قصه‌های قرآن: داستان حضرت خضر || همسفر کهنسال تاریخ

قصه‌های قرآن: داستان حضرت خضر || پیرترین فرزانۀ تاریخ

قصه‌های قرآن

داستان حضرت خضر

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

پدر خضر پادشاه یکی از شهرها بود و خضر از کودکی در جستجوی معرفت و حکمت بود و به خداپرستی راه یافت و از همه مردم شهر داناتر شد.

وقتی خضر بزرگ شد پدرش خواست او را جانشین خود سازد اما خضر قبول نکرد و گفت: «من این ریاست را نمی‌خواهم، نمی‌خواهم شاه یک شهر باشم و می‌خواهم پادشاه دل‌ها و عقل‌ها باشم، من حکمت و معرفت را انتخاب کرده‌ام و می‌خواهم خوبی‌های بزرگ‌تر را جستجو کنم.»

آرزوی خضر این بود که از بندگان برگزیده خدا باشد و به بندگان خدا خدمت کند و گمراهان را راهنمایی کند.

خضر و ذوالقرنین

دعای خضر مستجاب شد و به پیغمبری برگزیده شد و مأمور شد که قوم ذوالقرنین را به خوبی‌ها و راستی‌ها رهبری کند.

ذوالقرنین پادشاه بزرگ و خوب روزگار خودش بود، جهانگیری و جهان داری را می‌پسندید و از خدا خواسته بود که کشوری بزرگ داشته باشد و مردم از او فرمان‌برداری کنند تا در آبادی جهان بکوشد. مردم هم می‌دیدند کارهای ذوالقرنین از دیگران بهتر است و روزبه‌روز بیشتر به او علاقه‌مند می‌شدند و کشورهای بسیاری گرفت و از مشرق تا مغرب عالم را زیر پای خود دید.

وقتی خضر، ذوالقرنین را دید و مأموریت خود را گفت، ذوالقرنین او را گرامی داشت و گفت: «چیزی از این بهتر نمی‌شود. ما هر دو بزرگیم و هرکسی کاری دارد. تو با پیغام حکمت و معرفت خود مردم را هدایت کن، من هم کارهای دنیایی مردم را سروسامان می‌دهم.»

ذوالقرنین به همه کشورها سفر می‌کرد و با سران و سرداران گفت و شنید می‌کرد و با صلح یا جنگ آن‌ها را مطیع خود می‌ساخت و کارهای بزرگی هم برای مردم می‌کرد. او مردی دانش‌دوست بود و در همه کارها علت‌ها و سبب‌ها را جستجو می‌کرد و می‌شناخت. با فکر و تدبیر خود مردم را به خانه ساختن و قنات و چشمه جاری کردن و کشاورزی و تجارت و صنعت تشویق می‌کرد و خضر هم آداب حکمت و اخلاق و خداشناسی را به مردم می‌آموخت.

وقتی ذوالقرنین ازیک‌طرف تا آخر دنیای متمدن زمان خودش پیش رفت و به کوه قاف رسید مردم شهرهای نزدیک قاف از دست یأجوج‌ومأجوج شکایت کردند. یأجوج‌ومأجوج یک قوم وحشی بودند که هیچ دینی و قانونی و نظم و ترتیبی را قبول نمی‌کردند و هر چند وقت یک‌بار از راهی در میان دو کوه می‌آمدند، به شهرها حمله می‌کردند و می‌زدند و می‌کشتند و غارت می‌کردند و به سرزمین خود برمی‌گشتند.

ذوالقرنین با کمک مردم در میان دو کوه در سر راه یأجوج‌ومأجوج دیواری از سنگ و آهن به درازی چند فرسخ ساخت و راه یأجوج و مأجوج را سد کرد و این دیوار به «سد یأجوج و مأجوج» معروف شد. این سد عظیم تا صدها سال باقی ماند و بعدها چون بعضی تصور کرده‌اند که ذوالقرنین همان اسکندر بوده آن را سد اسکندر نامیدند.

ذوالقرنین وقتی از طرف مغرب تا آخر دنیا پیش رفت به‌طرف مشرق رو آورد و خضر همراه او در این سفرها در خشکی و دریا همه عجایب دنیای خدا و مردم گوناگون را می‌دید و هر جا به درمانده‌ای یا مظلومی برمی‌خورد به او کمک می‌کرد و می‌گفت: «خدایا چقدر در دنیا مردم گمراه و بدبخت هست، کاشکی همیشه زنده می‌ماندم و روزگار خوشبختی آن‌ها را می‌دیدم.»

ظلمات و آب حیات

وقتی سال‌های عمر ذوالقرنین زیاد شد به فکر مرگ افتاد و یک روز علما و دانشمندان را جمع کرد و پرسید: «آیا برای مرگ چاره‌ای هست؟ آیا هیچ راهی برای زندگی همیشگی هست؟»

علما گفتند: «ما در کتاب حضرت آدم خوانده‌ایم که درروی زمین چشمه‌ای هست که آبش آب حیات است و هر کس از آن آب بنوشد همیشه زنده می‌ماند اما چشمه آب زندگی از نظر مردم پنهان است و هیچ‌کس آن را نمی‌شناسد».

ذوالقرنین گفت: «باید هم این‌طور باشد. کارهای خدا از روی حکمت است. بی‌شک در آب‌ها و سنگ‌ها و خاک‌ها و سبزه‌ها و جانورها و مخلوقات خدا هر یک خاصیت‌های بسیار هست و عجب نیست که چنین چشمه‌ای وجود داشته باشد. پنهان بودن آن‌هم از روی حکمت است، اگر چشمه آب زندگی شناخته می‌شد هر آدم بدی هم می‌توانست از آن بنوشد و همیشه بماند و بدی کند ولی ما که می‌خواهیم به مردم خوبی کنیم اگر بتوانیم آن را پیدا کنیم خیلی خوب است.»

خضر گفت: «قانون بزرگ خدا این است که خواستن، توانستن است و اگر کسی بخواهد باید پیدا کند.»

ذوالقرنین گفت: «اگر به خواستن بود نمرود و فرعون هم می‌خواستند آب حیات را پیدا کنند.»

خضر گفت: «صحبت از عاقلان است نه بلهوسان. اگر دیوانه‌ای بخواهد مانند مورچه از دیوار صاف بالا رود شاید نتواند اما اگر عاقلی بخواهد مانند مرغ بر هوا پرواز کند البته می‌تواند. خواستن در تمام کارهای دنیا نشانی و علامتی دارد، نشانیِ آن جستجو کردن و طلب کردن با یقین و ایمان است و هوس کردن کانی نیست. ناچار هرقدر چیزی عزیزتر باشد جستجوی آن دشوارتر است و کسی که از دشواری بترسد به مقصود نمی‌رسد، نمرود و فرعون ناز و نعمتِ نقدتر و آسان‌تر را می‌خواستند.»

ذوالقرنین گفت: «بازهم نشد. اگر خواستن توانستن بود همه‌کس می‌خواست ذوالقرنین باشد و این نمی‌شود.»

خضر گفت: «بازهم صحبت از عاقلان است نه بلهوسان، ممکن است کسی از ذوالقرنین تواناتر نباشد اما از او داناتر بسیار است که نمی‌خواهند ذوالقرنین باشند. آن‌ها که نمی‌دانند، در جستجو و طلب، ایمان و یقین ندارند و آن‌ها که می‌دانند، بسیار چیزها را نمی‌خواهند و چون عاقبت همه مرگ است ذوالقرنین بودن چیز مهمی نیست آدم خوب بودن مهم است ذوالقرنین هم هنگامی خوشبخت‌تر است که خوبی‌ها را جستجو کند. از این گذشته آب حیات یک‌چیز ساده و معمولی نیست و تا مصلحت خدا نباشد کسی به آن دست نمی‌یابد.»

ذوالقرنین گفت: «در حرف‌های تو آثار حکمت و معرفت می‌بینم ولی به‌هرحال چشمۀ آب زندگی را در کجا باید جست؟»

خضر گفت: «ناچار هر چه پنهان است پرده‌ای دارد. نادانی پرده عقل است و تاریکی پرده اسرار است، به نظر من آب حیات باید در ظلمات باشد.»

ذوالقرنین گفت: «این سخن هم از حکمت خالی نیست.» پس دستور داد از مشرق و مغرب عالم حکیمان و دانایان و صنعتگران و خوبان روزگار را دعوت کردند و گفت: «در سفر ظلمات باید کسانی که برای مردم خیری دارند همراه باشند تا اگر به چشمۀ آب حیات رسیدیم کسانی که بیشتر به درد مردم می‌خورند عمر جاویدان پیدا کنند.»

آن‌وقت به لشکریان و نزدیکان خود دستورهای لازم را داد و خود با گروه دانشمندان و کارگران سخت‌کوش و راه شناسان به سرزمین‌های تاریک روانه شد.

اسباب یک سفر دراز را برداشتند و حرکت کردند، در تاریکی، راه‌ها را نشانه‌گذاری می‌کردند و در منزلگاه بزرگ، آتش روشن می‌کردند و بعد هریکی پراکنده می‌شدند و در زمین‌های پست و بلند جستجو می‌کردند و عجایب بسیار می‌دیدند و جمع می‌شدند و مشاهدات خود را تعریف می‌کردند و مدتی دراز در سرزمین تاریک ظلمات به سر بردند و سفری دشوار و طاقت‌فرسا بود.

اما خدا خواسته بود که تنها خضر به آب حیات برسد. وقتی خضر در یکی از گردش‌های اکتشافی به چشمۀ آب حیات رسید از آن نوشید و اعجاز آن را شناخت؛ اما وقتی این خبر را پیش دیگران آورد و از کشف آن چشمه سخن گفت و باز به جستجوی آن برآمدند دیگر چشمه‌ای به آن نشانی نیافتند. چشمه‌ها بود و آب‌ها بود اما آنکه خضر می‌گفت دیگر پیدا نشد و جستجوی بسیار به نتیجه نرسید.

پس از مدتی آن‌ها که ایمانشان ضعیف‌تر بود خضر را تکذیب کردند و آن‌ها که داناتر بودند گفتند: «چشمه پنهان شده و عمر جاویدان تنها نصیب خضر بوده.»

کم‌کم خوراک‌های ذخیرۀ کاروان ظلمات به پایان می‌رسید و صبر هم‌سفران تمام می‌شد و ذوالقرنین دستور بازگشت داد و گفت: «ما آمدیم عمر جاویدان پیدا کنیم. نیامدیم که در ظلمات از گرسنگی بمیریم. باید برگردیم و بار دیگر با ذخیره کافی به جستجو بیاییم.»

نشانه‌ای در منزلگاه بزرگ گذاشتند و علامت‌ها بر سر راه‌ها و برگشتند.

می‌گویند وقتی در ظلمات از راهی می‌گذشتند به سنگ‌هایی رسیدند که در تاریکی می‌درخشید و اسب‌ها می‌ترسیدند. پرسیدند: «این‌ها چگونه سنگی است؟» خضر گفت: «سنگ حسرت است، هر که بردارد پشیمان می‌شود و هر که برندارد نیز پشیمان می‌شود.»

بعضی گفتند: «حالا که نتیجه یکی است چرا بار خود را سنگین کنیم؟» و بعضی گفتند: «پشیمانی از داشتن، بهتر از پشیمانی از نداشتن است» و نمونه‌هایی برداشتند.

بعد در روشنایی معلوم شد که سنگ‌ها جواهرهای گران‌بهاست. دلیل آن حرف را پرسیدند. خضر گفت: «این سنگ‌ها زیبا هست اما هیچ نفعی ندارد، خوردنی نیست، پوشیدنی نیست و داروی هیچ دردی نیست و خاصیتش این است که هر که ندارد حسرت می‌خورد که چرا ندارم و هر که دارد حسرت می‌خورد که چرا بیشتر ندارم…»

از ظلمات برگشتند و ذوالقرنین به کار خود پرداخت اما به‌زودی عمرش به پایان رسید. آب حیات قسمتش نبود و حکمت و معرفت و عمر جاویدان نصیب خضر بود و معروف است که خضر همیشه زنده است و کسانی که در راهی درمانده باشند و از روی حقیقت خدا را بخوانند خضر به راهنمایی ایشان می‌شتابد.

خضر و موسی

وقتی کتاب تورات بر موسی نازل شد همه معلوماتی که دانستن آن برای موسی و عمل کردن آن برای بنی‌اسرائیل لازم بود در تورات جمع بود. می‌گویند یک روز که موسی به راهنمایی تورات، قوم خود را موعظه می‌کرد با خود فکر کرد که «آیا در دنیا کسی هست که از من داناتر باشد؟»

و چون پیغمبران از گناه پاک هستند خدا خواست که موسی به خودش مغرور نشود و به او امر شد که به مجمع البحرین برود و با کسی که چیزهای دیگری هم می‌داند آشنا شود و برای توشه راه یک ماهی بردارد.

موسی، یوشع را با خود همراه کرد و برای رسیدن به مجمع البحرین روانه شدند و برای غذای سفر یک ماهی نمک‌سود برداشتند.

رفتند و رفتند و همین‌که به کنار دریا رسیدند برای استراحت نشستند و یوشع ماهی را در آب شست و روی سنگی گذاشت و وقتی خواستند حرکت کنند ماهی را فراموش کردند.

مقدار زیادی راه رفتند و همین‌که وقت غذا رسید موسی گفت: «خسته و گرسنه شدیم، غذامان را بیاور.» یوشع گفت: «من فراموش کردم بگویم که ماهی در کنار دریا ماند.»

موسی گفت: «همین خودش چیزی است که ما می‌خواهیم. خدا نمی‌خواهد ما را از گرسنگی بکشد. ماهی یک نشانی بود و حالا که ماهی رفته دلیل آن است که زیادی آمده‌ایم و باید برگردیم.» از همان راه که رفته بودند برگشتند و اطراف را نگاه می‌کردند و به مردی رسیدند که خدا او را علم بیشتر داده بود و این خضر بود.

موسی، یوشع را به نزد قوم فرستاد و خود به نزد خضر رفت و بر او سلام کرد و گفت: «گویا تو مردی دانا و حکیم هستی. آیا اجازه می‌دهی من هم همراه تو بیایم و با آنچه خداوند به تو آموخته است آشنا شوم؟»

خضر گفت: «من بخیل نیستم ولی تو حوصله آن را نداری که با من همراه باشی. بعضی چیزها پیش می‌آید که نمی‌توانم توضیح بدهم و ممکن است تو نتوانی ساکت بمانی.»

موسی گفت: «نه، انشاء الله حوصله به خرج می‌دهم و مطابق میل تو رفتار می‌کنم.»

خضر گفت: «پس باید هرچه می‌بینی ساکت باشی تا وقتی‌که خودم به‌موقع درباره آن حرف بزنم.»

موسی قبول کرد و همراه شدند و رفتند تا در ساحل به یک کشتی رسیدند که می‌خواست حرکت کند.

خضر به صاحبان کشتی گفت: «خیلی راه رفته‌ایم و می‌خواهیم به کشتی شما سوار شویم و در ایستگاه بعدی پیاده شویم. آیا ممکن است ما را محض رضای خدا سوار کنید؟»

کشتی‌بان گفت: «مانعی ندارد ولی مسافر مجانی فایده‌ای ندارد.»

خضر گفت: «شاید بی‌فایده هم نباشد، آفتاب گرم است، ما هم پیرمردیم و امیدواریم خداوند به شما بر کت بدهد.»

کشتی‌بان گفت: «ظاهراً آدم‌های خوبی هستید، سوار شوید.»

موسی و خضر سوار شدند و کشتی حرکت کرد. همین‌که از ساحل دور شد خضر چند تا از تخته‌های کشتی را شکست و چنین وانمود کرد که او تقصیری ندارد. وقتی کارگران کشتی آمدند تخته‌ها را درست کنند خضر به کنار دیگر رفت و کشتی را سوراخ کرد و آب وارد کشتی شد. کشتی‌بان اوقاتش تلخ شد و گفت: «آمدیم ثواب کنیم داریم کباب می‌شویم معلوم نیست این‌ها چگونه آدم‌هایی هستند.» و به خضر گفت: «آخر مرد حسابی چرا خرابکاری می‌کنی با این ریش‌سفیدت نمی‌دانی که اگر کشتی پر از آب شود غرق می‌شود؟

خضر گفت: «چرا می‌دانم ولی خیر شما در این است که کشتی، سوراخ داشته باشد.»

صاحبان کشتی گفتند: «ما این خیر را نمی‌خواهیم.» و به گرفتن سوراخ کشتی مشغول شدند و وقتی صاحبان کشتی سرگرم تعمیر کشتی بودند خضر به گوشه دیگر رفت و در دیواره کشتی سوراخ دیگری کرد و آب بیشتری وارد کشتی شد. صاحبان کشتی از غرق شدن کشتی ترسیدند و بنای دادوفریاد گذاشتند و گفتند: «کاری نکنید که شما را به دریا بیندازیم.» موسی هم تعجب کرد و به خضر گفت: «این چه‌کاری است که می‌کنی، آیا می‌خواهی کشتی را غرق کنی؟»

خضر گفت: «نگفتم نمی‌توانی حوصله کنی و به همراهی با من طاقت بیاوری!»

موسی گفت: «معذرت می‌خواهم. عجله کردم و بی‌اختیار حرف زدم.»

در این موقع به ایستگاه بعدی رسیدند و موسی و خضر را پیاده کردند و گفتند: «مسافرهای ناراحتی هستید، بروید به امان خدا ولی مردم‌آزاری نکنید.»

کشتی رفت و موسی و خضر آمدند تا وارد یک آبادی شدند و به‌جایی رسیدند که چند نفر مشغول گفت و شنید بودند. خضر یکی از آن‌ها را صدا زد و با یک ضربت او را به زمین انداخت و جوانک بی‌هوش شد و خضر به موسی گفت «برویم.»

موسی ناراحت شد و گفت: «عجب کار زشتی کردی! آیا بیخودی یک آدم ناشناس را نابود می‌کنی؟»

خضر گفت: «نگفتم نمی‌توانی با من طاقت بیاوری و صبر نداری؟ اگر یک‌بار دیگر از من ایراد بگیری باید از من جدا شوی.»

موسی ساکت شد و ازآنجا رفتند تا وارد یک آبادی دیگر شدند. خضر به مردی گفت: «ما از راه دور آمده‌ایم و هیچ‌چیز نداریم آیا ممکن است ما را به یک وعده‌غذا مهمان کنید؟»

مردم گفتند: «ببخشید، ما چیزی برای شما نداریم، خدا به شما روزی می‌رساند.»

خضر گفت: «شکی نیست که روزی دهنده خداست ولی ما غریبیم و مهمانیم.»

گفتند: «هر چه هست ما به مردم غریب اعتماد نداریم و آن‌ها را نگاه نمی‌داریم.»

خضر به موسی گفت «برویم.» وقتی داشتند از آبادی خارج می‌شدند به یک دیوار شکسته رسیدند که نزدیک بود خراب شود و فروریزد. خضر گفت: «یا الله، باید این دیوار را تعمیر کنیم. یا تو آب بیاور و گل بساز من سنگ جمع کنم یا من گل می‌سازم تو سنگ جمع کن.» موسی همراهی کرد و گل ساختند و سنگ جمع کردند و پی دیوار را محکم کردند و موسی که خسته شده بود گفت: «در شهری که از مهمان کردن ما خودداری کردند این کار مفتی، بیهوده بود. باز اگر یکجایی کار می‌کردیم و مزدی می‌گرفتیم یک‌چیزی بود. نه اینکه خیال کنی من از کار می‌ترسم، من ده سال شبانی می‌کردم و نان می‌خوردم ولی از این کار بیهوده سر درنمی‌آورم.»

خضر گفت: «این بار سوم است که قول و قرارمان را به هم می‌زنی و مانند بنی‌اسرائیل ایراد می‌گیری. دیگر همراهی ما تمام شد، اما بگذار اسرار این کارها را بگویم تا بدانی که هرکدام دلیلی داشت و تو نتوانستی صبر کنی و ساکت باشی.»

اما شکستن کشتی: این کشتی که دیدی مال چند نفر آدم بی‌بضاعت و نجیب بود که در دریا کار می‌کردند و عده‌ای از کار این کشتی نان می‌خوردند که هیچ وسیله دیگر برای گذراندن معاش خود ندارند و پادشاه شهر آن‌ها ظالم است و برای جنگی که در پیش دارد هر چه کشتی گیرش بیاید از صاحبانش به‌زور تصرف می‌کند و عوضش را نمی‌دهد. من وظیفه داشتم آن کشتی را سوراخ کنم و معیوب کنم که وقتی جاسوسان به آن کشتی می‌رسند ببینند کشتی خراب است و از آن صرف‌نظر کنند و برای صاحبانش باقی بماند.

اما آن جوان را که کشتم جوان ناخلفی بود که تاکنون چند نفر را کشته بود و خانواده‌اش مردم خیراندیشی هستند که به درد مردم می‌خورند و فتنه و فساد این جوان گمراه و بدکار نزدیک بود خانمانشان را تباه کند و بدنام کند و در آن شهر دادرسی و قاضی عادلی نبود، من وظیفه داشتم او را از سر راه خلق خدا بردارم و خدا به پدر و مادرش فرزند خوبی خواهد داد که پاک‌دل و مهربان باشد.

اما این دیوار مال دو طفل یتیم است که در این شهرند و پدرشان آدم خوبی بود و در زیر این دیوار گنجی هست که خدا می‌خواهد وقتی بچه‌ها بزرگ شدند آن را پیدا کنند و اگر دیوار خراب می‌شد گنج به دست دیگران می‌افتاد و من وظیفه داشتم پایه این دیوار را محکم کنم و این کارها را از پیش خود نکردم بلکه به خواست خدا بود و این بود اسرار چیزهایی که حوصلۀ دیدن آن‌ها را نداشتی.»

موسی گفت: «صحیح است، پیغمبران هم هر یک‌چیزهایی می‌دانند که خدا مصلحت می‌داند و علم همه‌چیز فقط نزد خداست.» و موسی با یک تجربه تازه و با تواضع بیشتر از خضر خداحافظی کرد و به نزد قوم خود بازگشت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *