قصههای قرآن
داستان حضرت سلیمان
نگارش: مهدی آذریزدی
سلیمان پسر داود و جانشین او بود. مردم از زمان کودکی سلیمان از خوبی و دانایی و عدالتخواهی او خبر داشتند و سلیمان در آغازِ جوانی بود که به پادشاهی رسید و به پیغمبری هم برگزیده شد.
در آن روزگار مردم دنیا به جاه و جلال پادشاهان فریفته بودند و بهتر بود که پیشوای دین مردم در ظاهر نیز از همه تواناتر باشد.
سلیمان دعا کرد که: «خدایا، به من قدرت و دولتی ببخش که هیچکس مانند آن را نداشته باشد.» دعای سلیمان مستجاب شد و فرمان رسید که جن و پری و بادها و حیوانات نیز مانند مردم در اطاعت سلیمان باشند و نام بزرگ خدا و زبان پرندگان و اسرار دانشها به سلیمان آموخته شد و خدا گفت: «این بخشش ماست که هراندازه بخواهی کمتر یا بیشتر از آن بهرهمند شوی.»
سلیمان علم و حکمت خدایی و قدرت پادشاهی را در راهنمایی مردم جهان برای زندگی بهتر به کار گماشت؛ و برای هرکسی کاری معین کرد تا همه باهم در آبادی شهرها و سرسبزی زمینها و پیشرفت صنعتها و هنرها بکوشند.
کارهای سخت مانند سنگتراشی و آهنگری و غواصی در آبها و راهسازی را به دیوها سپرد، کشاورزی و شبانی و تجارت و کارهای آسانتر را به آدمیان واگذاشت و حیوانات هم به پاسداری و خبرگزاری و بارکشی و کارهایی که میتوانستند مأمور شدند. سگ را به پاسبانی گماشتند، مار را نگهبان گنج کردند، پلنگ را به دیدبانی بر بلندیها واداشتند، پرستو را به گشتوگذار و اکتشاف فرستادند، هدهد و کبوتر را به نامهرسانی گماشتند، شیر را حاکم جنگل کردند… و بعضی از این عادتها همچنان در حیوانات باقی مانده است.
تخت سلیمان و بساط سلیمان
سلیمان دستور داد بارگاهی برای او بسازند که از هر چه تا آن روز بود بزرگتر و باشکوهتر باشد و پریان برای سلیمان بساطی از ابریشم و رشتههای طلا بافتند که درازا و پهنای آن یکفرسخ بود. در مجلس سلیمان سه هزار کرسی طلا و نقره جا میگرفت و منبری که سلیمان بر آن مینشست از جواهر و سنگهای گرانبها ساخته شده بود.
سلیمان انگشتر سلیمانی را که اسم اعظم خدا بر آن نقش شده بود و اعجاز آمیز بود در انگشت میکرد و با جلال و شکوهی بیمانند بر تخت عزت مینشست و در کار دین و دنیای مردم فرمان میراند.
هرگاه که میخواستند سفر کنند باد به فرمان سلیمان بساط سلیمانی را با هرچه بر آن بود بر هوا میبرد و از بالای کوه و دره و صحرا و دریا میگذشت و بهسرعت و سلامت هرروزی بهقدر دو ماه راه میرفت و به هر جا که میخواستند فرود میآمدند.
هنگامیکه سلیمان بر منبر خود مینشست و بارگاه سلیمانی مجلس داشت وزیران و امیران و دانشمندان و لشکریان همه برجای خود قرار میگرفتند و پرندگان بر بالای سر آنها پرهای خود را به یکدیگر پیوند میدادند و مانند ابری بر بساط سلیمان سایه میافکندند و مانند سقفی یا چتری مجلس را از آفتاب و باران در پناه میگرفتند.
حشمت سلیمان و حکمت سلیمان اسباب پیروزی سلیمان بود تا دشمنان نتوانند با او دشمنی کنند؛ و او با دستورهای حکیمانه که نمونهای از آن کتاب «امثال سلیمان» است مردم را در راه دین و اخلاق راهنمایی میکرد و از نیروی غیبی که در اختیار سلیمان بود حکایتهای بسیاری باقی مانده است که در آنها از حیوانات و پریان و فرشتگان هم گفتگو میشود.
سلیمان و مورچگان
داستان هدیۀ مور خیلی معروف است. میگویند هنگام تاجگذاری سلیمان هر دسته از مخلوقات برای سپاسگزاری و چشمروشنی، هدیهای برای سلیمان آوردند. مورچهها هم خواستند هدیهای بیاورند و نمیدانستند چه کنند. موری که از همه باهوشتر بود گفت: «سلیمان سالار و سرور همه روی زمین است و ما از همه حیوانات زمینی ضعیفتریم، هرقدر که ما خودمان را به زحمت بیندازیم نمیتوانیم هدیهای بسازیم که در نظر سلیمان و دیگران جلوهای داشته باشد. ما که پادشاه هندوستان نیستیم که یک قطار فیل با زنجیر طلا به سلیمان هدیه کنیم، ما مورچهایم و نباید با توانگران مسابقه بدهیم، هدیه ما هم باید با خود ما تناسب داشته باشد، خوراک لذیذ موران ملخ است و اگر سلیمان دانا و عاقل باشد یک ران ملخ را هم از ما میپذیرد و ما را سرفراز میکند، اگر هم دانا و عاقل نباشد که حیف از همان ران ملخ.»
مورچگان گفتند: «صحیح است. در انبارهای موران جستجو کردند و یک ران ملخ درشت انتخاب کردند و به حضور سلیمان تقدیم کردند و گفتند: «بزرگی به تو میبرازد که سلیمانی. ولی ما مورچهایم و این هدیۀ مورانه نشان ارادت موران است. برگ سبزی است تحفه درویش، چه کند بینوا ندارد بیش.»
ران ملخی پیش سلیمان بردن *** عیب است ولیکن هنر است از موری
سلیمان از سخن موران خوشوقت شد و گفت: «حق با شماست. خداوند هم به هرکسی بهقدر توانایی تکلیف میکند وگرنه هیچکس نمیتواند خدا را بهقدر عظمت خدا بشناسد و عبادت کند.»
حکایتی دیگر از مورچگان با سلیمان هست که: یک روز سلیمان با لشکریانش از دشت موران میگذشتند. رئیس مورچهها وقتی از آمدن لشکر سلیمان خبر یافت به مورچگان دستور داد: «فوری به خانههای خودتان بروید که سلیمان و لشکرش شما را پامال نکنند.»
باد صدای مورچه را به گوش سلیمان رسانید. سلیمان مورچه را خواست و گفت: «تو اینقدر ما را غافل میدانی که خیال میکنی شما را پامال میکنیم و نمیفهمیم؟»
رئیس مورچهها جواب داد: «نه، من میدانم که شما بهرسم عدالت آشنا هستند ولی من هم باید به وظیفه سرپرستی و رهبری خودم عمل کنم. مورچههای ضعیف باید عادت کنند که وقتی صحرا شلوغ است به پناهگاه خودشان بروند. من این حرف را زدم که مورچهها زودتر اطاعت کنند.»
و سلیمان از حرف مورچه خندید و به او انصاف داد و خدا را شکر گفت و دعا کرد که هرکسی در کار خود هوشیار باشد و وظیفه خودش را بداند.
سلیمان و بلقیس
یک روز که حضرت سلیمان مجلس داشت و پرندگان بر بالای بساط سایه کرده بودند جای یکی از مرغان خالی بود و از آن جای خالی آفتاب بر بساط تابیده بود. سلیمان نگاه کرد و گفت: «هدهد را نمیبینم، اگر بیاید و برای غایب بودنش دلیل حسابی نداشته باشد او را تنبیه خواهم کرد.»
لحظهای بعد هدهد سر رسید و عذر آورد که: «در مرخصی بودم دیرتر آمدهام اما خبر تازهای آوردهام. به شهر سبا رفته بودم و آنجا وضع عجیبی داشت. در آنجا مردم، خدای یگانه را نمیپرستند و به خورشید سجده میکنند و پادشاهشان هم زنی است که دمودستگاه مفصلی دارد و بر تخت بزرگ و مجللی مینشیند و مردم همه در فرمان او و در گمراهی هستند.»
سلیمان گفت: «راست و دروغ این خبر را تحقیق خواهم کرد.» آنوقت سلیمان نامهای به هدهد سپرد و گفت: «این نامه را به ملکۀ سبا برسان و ببین چه جوابی میدهند.»
هدهد نامه را به شهر سبا برد و به نزد ملکۀ سبا انداخت. بلقیس نامه را خواند و به نزدیکان خود گفت: «نامه مهمی به من رسیده که از طرف سلیمان و به نام خدا نوشته شده و از من خواسته است که به امر او تسلیم شویم و بهفرمان او درآییم، شما چه صلاح میدانید؟»
اطرافیان بلقیس گفتند: «قدرت و نیروی ما زیاد است و برای جنگ آمادهایم. ولی فرمان، فرمان تو است. یا جنگ یا صلح.»
بلقیس گفت: «به نظر من جنگ مایۀ خرابی است و پادشاهان وقتی با جنگ بر شهری مسلط شوند همۀ کارها را به هم میریزند و زیروزبر میکنند. به نظر من بهتر است راه آشتی پیش گیریم و هدیهای برای سلیمان بفرستیم و ببینیم چه میشود.»
بلقیس دستور داد کاروانی از هدایای گرانبها نزد سلیمان بفرستند و پیغام داد که: «امیدوارم ما را به حال خود بگذاری، ما با کسی جنگ نداریم اما قوی هستیم و از زندگی خودمان راضی هستیم.»
وقتی هدیهها رسید سلیمان به فرستادگان بلقیس گفت: «آیا خیال کردید ما را با پول کمک میکنید؟ درصورتیکه هر چه شما بفرستید بهتر از آن را خدا به ما داده است. این شما هستید که به هدیه خوشحال میشوید و مقصود ما این است که نادانی و گمراهی را از میان ببریم. هدیهها را برگردانید و به او بگویید یا لشکری میفرستم که ایشان را با خواری و زاری از شهرشان بیرون کنند یا باید توبه کنند و با پیروانش به خدای یگانه ایمان بیاورند.»
فرستادگان پیغام را آوردند و بلقیس چاره را ناچار دید که خودش به دیدار سلیمان برود و با او گفتگو کند و راه سلامت را پیدا کند و عزم سفر کرد.
وقتی خبر رسید که بلقیس از شهر سبا بهقصد دیدار سلیمان حرکت کرده است سلیمان خواست قدرت غیبی خود را بر او آشکار سازد و به حاضران گفت: «چه کسی میتواند تخت بلقیس را پیش از رسیدن خودش در اینجا حاضر کند؟»
یکی از دیوان گفت: «من آن تخت را پیش از اینکه از جای خودم برخیزم میآورم.» و وزیر سلیمان که نام بزرگی خدا را میدانست گفت «من پیش از اینکه رویت را بهطرف دیگر بگردانی تخت را حاضر میکنم» و تخت بلقیس را حاضر کرد.
سلیمان دستور داد پیش از رسیدن بلقیس صورت ظاهر تخت را تغییر بدهند و این کار را کردند. وقتی بلقیس به پایتخت سلیمان وارد شد او را با احترام به بارگاه آوردند و بعدازآنکه در مجلس قرار گرفت تخت را نشانش دادند و پرسیدند: «آیا تختی که در شهر سبا بر آن مینشستی مانند این است؟» بلقیس گفت: «گویا خود همان تخت است.» و چون اعجاز این امر را فهمید گفت: «ما پیش از آن خبر داشتیم که قدرت خدا از اینها بالاتر است و قبول داشتیم.»
آنوقت بلقیس را به قصری که برای اقامت او معلوم شده بود راهنمایی کردند. پیشگاه کاخ را از شیشه و بلور ساخته بودند و در زیر آن آب جاری بود. بلقیس تا آن روز شیشه ندیده بود و تصور کرد آب است. دامن لباس خود را بالا گرفت تا از آب بگذرد اما وقتی فهمید که آب نیست از برهنه شدن پای خود شرمنده شد و خود را ناچیز و کوچک شمرد و به سلیمان ایمان آورد.
بعد به شهر سبا نامه نوشت و پیغام فرستاد که من به خدای یگانه ایمان آوردم و سلیمان یک پادشاه ظالم نیست بلکه دارای حکمت و عدالت است و دین او برحق است؛ و قوم سبا را دعوت کرد که دین خدایی را بپذیرند.
اما وقتی خبر به شهر سبا رسید بعضی قبول نکردند. شیطان آنها را وسوسه کرد که بلقیس زن است و زن عقلش ناقص است و از دمودستگاه سلیمان ترسیده و به عزت و نعمت بیشتر طمع دارد. آنها هم گفتند: «ما دین خود را از دست نمیدهیم و اگر بلقیس فریب خورد و گمراه شد ما فریب نمیخوریم…» و بعدازآنکه خداپرستان از آنها جدا شدند یک سیل عظیم آمد و شهرشان را آب برد و آنها در بیابانها پراکنده شدند.
حضرت سلیمان در زمان خود همۀ بزرگان و پادشاهان را به دین و کتاب موسی دعوت کرد و با قدرت و حکمتی که خدا به او بخشیده بود بیشتر مردم را به راه راست آورد.
روزگار سلیمان، بیشتر، روزگار صلح و آبادی و پیشرفت دانش و صنعت بود. سلیمان ساختمان بیتالمقدس را تمام کرد و چشمهها و قناتهای بسیار جاری کرد و راهها و پلها و سدها و خانههای بسیار در زمان او ساخته شد و آوازهی حشمت و حکمت سلیمان به تمام شرق و غرب عالم رسید.
وفات سلیمان
حضرت سلیمان وظیفۀ خود را در کار دین و دنیای مردم به انجام رسانید و تا آخرین دَمِ زندگی با عزتی که خدا خواسته بود عزیز بود. هیچکس بالای حرف او حرفی نمیزد و سر از فرمان او نمیپیچید، بهطوریکه وقتی وفات یافت کسی به او نزدیک نشد و هیچکس نپرسید چرا سلیمان غذا نمیخورد و نمیخوابد و شب و روز ایستاده است.
یک روز حضرت سلیمان برای بازدید ساختمان کاخ بزرگی رفته بود که هنوز استادان و کارگران مشغول تمام کردن آن بودند. قصری بود بر کنار دریا و بسیار باشکوه. وقتی سلیمان به ایوان بالای قصر رسید فرمان داد او را تنها بگذارند و هیچکس به او نزدیک نشود تا دستور بدهد.
بر لب ایوان بر عصای خود تکیه کرده ایستاد و به تماشا مشغول شد و به فکر فرورفت. ولی در همان حال اجلش فرارسید. میگویند عزرائیل بهصورت آدمی جلو روی سلیمان حاضر شد. سلیمان گفت: «چرا اینجا آمدی؟ مگر نگفته بودم هیچکس نیاید تا خبر کنم؟»
عزرائیل گفت: «فرمایش شما صحیح است ولی من کسی نیستم که اجازه بگیرم، من هر وقت لازم باشد به هر جا که مأمور باشم وارد میشوم و در کاری که دارم حتی یکلحظه تأخیر نمیکنم حساب من از حساب دیگران جداست، یک دقیقه دیروزود نمیشود، مأمورم و معذورم، من به فرمان کسی کار میکنم که از تو بزرگتر است و از همه بالاتر است.»
سلیمان پرسید: «مگر تو کی هستی؟» گفت: «من عزرائیلم؛ و این آخرین لحظۀ زندگی سلیمان در این دنیاست.» سلیمان گفت: «هر چه خدا بخواهد حق است. خدا را شکر که هرگز بر کسی ظلم نکردم و در اطاعت امر خدا کوتاهی نکردم و بازگشت همه بهسوی خداست. به کاری که داری مشغول شو.»
سلیمان همچنان که بر عصا تکیه داده بود وفات یافت و تا مدتها همچنان بر سر پا بود. کارگران هرروز کار میکردند و مردم میآمدند و میرفتند و از دور سلیمان را میدیدند که ایستاده است و هیچکس جرئت نداشت برخلاف دستور سلیمان به او نزدیک شود؛ و بود تا وقتیکه موریانه پایۀ عصا را خورد و عصا شکست و جسد سلیمان به زمین افتاد و آنوقت حشمت و قدرت سلیمان پایان یافت؛ اما آثار حکمت سلیمان و سخنان حکیمانه و مثلها و شعارها و پندهای او به یادگار ماند.