیش آورد. در الواح تورات در هر موضوعی فصلی و برای هر کاری دستوری داشت و موسی خانه‌ای محکم بنا کرد و آن را بیت‌المقدس نامید و الواح کتاب مقدس را که بر روی سنگ‌ها نقش شده بود در آن جای داد و نخستین کتابخانه دینی را در دنیا به وجود آورد.

آنگاه به راهنمایی کتاب خدا، راه رستگاری را به بنی‌اسرائیل نشان داد و گفت: «شما بر خودتان ظلم کردید و حالا باید توبه کنید.» آن‌ها هم وقتی فرمان‌های خدایی را دیدند امیدوار شدند و موسی گوسالۀ سامری را به آتش کشید و سامری هم از ترسش فرار کرد و دیگر هیچ‌کس او را ندید.

اما بازهم قوم موسی آن‌چنان که موسی انتظارش را داشت سربه‌راه نبودند. موسی آن‌ها را از بردگی و بندگی فرعون و قبطیان نجات داده بود، از دریا گذرانده بود، معجزات موسی را می‌دیدند و الواح تورات را که در دنیای به آن بزرگی بی‌همتا بود و تا آن روز کامل‌ترین کتاب دینی بود. باوجوداین در اختلاف قارون و موسی، قارون را تنها نمی‌گذاشتند. از موسی توقع‌های بزرگ و عجیب‌وغریب داشتند، بهانه می‌گرفتند که می‌خواهیم خدا را ببینیم، غذای بهشتی می‌خواهیم؛ و موسی این پیغمبر بزرگ که داناترین مرد روزگار کهن بود چقدر از دست قوم خود رنج کشید، خدا می‌داند.

گاو قربانی و ایراد بنی‌اسرائیلی

وقتی موسی به بنی‌اسرائیل گفت «خدا امر کرده است که برای کفارۀ گناه خودتان یک گاو قربانی کنید و گوشت آن را به بینوایان بدهید» گفتند: «بسیار خوب این کار را می‌کنیم ولی از خدا بپرس که چگونه گاوی باید باشد؟ گوساله باشد؟ گاو پیر باشد، ما که نمی‌دانیم.»

موسی خدا را خواند و دستور رسید و گفت: «خدا می‌گوید گاوی باشد که نه پیرِ ازکارافتاده باشد و نه جوانِ کارنکرده، حد وسط باشد.»

قوم موسی ایراد گرفتند و گفتند: «قبول داریم ولی از خدا بپرس که این گاو چه رنگی باشد.»

موسی باز خدا را خواند و دستور رسید و گفت: «خدا می‌گوید رنگ گاو زرد روشن باشد که دیدن آن خوشحالی می‌آورد.»

مردم گفتند: «قبول داریم ولی هنوز نمی‌دانیم که دیگر چه شرایطی باید داشته باشد، از خدا بپرس تا نشانی‌های دیگرش را معلوم کند.»

موسی از خداوند پرسید و دستور داد: «خدا می‌گوید گاوی نباشد که با آن آب می‌کشند و زمین شخم می‌زنند، سالم و بی‌عیب باشد و همه‌جایش هم یک رنگ باشد، شاخش چنین باشد، دمش چنان باشد…»

آن‌وقت قوم موسی در تمام شهرهای بنی‌اسرائیل فقط یک گاو با این نشانی‌ها پیدا کردند و صاحبش حاضر نشد ارزان بفروشد و گفت: «باید پوست آن را پر از طلا کنید و به من بدهید.» ناچار آن را خریدند و قربانی کردند.

و ازاینجا بود که «ایراد بنی‌اسرائیلی» ضرب‌المثل شد؛ زیرا اول خدا خواسته بود یک گاو بکشند و قید و شرطی نداشت و هر گاوی بود قبول می‌شد ولی خودشان آن‌قدر ایراد گرفتند و بهانه تراشیدند تا کارشان، مشکل شد.

پایان کار بنی‌اسرائیل

در کارهای دیگر هم خیلی از موسی ایراد گرفتند. یک روز می‌گفتند «ما هم می‌خواهیم مانند دیگران بتی داشته باشیم که نشان و علامت خدا باشد.» موسی ایشان را پند می‌داد و راهنمایی می‌کرد تا پشیمان می‌شدند. روز دیگر می‌گفتند «حالا که خداوند با پیغمبری تو و کتاب تورات به ما افتخار بخشیده می‌خواهیم از زحمت کار کردن راحت باشیم و مانند سامری طلا داشته باشیم و مانند قارون گنج.» و موسی با مهربانی، ایشان را نصیحت می‌کرد و با دلیل و برهان اشتباهشان را حالی می‌کرد و آرام می‌گرفتند.

روز دیگر می‌گفتند: «مگر نه این است که تو صدای خدا را می‌شنوی؟ اگر راست می‌گویی ما هم می‌خواهیم بشنویم.» موسی گفت: «بیایید تا دعا کنم و آرزوی شما برآورده شود.» پس گفت: «هفت‌صد نفر از معتمدان خود را انتخاب کنید و بعد از میان آنان هفتاد نفر از علما و ریش‌سفیدان را برگزید و به کوه طور برد و روزه گرفت و دعا کرد و قبول شد و آنچه می‌خواستند شنیدند. آن‌وقت ایراد گرفتند که «چیزی می‌شنویم ولی از کجا معلوم است که صدای خدا باشد و صدای شیطان نباشد؟ اصلاً برای اینکه یقین پیدا کنیم، باید خدا را ببینیم.» هرچه موسی اصرار کرد که «از این حرف دست بردارید و نصیحت کرد که «خدا را با چشم سر نمی‌توان دید و با چشم عقل باید شناخت» گفتند «نمی‌شود» و آن‌ها هم بر موسی یاغی شدند. عاقبت صاعقه‌ای آمد و بدترینِ ایشان را سوزانید. گروه دیگر گفتند «حالا ما قبول کردیم ولی از خدا بخواه تا از آسمان برای ما خوراک بفرستد» و وقتی خوراک آسمانی نازل شد ایراد گرفتند که چرا سیر و عدس و پیاز ندارد؛ و کار به‌جایی رسید که موسی خودش و هارون را در میان قوم خود تنها می‌دید و بنی‌اسرائیل همچنان با حیله‌ها و بهانه‌ها بودند و فرمان موسی و کتاب خدا را به‌درستی اطاعت نمی‌کردند. گروهی از مصر و روزگار گذشته یاد می‌کردند و گروهی به اطراف پراکنده می‌شدند و تا آخر دل موسی را سوزاندند و گرچه موسی راضی نبود بر قوم خود نفرین کند اما چون نعمت‌های خدا را کفران می‌کردند و بعد از موسی و هارون هم به نصیحت یوشع و علمای دین عمل نمی‌کردند، این بود که روزگاری دراز به سختی و خواری و دربه‌دری افتادند و دلِ شاد و خرم، کمتر دیدند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *