قصههای قرآن
داستان حضرت داود
نگارش: مهدی آذریزدی
طالوت و جالوت
طالوت و جالوت دو پادشاه بودند که باهم اختلاف داشتند. طالوت از بنیاسرائیل بود و به خدا ایمان داشت و جالوت بتپرست بود؛ و موقعی که جنگ میان این دو گروه به مرحله سختی رسیده بود و طالوت از شکست خود بیمناک شده بود داود به کمک او رسید.
داود فرزند یکی از خوبان روزگار خود بود و نسب او به یهودا یکی از پسران یعقوب میرسید. داود چهار برادر بزرگتر داشت که گوسفندداری میکردند و او در کودکی زنبیلبافی و آهنگری و نجاری آموخته بود اما چون زندگی در صحرا و جنگل را دوست میداشت مدتی هم چوپان شد و گوسفندهای برادران خود را شبانی میکرد؛ و هنوز داود خیلی جوان بود که به فرمان پدر خود برای همکاری با لشکر طالوت و شکست دادن بتپرستان وارد جنگ شد.
جنگ میان طالوت و جالوت بهجایی باریک کشیده بود. بنیاسرائیل عدهای از جنگآوران جالوت را نابود کرده بودند و جالوت خودش به میدان آمده بود و چند روز جنگیده بود و عدهای را کشته بود و چون خیلی زورمند بود کسی جرئت نمیکرد در میدان رزم با او روبرو شود و معروف بود که هیچکس از زخم نیزهی جالوت جان به درنمیبرد.
بهطوریکه میدانیم، جنگهای قدیم بیشتر قهرمانی بود و بیشتر جوانمردانه بود و مخصوص جنگآوران بود و در میدان جنگ در صحرا پهلوانان دو طرف باهم میجنگیدند. اسباب جنگ هم شمشیر و نیزه و سپر و چوب و تیر و کمان بود و وقتی یک طرف، جنگآوران خود را از دست میداد تسلیم میشد و دیگر مردم بیخبر در خانهها کشته نمیشدند و شهرها خراب نمیشد.
وقتی داود داوطلب شد که به میدان برود مایۀ امید و خوشحالی شد.
طالوت دستور داد بهترین اسبها و شمشیرها و نیزهها و سپرها را در اختیار داود بگذارند اما داود همه را رد کرد و گفت: «برای من همین پیراهن چوپانی و فلاخن شبانی بس است. جالوت به زور بازویش و نیزهاش و شمشیرش و سپرش مینازد اما ایمان من از همۀ آنها قوییتر است. او میخواهد زور بگوید و من میخواهم زورگویی را براندازم، او با همۀ آنچه دارد از مرگ میترسد و من نمیترسم، او نیزهاش را به نام بت حرکت میدهد و من سنگ فلاخنم را به نام خدا میاندازم، او دلش به یاد گنجهایش و ریاستش و مردمآزاریاش خوش است و من دلم به این خوش است که مردم را از دست ظلم او نجات میدهم، میان من و او تفاوت از زمین تا آسمان است، تازه اگر جالوت مرا بزند جوان چوپانِ یکتا پیراهنِ بیدفاعی را زده است و برای او افتخاری ندارد و جنگآوران ما هم مأیوس نمیشوند ولی اگر من او را بزنم جالوت را زدهام و لشکرش را و کشورش را و آبرویش را و ظلمش را و زورش را زدهام و شبانی، شهریاری را زده است و در دلهای مردم ستمدیده نور امید پاشیده است.»
طالوت سخن داود را پسندید و داود عازم میدان شد.
جالوت فریاد زد: «کیست که امروز به جنگ من میآید؟»
داود گفت: «کسی است که از تو نمیترسد و از مرگ نمیترسد.»
جالوت گفت: «خیلی جوان به نظر میآیی، از مردی و زور هر چه داری بیار.»
داود گفت: «بگیر» و سنگی از فلاخن رها کرد که بر پیشانی جالوت نشست. جالوت خشمگین شد و نیزۀ خود را بهطرف داود پرتاب کرد. داود نیزه را در هوا گرفت و بهطرف جالوت انداخت و یکباره او را از پا درآورد.
از میان دو لشکر غلغله برخاست و جالوتیان پا به فرار گذاشتند و فتح، نصیب طالوت و بنیاسرائیل شد.
طالوت از پیروزی داود خوشحال شد، داود را گرامی داشت و یگانه دختر خود را به همسری او داد و او را در کشورداری شریک خود ساخت.
داود در تمام کارهایی که پیش میآمد لیاقت و هوش و ابتکار خود را نشان میداد و چون از همۀ مردمان زمان خود داناتر بود و ایمان به خدا او را زورمند میساخت روزبهروز در نظر مردم عزیزتر میشد؛ و طالوت نتوانست عزت و احترام داود را تحمل کند. بااینکه داود داماد او بود بر او حسد ورزید و با او مخالف شد و به او حالی کرد که باید از دستگاه پادشاهی کناره بگیرد.
داود گفت: «من از تو هیچ توقعی نداشتم، جنگ با جالوت وظیفه من بود و برای خدا و بندگان خدا بود، دنیای خدا هم خیلی بزرگ است هرکسی در هر جا که باشد میتواند برای خدا کار کند، در نظر خدا هم پادشاهی و درویشی یکسان است و اجر من با خداست.»
داود پیغمبر
داود، طالوت و کشورش را گذاشت و از یمن به فلسطین رفت و با مقام پیغمبری به هدایت مردم پرداخت.
داود علاوه بر همه صفات خوب خود دارای آواز خوبی بود و وقتی کتاب زبور بر او نازل شد و او آن را به صدای بلند میخواند صوت او چنان خوب بود که مرغان هوا از پرواز و رهگذران از رفتار بازمیماندند و هر کس صدای داود را در خواندن مزامیر میشنید به آن دل میبست و در آن اثری مییافت که به سخنان داود ایمان میآورد.
و مدتی گذشت و قوم طالوت هم هیچوقت داود را فراموش نکردند.
وقتی طالوت از دنیا رفت مردم دیدند هیچکس برای پادشاهی و رهبری از داود لایقتر نیست. گفتند «داود جالوت را شکست داد و اوست که میتواند ما را از آسیب دشمنان حفظ کند.» داود را دعوت کردند و کشور را به دست او سپردند.
اما همینکه خبر فوت طالوت به اطراف رسید ناامنی شروع شد و دشمنان از هر طرف به گرفتن شهر طالوت طمع کردند.
یکی از کارهای داود در این هنگام ساختن زره بود که پیش از آن به فکر هیچکس نرسیده بود. داود آهن را نرم کرد و از آن رشته ساخت و پیراهنهای آهنین بافت و دستور داد پهلوانان آن زرهها را زیر لباس بپوشند و به جنگ دشمنان بروند.
بهزودی آوازه درافتاد که سربازان کشور داود همه روئینتن و آهنین بدناند، تیر کمان بر آنها کار نمیکند و نیش نیزه در تن آنها فرو نمیرود. دشمنان ترسیدند و هر دسته از طرفی فرار کردند و مدتها گذشت تا دیگران ساختن زره را یاد گرفتند.
کشور داود از شر دشمنان خارجی آسوده شد اما داود پادشاهی بود که به عدالت حکم میکرد و نمیگذاشت زیردستان از زبردستان ستم بکشند. ناچار زورگویان عدالت را نمیخواستند و بعضی که نفع خود را در زیان مردم میدیدند رفتار داود را نمیپسندیدند و درصدد اذیت و آزار داود برآمدند و به داود تهمتها زدند. بدخواهی این گروه باعث شد که داود در اجرای عدالت سختگیری کند و هر حکمی را با دلیل آن همراه کند تا هرکسی بتواند به عقل خود فرمانها را بسنجد و راستی و درستی احکام را بفهمد: در هر کاری هر قاضی و داوری که رأی میدهد باید مردم بدانند که کیست که رأی داده و حکم کرده و اگر چوب این درخت از آن یکی بهتر است باید بگویی به چه دلیل؟ به این طریق است که خوبی و بدی شناخته میشود.
خود داود یک روز روزه میگرفت و به عبادت مشغول میشد و یک روز به پادشاهی و حکومت میپرداخت. در روز عبادت دستور میداد درهای محراب را ببندند و کسی را نزد او راه ندهند. ولی در یکی از روزها که داود مشغول عبادت بود دو مرد آمدند و به حرف هیچکس گوش ندادند و بهزور درها را باز کردند و ناگهان جلو داود ظاهر شدند. داود ترسید و گفت: «از من چه میخواهید مگر نمیدانید که امروز روز عبادت است و روز فرمان نیست؟»
گفتند: «چرا میدانیم ولی عدالت تعطیلبردار نیست و ما باهم اختلاف داریم و آمدهایم که تو میان ما حکم کنی.»
داود گفت: «بسیار خوب، بفرمایید.»
یکی گفت: «موضوع این است که برادر من نودونه میش دارد و من یک میش دارم و او میخواهد اینیکی را هم از من بگیرد.»
داود که میخواست زودتر کار را تمام کند گفت: «برادرت بر تو ظلم میکند که میخواهد یک میش تو را هم بگیرد، بعضی از مردم که به خدا و کار خوب ایمان ندارند اینطور ستم میکنند و آدم خوب کم است.»
آنها ساکت شدند و زود رفتند. ولی داود دانست که خیلی زود حکم کرده است و بایستی از طرف دیگر هم پرسیده باشد که چرا میخواهد یک میش را بگیرد؛ و فکر کرد که این رسم قضاوت نیست. شاید طرف دیگر هم حق داشته باشد و شاید خدا میخواسته است او را در اجرای عدالت امتحان کند.
این بود که داود از خدا آمرزش طلبید و با خود عهد کرد بعدازآن در قضاوت عجله نکند، بهدرستی بازپرسی کند و حکم خود را به دلیل و برهان ظاهر کند.
یک روز دیگر دو مرد آمدند و یکی گفت: «من باغی داشتم سبز و خرم و گوسفندان این شخص وارد باغ من شدهاند و سبزهها را خورده و پامال کردهاند اکنون تو به عدالت درباره ما حکم کن.»
داود از صاحب گوسفندان پرسید: «چرا به این مرد ضرر زدی؟» گفت: «من تقصیری نداشتم، گوسفندان بیخبر به باغ او رفتهاند و من اگر خبر میشدم البته نمیگذاشتم بروند؛ اما او که باغ دارد باید درش را ببندد.» اولی گفت: «کسی که گوسفند دارد باید آنها را نگاهداری کند. چطور تو گوسفندانت را از گرگ محافظت میکنی آنوقت از خوردن سبزۀ باغ مردم نمیتوانی حفظ کنی؟»
داود پرسید: «حالا چه میخواهید؟» صاحب باغ گفت: «من خسارت سبزههایم را میخواهم.» صاحب گوسفندان گفت: «سبزهها را من درو نکردهام گوسفند خورده و با رضایت من هم نبوده بر گوسفند هم حکمی نیست.»
داود گفت: «شکی نیست که نگاهداری گوسفند از ضرر زدن به مردم بر عهده صاحب گوسفند است اما اگر کارشناس بیاید و ضرر را معلوم کند هر دو قبول دارید؟» صاحب باغ گفت: «نه، کارشناس قیمت سبزهها را معلوم میکند اما قیمت عمر مرا معلوم نمیکند، من از دیدار سبزهها هم لذت میبردم و حالا مدتی باغ سبزه ندارد.» صاحب گوسفندان هم گفت: «نه، من اصلاً حرف هیچ کارشناسی را قبول ندارم، بیابان پر از علف است و من تا از عدالت مطمئن نباشم زیر بار زور نمیروم.»
داود گفت: «پس باید بیشتر مشورت کرد شاید راه روشنی پیدا شود.»
داود و سلیمان
داود فرزندان خود را حاضر کرد و ماجرا را شرح داد و حکم روشنی از ایشان خواست؛ و کسی نتوانست راهی پیدا کند جز سلیمان پسر داود که در این وقت ۱۱ ساله بود و از همه کوچکتر بود.
سلیمان گفت: «صاحب باغ کوتاهی کرده که درِ باغ را نبسته. صاحب گوسفندان هم کوتاهی کرده که گوسفندان را مواظبت نکرده. اما قصد ضرر زدن و اذیت نداشته، باوجوداین خسارتی وارد شده که ممکن است معلوم کردن اندازه آن دشوار باشد. حساب عمر صاحب باغ هم بیمعنی نیست. به نظر من حکمش آن است که گوسفندها را به صاحب باغ بسپارند تا او خوراکشان را بدهد و از شیرشان استفاده کند و آبیاری باغ را به صاحب گوسفندان بسپارند تا سبزهها دوباره مانند روز اول بشود. آنوقت باغ به صاحبش و گوسفندان به صاحبش برمیگردد و خسارت جبران شده و هیچکس ضرری نکرده است.»
صاحب باغ گفت: «قبول دارم. در این مدت اگر سبزههایم را نمیبینم از شیر گوسفندان بیشتر سود میبرم.» صاحب گوسفندان گفت: «من هم قبول دارم که اگر هم صرفه ندارد حکمی عادلانه است تا برای من هم درسی باشد که همانطور که من گوسفندانم را میخواهم، صاحب باغ سبزهاش را میخواهد.»
وقتی طرفین راضی شدند داود خوشحال شد و از آن روز سلیمان برای جانشینی داود نامزد شد. داود صدسال عمر کرد و چهل سال پادشاهی کرد و همیشه با نصایح خود مردم را به راه راستِ خداشناسی و عدالت، رهبری میکرد و بعد از او پادشاهی به سلیمان رسید.