قصههای قرآن
داستان حضرت عیسی
نگارش: مهدی آذریزدی
صورت پدر
یکی از پادشاهان جزیرهنشین که بتپرست بود با حضرت سلیمان جنگیده بود و شکست خورده بود و قوم او بعضی ایمان آورده بودند و بعضی نابود شده بودند. از این پادشاه یک دختر خردسال مانده بود که مادر نداشت و حضرت سلیمان او را نگاهداری میکرد و دختر از فراق پدر بیتابی میکرد و خواهش کرده بود شکل صورت پدرش را بسازند تا گاهی او را ببیند و آرام بگیرد.
سلیمان اجازه داد برای دلجویی کودک بیگناه، نقاشان صورت پدرش را بسازند و دخترک به دیدار آن صورت خوشحال بود.
چنین بود و وقتی سلیمان وفات یافت و حشمت سلیمان دگرگون شد شیطان درصدد برآمد اختراع بزرگ خود را بار دیگر رواج بدهد. مردم را وسوسه کرد که در خانۀ سلیمان هم صورت بت بود و دیدار بت به یاد خدا مانعی ندارد؛ و کمکم عدهای از راه راست به دررفتند و گمراهی و بتپرستی را از سر گرفتند.
مریم پاک
روزگار بنیاسرائیل -که بر دین موسی بودند و دوره عظمت داود و سلیمان بر آنها گذشته بود- دوباره نا به سامان شد. یکی از بندگان خوب و باایمان خدا که نامش عمران بود و خادم بیتالمقدس بود دراینباره خیلی فکر میکرد و آرزو میکرد که خدا فرزندی به او بدهد که در راه دین فداکاری کند و مردم را به خداپرستی راهنما شود؛ و بسیار دعا کرد و یک روز به او الهام رسید که خداوند به او فرزندی خواهد داد که پیغمبر و راهنمای مردم باشد. عمران این موضوع را به زنش گفت و خوشحال شدند و نذر کردند که فرزندشان را از کودکی به بیتالمقدس هدیه کنند تا در زیر سایهی روحانیان و نویسندگان کتاب تورات و در خانۀ مقدس تربیت شود و از کودکی در راه خدمت خدا زندگی کند.
اما عمران پیش از تولد فرزندش از دنیا رفت و وقتی این فرزند به دنیا آمد دختر بود. مادر تصور کرد که آرزویشان برآورده نشده. اما خدا خواسته بود قدرتنمایی کند و عیسی را از این دختر به وجود آورد.
مادر، دختر را مریم نامید و به نذری که کرده بودند عمل کرد و مریم را به بیتالمقدس سپرد. روحانیان، کودک را پذیرفتند و سرپرستی مریم را به زکریا واگذاشتند. زکریا که در آنوقت نود سال داشت شوهرخالۀ مریم بود و از خوبان روزگار بود و در خانۀ مقدس با نوشتن نسخههای تورات و کارهای مذهبی خدمت میکرد.
برای مریم مانند کودکان دیگر جایگاهی معلوم کردند و به پرستاریش همت گماشتند و مریم کمکم بزرگ میشد.
میگویند بعضی وقتها که حضرت زکریا برای تعلیم احکام دین به دیدار مریم خردسال میرفت میدید که در حضور مریم میوهها و خوراکهایی هست که مانند آن در شهر پیدا نمیشد و میپرسید که «اینها از کجا آمده است؟» مریم میگفت: «خدا فرستاده است» و زکریا میدانست که از کارهای خدا هیچچیز عجب نیست.
و این بود تا هنگامیکه مریم به سن رشد رسید و اجازه یافت که به خانۀ خالهاش رفتوآمد کند.
عیسی به دنیا میآید.
یک روز که مریم در خانه خالهاش در زیر آفتاب مشغول عبادت بود به امر خدا فرشتهای بهصورت آدمی بر او نازل شد. مریم گفت: «پناهبرخدا! اگر پرهیزکاری از من دور شو.» فرشته گفت: «پیغام خدایی دارم، خداوند بشارت میدهد که تو بهزودی دارای فرزندی خواهی شد که نامش عیسی مسیح است و در دنیا و آخرت سرشناس و از مقربان درگاه خداست.»
مریم گفت: «خدایا! چگونه صاحب فرزند میشوم درحالیکه دست هیچ مردی به دست من نرسیده است؟» فرشته گفت: «این از نشانههای قدرت خداست که روح او در تن تو دمیده شود و عیسی به وجود آید. او در گهواره سخن میگوید و از برگزیدگان است و خدا به او علم کتاب و حکمت و تورات و انجیل را میآموزد.»
و همینکه فرشته ناپدید شد مریم پاکدامن، به خود نگاه کرد و خود را مانند زنان باردار، نزدیکِ زادن فرزند یافت؛ و چون این خبر را به خالهاش گفت او تعجب کرد و گفت: «هیچوقت چنین چیزی نشده! مردم چه خواهند گفت؟»
مریم از بیم تهمت مردم نمیدانست چه جوابی بدهد اما به راهنمایی الهام غیبی از خانۀ خالهاش بیرون آمد و راه صحرا پیش گرفت و رفت و رفت تا به نزدیک درخت خرمایی رسید و هنوز از آمدن فرشته ۹ ساعت بیشتر نگذشته بود که تولد عیسی صورت گرفت.
وقتی مریم، طفل نوزاد خود را دید گفت: «عجب اتفاقی افتاد! کاش که پیشازاین مرده بودم و این روز را نمیدیدم.» اما صدایی شنید که گفت: «ای مریم، غمگین مباش که خداوند چشمۀ روشنی در زیر پای تو جاری کرد و درخت خشک را برای تو سبز کرد. درخت را تکان بده تا خرمای تازه فروریزد.»
در آنوقت فصل خرما نبود اما همینکه مریم درخت را تکان داد خرمای تازه فروریخت و نهر آبی از پای درخت جاری شد و صدا گفت: «ای مریم بخور و بیاشام و چشمت روشن باد و هرگاه امروز کسی از تو چیزی پرسید اشاره کن که روزۀ سکوت داری و با هیچکس سخن نمیگویی تا خدا آثار قدرت خود را به مردم ظاهر کند.»
در این وقت خالۀ مریم که نگران شده و به جستجوی او آمده بود سر رسید و مریم را با عیسی دید و ناچار مادر و فرزند را به خانه آورد. زنانِ دروهمسایه جمع شدند و با سرزنش گفتند: «ای مریم، چیز عجیبی آوردی، تو که پدرت آدم خوبی بود و مادرت زن پرهیزکاری بود، این چه وضعی است که تو بیشوهر، بچهدار شدی.»
مریم جوابی نداد و اشاره به عیسی کرد یعنی از خود کودک بپرسید.
مردم خندیدند و گفتند: «چگونه با کودک نوزاد حرف بزنیم؟» زمانی بود که بایستی مریم از حیرت نجات یابد. عیسای نوزاد در گهواره به سخن آمد و به مردم گفت: «همانا من بنده خدا هستم. خدا به من کتاب داد و مرا برگزید و مرا هر جا که باشم مایۀ برکت و رحمت ساخت و در زندگی، مرا به عبادت و نماز و زکات و نیکی کردن به مادر سفارش کرد. من ستمکار و بدبخت نیستم و سزاوار درود و سلام هستم، روزی که از مادر زادم تا روزی که از جهان بروم و روزی که دوباره زنده شوم.»
مردم ساکت شدند. جمعی به این معجزه ایمان آوردند و خبر به اطراف بردند که از میان بنیاسرائیل طفلی متولد شده است که پدر ندارد و مادرش با هیچ مردی همسر نبوده و این کودک در گهواره سخن میگوید و ادعا میکند که برگزیدۀ خداست و پیغامآور دین و کتاب و حکمت است.
مردم خبر را میشنیدند و بعضی قبول میکردند و بعضی انکار میکردند و خبر به علمای یهود رسید. چند نفر پذیرفتند و گفتند: «ما منتظر چنین کسی بودیم» و برخی دیگر قبول نکردند و گفتند: «هرچه لازم است در تورات هست و دیگر هرروز کتاب از آسمان نمیآید.»
شیطان دستپاچه شد
چون مدت آبستنی مریم ۹ ساعت بیشتر نبود و همان روز عیسی متولد شد شیطان از این واقعه خبر نداشت. وقتی شاگردان شیطان خبر دادند که در اطراف خانۀ زکریا فرشتگان آسمان آمدورفت میکنند، به یکی از بچههایش گفت: «زود برو ببین چه خبر است و زود خبرش را بیاور.»
بچۀ شیطان بهصورت پیرمردی شد و آمد نزدیک خانۀ زکریا و اوضاعواحوال را تحقیق کرد. مردم گفتند: «بله، از مریمِ دوشیزه دختر عمران فرزندی متولد شده که در کودکی مانند مردان دانا سخن میگوید و خود را برگزیدۀ خدا و دارای کتاب میشمارد.» بچه شیطان پرسید: «چطور ممکن است از دختر دوشیزه فرزندی به هم رسد که پدر نداشته باشد؟»
گفتند: «از قدرت خدا عجب نیست. بهطوریکه مدت حمل مریم نیز ۹ ماه نبوده بلکه کمتر از یک روز بوده و حرفهای طفل هم به بزرگواری و عزت او نزد خدا حکایت دارد.»
بچه شیطان گفت: «همۀ این حرفها یکطرف و بیشوهر بودن مریم یکطرف. وقتی شیطان این را بشنود خوشحال میشود که میتواند به مریم تهمت بزند و نگذارد مردم به عیسی ایمان بیاورند.»
گفتند: «چه جای خوشحالی شیطان است؟ خداوند حضرت آدم را هم از خاک آفرید و نَه پدر داشت و نَه مادر، آنکه عجیبتر بود.»
بچۀ شیطان گفت: «عجب بود و دیدید که شیطان بر آدم هم سجده نکرد. اصلاً شیطان بعضی از کارهای خدا را نمیپسندد چونکه خدا با او مشورت نمیکند او هم نمیگذارد مردم خدا را بپرستند.»
گفتند: «بسیار خوب، خدا هم شیطان را لعنت کرده است و همه میدانند که شیطان گمراه شده و گمراهکننده است و همه او را لعنت میکنند.»
بچۀ شیطان گفت: «لعنت بکنند یا نکنند شیطان همیشه یکمشت مرید نادان برای خودش پیدا میکند و اسباب ریاست او هم همین کارهای عجیبوغریب خدا است.»
گفتند: «باشد، خداوند پیغمبران را با معجزهها و نشانهها میفرستد تا مردم حرف حسابی را بشناسند.»
بچۀ شیطان گفت: «خیلی خوب، شیطان هم به مردم یاد میدهد که این معجزهها سحر است. این نشانهها شعبده است و پیغمبرها دروغ میگویند. خیلیها هم این حرفها را باور میکنند و کافر میشوند.»
گفتند: «گمراهان به خودشان بد میکنند، هم در این دنیا و هم در دنیای دیگر. خداوند هم عذاب میفرستد و کافران را نابود میکند چنانکه در زمان نوح و هود و صالح و موسی کرد.»
بچۀ شیطان گفت: «خوب، شیطان به مردم وانمود میکند که اینها تصادف است و زلزله و صاعقه و عذاب، بعضی وقتها آدمهای بیگناه را هم نابود میکند.»
گفتند: «تنها عذاب نیست، خداوند مقرر کرده است که حکیمان با حکمت و دانشمندان با علم و صالحان با عمل صالح و خوبان روزگار با خوبیهایی که دارند و از مردم طمعی ندارند در میان مردم باشند و پیغمبران را تصدیق کنند و مردم، حقیقت را بشناسند.»
بچۀ شیطان گفت: «در عوض، شیطان هم دستور میدهد که توانگرانِ گمراه با پول و زورمندان با زور و حیلهگران با فتنه و فساد و بدکاران با هرچه در دست دارند و مردم به آنها طمع دارند بیایند به میدان تا مردم را از راه راست به درببرند و میان حق و باطل سرگردان کنند.»
گفتند: «خداوند عقل به مردم داده است تا میان بد و خوب فرق بگذارند.»
بچۀ شیطان گفت: «شیطان هوسها و لذتها را جلوه میدهد تا چشم عقل را کور کند.»
گفتند: «مرگ که دروغ نیست؟»
بچۀ شیطان گفت: «نه، اینیکی را دیگر کاریاش نمیشود کرد.»
گفتند: «خوب، هیچکس در این دنیا همیشه نمیماند و آخرت هم حق است. دنیا جای آزمایش است تا هرکسی خودش را بشناسد و وقتی پای حساب در میان میآید هرکسی به سزایش میرسد.»
بچۀ شیطان گفت: «این حرف پیغمبران است، هیچکس از عالم آخرت برنگشته و کسانی که به معاد و حساب و قیامت عقیده نداشته باشند همیشه برای گمراه شدن آمادهاند و لذتهای نقد این دنیا را انتخاب میکنند.»
گفتند: «اشتباه تو در همین است، شیطان مردم را تنها گمراه نمیکند بلکه بدبخت میکند و کسی که به معاد و حساب و قیامت و به نیکی و بدی عقیده ندارد در همین دنیا از همه بدبختتر است و آسایش و آرامش ندارد و از هوسهایش هم لذتی نمیبرد، همیشه نگران است، همیشه ناراضی است و مثل تشنهای که آب شور دریا را بخورد هرچه بیشتر بخورد تشنهتر میشود و در این دنیا هم در آتش گمراهی میسوزد.»
بچۀ شیطان دیگر نتوانست جوابی بدهد. زود مخفی شد و پیش شیطان بزرگ برگشت و ماجرای تولد عیسی را شرح داد.
شیطان گفت: «خیلی دیر آمدی، بازیگوشی که نکردی»
بچۀ شیطان گفت: «نه، ولی این حرفها را هم با مردم زدیم.»
شیطان گفت: «خیلی بیتجربهای، راست گفتهاند که حرف راست را از بچه باید شنید ولی آخر بچۀ نادان، مگر تو بچۀ شیطان نیستی؟»
گفت: «چرا هستم.»
شیطان گفت: «حقا که حلالزاده نیستی. پس چرا رفتی دستهگل به آب دادی؟ حالا بزنم سرت را بشکنم؟»
بچۀ شیطان گفت: «نه، نزن، من که نمیخواستم آبروی ترا ببرم میخواستم اهمیت ترا ثابت کنم اما خودم هم فهمیدم که آخرش در جواب دادن عاجز شدم.»
شیطان گفت: «برو، از پیش چشمم دور شو. اصلاً تقصیر خودم است که یک بچه بیتجربه را دنبال کاری به این بزرگی فرستادم و رفتی حرفهای زیادی زدی…»
بچۀ شیطان خواست دور شود ولی برگشت و گفت: «بابا»
شیطان گفت: «چه میگویی؟»
بچۀ شیطان گفت: «هیچ چی، اما راستی حالا کارمان خیلی مشکل شده است ها!».
– چرا مشکل؟
– برای اینکه آن پیغمبرهای قدیم هرکدامشان بعد از چهل پنجاهسالگی حرفهایشان را شروع میکردند اما اینیکی از توی گهواره و قنداق شروع کرده است.
شیطان گفت: «میبینی؟ حالا وقتم را تلف نکن بگذار بروم نقشه بکشم؛ اما خیالت راحت باشد من درس خودم را فوت آبم و از همین سرگذشت مریم دوشیزه و عیسای پاکیزه یک آتشی روشن کنم که تا ششصد سال مردم را بسوزانم و از هر پنج نفر آدم که در این دنیا هستند چهار نفرش را گمراه کنم.»
مخالفت شروع شد
بهزودی خبر تولد عیسی از مادر باکره و سخنان پسر مریم در گهواره به همهجا رسید.
همینکه حاکم یهودی این گزارش را شنید گفت: «امان از دست این مردم که نمیگذارند چهار روز راحت باشیم و هرروز خبر تازهای میسازند! کجاست این مریم و کجاست این کودک سخنگو؟» گفتند: «در خانۀ زکریاست که خود از بزرگان بنیاسرائیل است و خدمتگزار دین است و مرد بزرگواری است و هرگز خطایی از او سر نزده. حالا هم نمیشود با اینها درافتاد. اگر اذیتی به آنها برسد کار بدتر میشود. موضوع خیلی مهم است و با توپوتشر کاری از پیش نمیرود.»
حاکم یهودی نگران شد و فکری کرد و گفت: «بههرحال من از این کارها هیچ خوشم نمیآید.» بعد زنی از نزدیکان خود را خواست و به مریم پیغام داد که: «چیزهای عجیبی شنیدهام که راست و دروغ آن را نمیدانم. اگر راست است مردم بهآسانی زیر بار نمیروند و جان شما درخطر است من هم نمیتوانم جلو مردم را بگیرم. اگر هم دروغ است که دیگر بدتر و ما همه از این حرفها بیزاریم. بههرحال باید بچهات را برداری و از این شهر و دیار بروی بیرون وگرنه هیچکس نمیداند که عاقبت چه میشود. من بدِ شما را نمیخواهم. ولی وضع خیلی خطرناک است. تا دیر نشده جان خودتان را نجات بدهید. خدابههمراه شما.»
مریم گفت: «آری، خدا با ماست و در این شکی نیست.» مریم با الهام خدایی عیسی را برداشت و زکریا و یوسف نجار یک خرِ سواری فراهم کردند و شبانگاه مریم و عیسی ازآنجا کوچ کردند. از شهرها و دهها میگذشتند تا به ناصره از سرزمین مصر رسیدند و مدتی آنجا ماندند. مریم به پرورش عیسی همت گماشت و دورۀ کودکی
عیسی در ناصره گذشت و چون آثار بزرگی از احوال او ظاهر بود مردم قریه به آنان احترام میگذاشتند تا عیسی به هفتسالگی رسید
در این مدت که مریم و عیسی از بیتالمقدس دور بودند دشمنان به زکریا -که از پاکی و بزرگی عیسی دفاع میکرد- اذیت بسیار رساندند و او را تهدید کردند.
نوشتهاند که عیسی یکبار در نوجوانی به بیتالمقدس آمد و در مجلس درس علمای یهود با آنها در احکام دین گفتگو کرد و همه از سخنان او تعجب کردند؛ اما باز به سفر پرداخت و به ناصره بازگشت تا هنگامیکه به سیسالگی رسید و به امر خدا پیغمبری خود را اعلام کرد و مردم را به دین مسیح و کتاب انجیل حقیقی دعوت کرد.
دشمنان که نفع خود را در مخالفت با او میدانستند تهمتها و دروغها درباره عیسی میساختند اما سخنان عیسی و دلیلهایی که او بر گمراهی ایشان میآورد جواب نداشت. وقتی درمانده میشدند معجزه میخواستند و با دیدن معجزات عیسی از شفای بیماران و زنده کردن مردگان و بینا کردن کوران بازهم دست از مخالفت برنمیداشتند.
پاکدلان و نیکبختان به عیسی ایمان میآوردند اما همیشه بودهاند کسانی که چشم دارند و نمیبینند و گوش دارند و نمیشنوند و جز نفع خودشان به هیچچیز تسلیم نمیشوند. برخی از علمای یهود چنین بودند و نمیخواستند از ریاستی که داشتند و استفادههایی که میبردند دست بردارند و بازهم با او دشمنی میکردند و میکوشیدند تا مردم را در نادانی نگاه دارند.
پیغمبر محبت
حضرت عیسی پیغمبر محبت بود، او هرگز به دشمنان خود نفرین نکرد و برای ایشان عذاب نخواست. عیسی مردی وارسته بود، به جاه و جلال دنیا و به فخر و مباهات اینوآن بیاعتنا بود و نسبت به همه با لحن دوستی سخن میگفت و رحمت خدا را به مردم وعده میداد. عیسی هرگز زن نگرفت و تنها ماند و از خوراک و لباس ازآنچه حلال و پاکیزه و پسندیده بود نیز به کم قناعت میکرد و به مردم سرمشق پاکی و مهربانی میداد.
حضرت عیسی در یکی از مجلسها که مردم را موعظه میکرد گفت: «من برای خودم از هیچکس هیچچیز نمیخواهم، خدمتکار من دستهای من است، اسبِ سواری من پاهای من است، فرش من زمین است و بالش من سنگ است، آتش من آفتاب است و چراغ من ماه است و نانِ خورش من قناعت است. لباس من جامۀ پشمین است و گُل و لالۀ من گیاهی است که خوراک جانوران است و ایمان من به خداست. زن نگرفتم تا مرا به خود مشغول نکنند و فرزند نیاوردم تا به غم آن از غم فرزندان مردم غافل نمانم و مالی نیندوختم تا مرا از یاد خدا غافل نکند و طمعی از کسی ندارم تا ذلیل کسی نباشم. روز من شب میشود درحالیکه هیچ ندارم و صبح میشود درحالیکه درروی زمین هیچکس از من بینیازتر نیست. سرمایۀ من محبت و دوستی خدا و خلق خداست و هر که با من است دوست خداست و هر که سخن حق نمیشنود گمراه است…»
خوبیهای عیسی از یک طرف و معجزات او از طرف دیگر مردم را دور عیسی جمع کرد و کسانی که از همهجا درمانده بودند و هیچکس به دردشان نرسیده بود با محبت او جانودل خود را صفا میدادند؛ اما هرقدر شهرت و عظمت عیسی بیشتر ظاهر میشد روحانیان و حاکمان یهودی، بیشتر با او مخالف میشدند و مردم را به دشمنی و آزار او تحریک میکردند و درصدد قتل او برمیآمدند.
هنگامیکه دشمنی و لج بازی مخالفان زیاد شد عیسی از پیروان خود درخواست کرد کسانی که تا پای جان آماده فداکاری در راه خدا هستند و هر سختی و زحمتی را که پیش آید بر خود هموار میکنند خودشان را آماده کنند. بهاینترتیب ۱۲ نفر حواریِ خود را -که از همه باایمان تر و داناتر بودند- انتخاب کرد و با جمعی دیگر به شهرها و آبادیهای دیگر روانه ساخت تا مردم را به دین حق دعوت کنند. خود عیسی نیز پیوسته به همهجا سفر میکرد و با حواریان و پیروان خود دیدار داشت. در این سفرها بود که به دعای عیسی مائدۀ آسمانی بر حواریان نازل شد و بااینکه زندگی عیسی سراسر معجزه بود بازهم دشمنان از هر پیشامدی خشمگینتر میشدند.
پیشازاین، تهمتهای زیادی به عیسی زدند. گفتند: «پدر عیسی شناخته نیست و ناپاک زاده است.» وقتی با معجزات عیسی روبهرو شدند و خدایی بودن کارهای او آشکار شد گفتند: «عیسی خود را روح خدا و پسر خدا میداند» درحالیکه انجیل هشتاد بار عیسی را انسان و زادۀ انسان خوانده بود و او خود را بندۀ خدا و فرستادۀ خدا میدانست. گفتند: «عیسی سحر میکند درحالیکه تمام ساحران دنیا هرگز نمیتوانستند یک بیمار مبتلابه پیسی را شفا دهند.» و بسیار زخمزبان زدند چنانکه سایر مردم به دیگر پیغمبران میگفتند؛ اما دیگر ممکن نبود با تهمت زدن و دروغ گفتن، از پیشرفت کار عیسی جلوگیری کنند. این بود که نشستند و نقشه کشیدند تا عیسی را به نام مذاکره و گفت و شنید، پیش حاکم یهودی بیاورند و به حیله او را دستگیر کنند و اعدام کنند و محکوم بشمارند.
به حواریان پیغام دادند که پادشاه یهود برای مذاکره با عیسی و قبول حرفهای حسابی آماده است؛ اما وقتی حواریان برای گفت و شنید حاضر شدند دشمنان قصد خود را آشکار کردند و خود عیسی را طلب کردند و هیچکس جای عیسی را نشان نداد.
عاقبت یکی از دوستان عیسی به طمع مال، از دشمنان فریب خورد و جایگاه عیسی را نشان داد و نکبت خیانت دامن خودش را گرفت. خود او را مأمور کردند که برود عیسی را دستگیر کند و هنگامیکه جاسوس خیانتکار از دستگیری عیسی ناکام و نامراد برگشت خود او را گرفتند و به دار کشیدند و چنین وانمود کردند که عیسی را مصلوب کردهاند.
اما خداوند عیسی را از چشم دشمنان پنهان داشت و او را به آسمان برد. در این هنگام حضرت عیسی ۳۳ سال داشت.
بعد از عیسی، حواریان به اطراف جهان پراکنده شدند و به ترویج دین مسیح در همهجا کوشیدند و همهجا با مخالفت حکمرانان -که یهودی یا بتپرست بودند- روبهرو شدند و سختیها و شکنجههای بسیاری بر پیروان مسیح وارد شد تا ۳۰۰ سال بعد که قسطنطین (کنستانتین) بزرگْ امپراتور روم به دین مسیحی درآمد و مایۀ رونق آئین مسیح و ترویج آن شد.