قصههای قرآن
داستان حضرت ایوب
نگارش: مهدی آذریزدی
روزگار نعمت
حضرت ایوب با مقام پیغمبری، دین ابراهیم را ترویج میکرد. کار ایوب کشاورزی و دامپروری بود و خداوند به او برکت و نعمت بسیار داده بود: مزرعهها سرسبز، گاو و گوسفند فراوان، کشتی، باغ و خانه و فرزندان خوب و هر چه را مردم آرزو دارند.
ایوب از ثروتمندان زمان خود به شمار میرفت و همیشه خدا را شکر میکرد و مردم را به خداپرستی و به شکرگزاری دعوت میکرد.
شیطان مردم را وسوسه کرد که این ایوب چون مال بسیار دارد و در زندگی ازهرجهت راحت است نفسش از جای گرم درمیآید و دم از خدا میزند و ادعاهای بزرگ میکند و میخواهد همهکس شکر کند و عبادت کند. هر کس دیگر هم بهجای ایوب باشد میتواند این حرفها را بزند وگرنه با بدبختی و گرسنگی چگونه کسی شکر کند و چگونه به عبادت برسد.
روزهای شدت
و خدا خواست که ایوب را و مردم زمان او را از امتحانی بگذراند.
یک روز ایوب در خانه نشسته بود. یکی از غلامان آمد و گفت: «خبر خوبی نیست، ولی کشتی غرق شد.» پرسید: «کشتیبان چه شد؟» گفت: «نجات یافت.»
ایوب گفت: «خدا را شکر که کشتیبان نجات یافت، خدا هر وقت بخواهد میدهد و هر وقت بخواهد میگیرد. کشتی اسباب سفر دریا است وقتی خدا نمیخواهد بر آب برویم بر زمین میرویم و خدا را ستایش میکنیم.»
دیگری رسید و گفت: «صاعقهای آمد و مزرعه را سوزاند.»
ایوب گفت: «الحمدلله. خدا سبز میکند و خدا خشک میکند، آب و آتش هر یک خاصیتی دارند، صاعقه کارش سوزاندن است. اگر در بیابان خشک بیاید اثری ندارد ولی وقتی در مزرعۀ سبز بیاید خشک میکند و میسوزاند و مصلحت را خدا بهتر میداند.»
دیگری رسید و گفت: «ای ایوب، سیل آمد و گله گاو و گوسفند را برد.»
ایوب گفت: «بسیار خوب، سیل نمیداند چه میکند؛ اما خدا میداند. سیل گاو و گوسفند مرا برد و گاوها و گوسفندهای دیگران هستند. گاو و گوسفند را من نساخته بودم خدا بخشیده بود و بازگرفت. به دادهاش شکر و به ندادهاش هم شکر.»
آمدند و به ایوب خبر دادند که فرزندانش از کوه پرت شدهاند و درگذشتهاند.
ایوب گفت: «خوب، دلم میسوزد و اشکم جاری میشود اما آنها هم مانند من بنده خدا بودند. عمرشان در دست من نبود و عمر من و عمر همه در دست خداست، خدا زندگی میبخشد و بازمیگیرد و زنده میکند و میمیراند و آنکه همیشه زنده است خداست. خداست که سزاوار شکر و پرستش است.»
یک روز گفتند: «فرعون باغ تو را تصرف کرد.»
گفت: «گناه آن بر گردن او میماند و حساب من در پیشگاه خداوند روشن است. من باغ را نمیخوردم و او نیز نمیخورد. پیش از من مال دیگری بود و بعد از من مال دیگری میشد، خدا را شکر که در این میان مال کسی را مصادره نکردم و بار من سبکتر است.»
یک روز ایوب مشغول موعظه بود. خبر آوردند که خانهات خراب شد.
ایوب گفت: «همۀ خانهها یک روز ساخته میشود و یک روز هم خراب میشود. خانهای که همیشه آباد است خانه دل است و عقل است و خانه معرفت و ایمان است و خانه خدا و خانه آخرت است. خانه دلها را آباد کنید که خانههای دیگر گل است و سنگ است و اگر دل زنده نباشد پای امید لنگ است. خدا را بشناسید و خدا را شکر کنید که هر چه او بخواهد حق است.»
شیطان در گوشهای ایستاده بود. با خود گفت: «عجب گیری افتادیم. این مرد نه پیغمبر است که فرشته است. من که دارم از دست این آدم دق میکنم.»
شیطان رفت و مردم را وسوسه کرد و گفت: «میدانید موضوع چیست؟ موضوع این است که این مرد دیگر کسی را ندارد که غصهاش را بخورد. تنش هم سالم است. یکلقمهنان هم از هر جا باشد میرسد، شکر کردنش هم مال بیخیالی است. اگر بیمار میشد و درد میکشید دیگر نمیآمد برای مردم بلبلزبانی کند و شکر و صبر را تعلیم بدهد.»
و هنوز امتحان به پایان نرسیده بود. ایوب بیمار شد. بیماری او روزبهروز سختتر میشد و مردم از اطراف او پراکنده میشدند؛ و او هرگز شکایتی نمیکرد و بازهم خدا را شکر میگفت و صبر میکرد.
شیطان بهصورت طبیبی درآمد و به مردم گفت: «بیماری ایوب واگیر دارد و خطرناک است.»
مردم به ایوب گفتند: «ما از این بیماری میترسیم، باید از شهر بیرون بروی.»
شکر و صبر ایوب
ایوب به کلبهای در صحرا رفت و همچنان شکر و صبر را به مردم توصیه میکرد. زمانی رسید که هیچکس با او نمانده بود مگر همسرش که از غم و غصه رنجور شده بود و بازهم کار میکرد و خوراک تهیه میکرد؛ و یک روز که به شهر آمد تا نان بخرد و چیزی نداشت کاری هم پیدا نکرد. پیرزنی که کارش آرایش زنان بود به او پیشنهاد کرد که گیسوهایش را بخرد و به او پول بدهد. او هم از ناچاری قبول کرد.
شیطان به عیادت ایوب رفت و خبر را به او داد و حقیقت آن را تغییر داد و گفت: «خبر خوبی نیست ولی زنت در شهر دست به دزدی زده و میرغضب گیسویش را بریده.»
ایوب دلش سوخت و خشمگین شد و صبر کرد تا زن بازآمد. گفت: «چرا کاری کردی که گیسوانت را از دست بدهی و سرزنش بشنوی؟ اگر بتوانم صد چوب به تو خواهم زد.»
زن گفت: «نان نداشتیم، نمیخواستم صدقه بگیرم، گیسوانم را به نان فروختم.» ایوب گفت: «ما این نان را نمیخواستیم خداوند مهربان است و روزی ما را میرسانید.»
در موقعی که ایوب از این پیشامد دلشکسته بود شیطان وقت را غنیمت شمرد و مردم را وسوسه کرد که دیدید چه بلاهایی بر سر ایوب آمد؟ این مردی که خود را پیغمبر میدانست، اینها نبود مگر اینکه ایوب در ادعای خود دروغ میگفت و لابد گناه بزرگی کرده که اینطور گرفتار شده. بیایید برویم از او بپرسیم چه کار بدی کرده؟»
جمع شدند و آمدند پیش ایوب و گفتند: «تو مردی خوشبخت بودی، راستش را بگو چه گناهی کردی که اینطور بدبخت شدی و هفت سال است بیماری تو خوب نمیشود؟ شاید موقعی که پولدار بودی بخیل بودی یا وقتی دم از خدا میزدی مردم را فریب میدادی؟ ما که میترسیم چیزهای دیگر بپرسیم، آیا میخواهی یک بت بیاوریم و توبه کنی؟…»
ایوب جواب داد: «خداوند بزرگ خودش آگاه است که هرگز از یاد او غافل نبودم و هرگز دروغ نگفتم و هرگز دل به مال دنیا نبستم و هرگز غذا نخوردم مگر اینکه یتیمی یا مستحقی را در سفره شریک کردم و حتی در کارهای خوب و عبادت خدا هم آنچه مشکلتر بود بر خود هموار کردم. در این مدت هم همیشه شکر کردم و صبر کردم چون میدانم که در همۀ کارهای خدا حکمتی هست و هرگز نمیخواستم از خودم تعریف کنم ولی شما دلم را به درد آوردید.»
وقتی مردم شرمنده شدند و برگشتند، ایوب دلش شکسته بود. به خدا مناجات کرد و گفت: «خدایا لطف تو بیشتر از شکر من است. میخواهم صبر کنم و صبر تو بیش از صبر من است اما شماتت دشمن خیلی دردناک است. خدایا از تهیدستی و بیماری شکایت نمیکنم و از اینکه به من فهم و عقل دادی تا سرزنش دشمن را تحمل کنم از تو سپاسگزارم. به من صبر بیشتر بده و از جوابی که به بدخواهان دادم مرا ببخش و بر من رحم کن اما شماتت دشمن مرا میسوزاند…»
دیگر دوره آزمایش به پایان رسیده بود و خداوند تن ایوب را شفا داد و بااینکه میدانست خبر شیطان درباره زنش دروغ بود گفت: «قسم خوردهام و باید به آن عمل کنم.» این بود که صد رشتۀ خشک از خوشه خرما دسته کرد و با آن یکبار همسرش را زد و به سوگند خود وفا کرد.
پسازآن خبر آوردند که فرعون ظالم از دنیا رفته و جانشین او باغ ایوب را پس میدهد. وقتی ایوب به شهر برگشت مردمی که دیده بودند ایوب در بدترین روزهای زندگی هم هرگز از شکر خدا و صبر و نصیحت و ترویج ایمان دست نکشیده و مانند روزهای پرنازونعمت خدا را پرستش کرده بیشتر به او ایمان آوردند؛ و ایوب دوباره صاحب فرزند شد و روزگار ایوب و قومش روزبهروز بهتر شد.