قصههای قرآن
داستان حضرت ابراهیم
نگارش: مهدی آذریزدی
ابراهیم و آزر
حضرت ابراهیم در کودکی یتیم شد ولی خانواده او خانواده مشهوری بود. ابراهیم پس از مرگ پدر زیر دست عموی خود بزرگ شد و او را پدر مینامید.
در روزگار ابراهیم در کشور بابل بتپرستی رواج داشت و عموی ابراهیم که نامش آزر بود کارش بتسازی بود و از اشخاص سرشناس به شمار میرفت و کاهن بزرگ، رئیس بتخانه شهر با او دوست بود اما ابراهیم فرزند پاک و بیآلایش خانواده خود بود که هرگز بت را ستایش نکرد.
ابراهیم از کودکی بسیار باهوش بود و همیشه عقل خود را در کارها دخالت میداد. به آسمان و زمین و ماه و ستارگان و خورشید نگاه میکرد و دستگاه آفرینش را باعظمت مییافت و هرگز نمیتوانست قبول کند که بتهای سنگی و چوبی که هیچ فایدهای ندارند قابلاحترام باشند و در دلش به عقیده مردم میخندید و از نادانی آنها تعجب میکرد.
در زمان ابراهیم علاوه بر بتپرستی یک بدبختی دیگر هم پیدا شده بود و آن نمرود بود. نمرود پادشاه بابل بود و خیلی باقدرت و زورمند بود. در تمام کشور بابل همه از او حساب میبردند و از او میترسیدند و نمرود کمکم به ریاست خود مغرور شده بود و چون هیچکس را بزرگتر و نیرومندتر از خود سراغ نداشت به فکر ادعای خدایی افتاد. پیش از آن، کسی ادعای خدایی نکرده بود و فقط بتپرستی رواج داشت و مردم، بتها را نمایندگان و نشانههای خدایان میدانستند ولی نمرود پا را از این مرحله بالاتر گذاشت و گفت: «بسیار خوب در آسمان ابر و باد و ماه و خورشید چیزهایی هستند و بتها هم نشان و علامت خدایان هستند ولی درروی زمین هم کسی هست که زندگی مردم را اداره میکند و او خدای زمین است و این منم.»
وقتی هم که پول و زور در یکجا جمع شد گروهی پیدا میشوند که برای نزدیک شدن به پول و زور از هر چیزی تعریف کنند. گروهی از مردم، بزرگی و بزرگواری نمرود را پذیرفته بودند و زیر پرچم او سینه میزدند که بله، فرمان فرمان نمرود است و حکم حکم اوست، نمرود است که بر کارهای مردم نظارت میکند. نمرود است که بتخانهها را آباد میکند، نمرود است که نمیگذارد مردم یکدیگر را بخورند، او آبها را تقسیم میکند، او دارایی مردم را حفظ میکند و اگر نمرود نبود دنیا پر از آشوب و هرجومرج میشد، پس نمرود خداست.
آزر، عمو و پدرخواندۀ ابراهیم هم به کار خودش مشغول بود؛ و از راه بتسازی نان میخورد و در نزد بتپرستان محترم بود. خوب، ابراهیم هم پسر او به شمار میرفت؛ اما ابراهیم گاهی حرفهایی میزد که به مردم برمیخورد و از او تعجب میکردند. ابراهیم به بتها بیاعتنایی میکرد و مثلاً اگر یک روز آزر یک بت به او میداد که به خانه یکی از بزرگان ببرد یا به بتخانه بزرگ برساند عوض اینکه ابراهیم آن بت را با احترام ببرد طنابی به پای بت میبست و به خاک میکشید؛ و مردم این کار را یک گناه و بیاحترامی حساب میکردند.
آنوقت میرفتند و به آزر، پدر ابراهیم شکایت میکردند و میگفتند: «این بچه خیلی خیرهسر است، این ابراهیم آخرش یک کاری به دست ما میدهد. جلو این بچه را بگیر و او را نصیحت کن. اگر بتها غضب کنند روزگارمان سیاه میشود.»
وقتی آزر، ابراهیم را نصیحت میکرد، ابراهیم حرفهایی میزد که آزر از جواب درمانده میشد. ابراهیم میگفت: «من میخواهم این مردم بفهمند که بتها بدی و خوبی را تشخیص نمیدهند و هیچ فایدهای ندارند و ضررشان هم این است که عقیدۀ بتپرستی، مردم را در نادانی و حماقت نگاه داشته است و دیگر به یاد خدا نیستند ولی تو میخواهی از بتسازی نان بخوری، ایکاش کار دیگری داشتی که در گمراهی مردم شریک نبودی.»
آزر نمیدانست چه کند. میگفت: «بسیار خوب ای ابراهیم، تو عقیده خودت را برای خودت نگاه دارد، اما اگر نمرود بفهمد، اگر این حرفها به گوش نمرود برسد، خیلی بد میشود.»
ابراهیم میگفت: «نمرود هم آدمی است مثل همه آدمها. یک روز میمیرد و تمام میشود، اگر مردم نادان نبودند او هم نمیتوانست ادعای خدایی کند، باید مردم را هوشیار کرد.»
آزر میگفت: «حالا که مردم ناداناند و نمرود هم زور دارد ما باید زندگی خودمان را بکنیم. وگرنه من هم میدانم که خورشید و ماه از همۀ اینها بالاتر است.»
ابراهیم میگفت: «خورشید به آسمان و زمین نور میپاشد ولی آنهم ناقص است و شب نمیتابد، ماه و ستارگان و ابر و باد از این بتها بهترند اما آنها هم آفریده خدا هستند. ما باید خدایی را بپرستیم که خورشید و ماه و ستاره و ابر و باد و آسمان و زمین را خلق کرده و زندگی و مرگ همهچیز در دست اوست.»
آزر میگفت: «ابراهیم! ابراهیم! این حرفها خیلی خطرناک است، دلم میخواست خیلی آرامتر از این باشی، به من پیرمرد رحم کن و کاری نکن که ما را اذیت کنند.»
ابراهیم با این فکرهای پاک و روشن کمکم بزرگ میشد و پیوسته در اسرار آفرینش جهان و رازهای آسمان و زمین فکر میکرد و هیچ شک نداشت که خدا بزرگتر از همه این حرفهاست. خدا باید از همهچیز تواناتر باشد و بر هر چیزی قدرت داشته باشد.
یک روز ابراهیم به خدا مناجات کرد و از خدا خواست که زنده کردن موجودات را به او نشان دهد. خدا گفت: «مگر ایمان نداری؟» گفت: «چرا ولی میخواهم دلم آرام شود و مطمئن گردد.» خدا دعایش را مستجاب کرد و گفت: «بگیر چهار مرغ زنده را و آنها را پارهپاره کن و هر پارهای از آنها را بر سر تپهای بگذار و ببین، تو باید پیشوای خلق به خداپرستی باشی.»
ابراهیم چنین کرد و به خواست خدا مرغها زنده شدند و بهسوی او پرواز کردند. ابراهیم گفت: «بزرگ است خدای یکتای بیهمتا.»
از این هنگام ابراهیم به فرمان قلب خود که از نور وحی خدایی روشن شده بود کمر به راهنمایی مردم بست و دعوت خود را به خداپرستی اظهار کرد؛ و چون از پدرخواندۀ خود آزر محبت دیده بود اولبار خواست آزر را به راه راست هدایت کند. پس به ادب با او سخن گفت و مأموریت خود را بشارت داد و از او خواست که از بتسازی توبه کند و در راه خداشناسی مردم با او همراهی کند.
ولی آزر با خشونت به او جواب داد و گفت: «تو هرروز در حرفهای خود جریتر میشوی و حالا برای من ادعای پیغمبری میکنی! اگر دست از این حرفها برنداری تو را بدنام میکنم و مردم تو را سنگسار خواهند کرد.»
ابراهیم گفت: «امیدوارم خدا ترا ببخشد ولی من نمیتوانم با این وضع بسازم و باید به وظیفهای که دارم عمل کنم.» آزر گفت: «من هم نمیتوانم حرفهای تو را قبول کنم هر چه میخواهی بکن ولی باید از خانه و خانواده من دور شوی.»
ابراهیم بتشکن
ابراهیم که نمیخواست خانواده آزر را به دردسر بیندازد از خانواده خود کناره گرفت و از آن محل خارج شد و آزاد و مستقل به کار پرداخت؛ و هر وقت که موقع را مناسب میدانست به مردم میگفت بتپرستی از گمراهی است و از فریب شیطان است.
مردم میگفتند: «عجب، تو چطور جرئت میکنی این حرف را بزنی؟ آیا راست میگویی و به بت ایمان نداری یا شوخی میکنی؟»
ابراهیم میگفت: «نه، من جدی حرف میزنم. این بتها هیچ نسبتی با خدا ندارند و خدای بزرگ از اینها بیزار است. این خدایان شما هیچ قدرت و اختیاری ندارند و هیچچیز نمیفهمند. خدایی که من میپرستم خدایی است که آسمان و زمین را آفریده و من و شما را خلق کرده ولی شما این بتها را با دست خودتان میسازید.»
کمکم نام ابراهیم و عقیده او در میان مردم معروف شده بود. یک روز چند نفر با ابراهیم صحبت کردند و گفتند: «ای ابراهیم از قول تو حرفهای عجیبی نقل میکنند که به بتها بیاحترامی میکنی ولی اگر بتها بر تو غضب کنند نابود میشوی.»
ابراهیم گفت: «چیزی که نمیتواند به کسی خیری برساند ضرری هم نمیتواند برساند.» آنوقت ابراهیم یک بت سنگی را بر زمین زد و شکست و گفت: «میبینید که چیزی جز یک پارهسنگ نبود، شما هم خیلی نادانید که اینها را پرستش میکنید.»
گفتند: «آخر همه پدران ما و بزرگان ما این بتها را میپرستند.»
ابراهیم گفت: «یکی با همه فرقی ندارد، همه گمراه بودهاند و همه اشتباه کردهاند و همه فریب شیطان را خوردهاند و من آمدهام که مردم را از این نادانی و گمراهی نجات بدهم، باید روزی برسد که همۀ بتها شکسته شوند و همۀ مردم خدای یگانه را بپرستند».
گفتند: «خوب اگر این خبر به گوش نمرود برسد و اگر کاهن بزرگ بفهمد!»
ابراهیم گفت: «من از هیچکس باکی ندارم، خدای بزرگ نگهدار من است و نمرود و کاهن بزرگش و همه بتهای کوچک و بزرگشان هم چیزی نیستند.»
بعضی از جوانان به حرفهای ابراهیم ایمان پیدا کردند ولی بعضی دیگر میگفتند: «ابراهیم حرفهای بزرگی میزند که ما نمیفهمیم، ما میدانیم که صدها سال است دین ما و آیین ما همین است. چطور ممکن است ابراهیم چیزی را بفهمد که هیچیک از پدران ما نفهمیدهاند.»
این بود تا یک روز که عید بزرگ بود. رسم و عادت این شده بود که در روز عید بزرگ تمام شهر به صحرا میرفتند و مراسم جشن سال را برگزار میکردند و جز کسانی که بیمار بودند هیچکس نبایستی در شهر بماند.
آن روز ابراهیم تصمیم بزرگی گرفته بود و وقتی اهل محل داشتند به صحرا میرفتند میخواستند ابراهیم را هم ببرند ولی ابراهیم عذر آورد و گفت: «حالم خوش نیست باید در شهر بمانم تا حالم بهجا بیاید.»
ابراهیم در خانه ماند و همه مردم رفتند. همینکه شهر از مردم خالی شد ابراهیم تبری به دوش گرفت و روانه بتخانه شد. در بتخانه هیچکس نبود و بتها بر تختها و پایههای مخصوص خود ایستاده بودند. آن روز مردم از روی عقیدهای که داشتند چیزهای خوراکی بسیاری در ظرفهای زیبا جلو بتها گذاشته بودند. آنها عقیده داشتند که این خوراکها بهوسیله بتها نظرکرده میشود و این غذاهای برکت یافته را هر کس بخورد آن سال بیمار نمیشود. نصف این خوراکها را به کاهنهای بتخانه میدادند و نصف دیگرش را به خانه میبردند؛ و این حرفها را کاهنها به مردم یاد میدادند که خودشان استفاده کنند و مردم هم از ترس بیماری باور میکردند.
ابراهیم وارد بتخانه شد و بتها را و خوراکها را نگاه کرد و با ریشخند و تحقیر به بتها گفت: «بفرمائید بخورید، پس چرا غذا نمیخورید؟ چرا حرف نمیزنید؟»
آنوقت تبر را به دست گرفت، نام خدا را بر زبان جاری کرد و تمام بتها را قطعهقطعه کرد و بر روی زمین بتخانه ریخت. بعد تبر را روی دوش بت بزرگ گذاشت و آمد بیرون و رفت در خانه خود راحت خوابید.
ابراهیم و نمرود
روز به پایان رسید و مردم از صحرا برگشتند و به زیارت بتخانه شتافتند اما همینکه وارد بتخانه شدند دیدند تمام بتها شکسته و خردوخمیر شده و جز بت بزرگ که تبر به دوش دارد دیگر بتی باقی نمانده. شیون و غوغا کردند و کاهن بزرگ گزارش را به عرض نمرود رسانید.
نمرود گفت: «تحقیق کنید ببینید کار کار کیست تا او را در مملکت رسوا کنیم و عذابی سخت بدهیم که مایه عبرت باشد و دیگر کسی جرئت نکند به بتها بیاحترامی کند.» و هیچکس نمیدانست چه شده و چگونه بتها شکسته شدهاند.
چند نفر که از مدتها پیش بت شکستن ابراهیم را دیده بودند خبر دادند که شخصی به نام ابراهیم در میان ما هست که به بت عقیده ندارد و این کار باید کار او باشد و دیگر هیچکس چنین جرئتی ندارد.
نمرود دستور داد ابراهیم را دستگیر کنند و دادگاهی بسازند و در حضور مردم او را محاکمه کنند و ابراهیم و هواخواهانش را رسوا کنند.
روز دیگر دادگاه تشکیل شد و مردم برای تماشا گرد آمدند و ابراهیم که در آرزوی چنین روزی بود به پا خاست.
قاضی بزرگ گفت: «ای ابراهیم، روز عید تمام بتهای بتخانه شکسته شده و جز تو هیچکس در شهر نبوده، از این کار چه خبری داری؟»
ابراهیم گفت: «چرا از من میپرسید و از خود بتها نمیپرسید؟»
قاضی گفت: «بتها شکسته شدهاند و از آنها نمیتوان پرسید.»
ابراهیم گفت: «میگویند تبر را بت بزرگ بر دوش داشته، ممکن است خود بت بزرگ بر بتها غضب کرده باشد. از او بپرسید تا حقیقت را بگوید.»
قاضی گفت: «ای ابراهیم، بت از سخن گفتن عاجز است و کوچک و بزرگش فرقی ندارد. از سنگ و چوب که نمیشود بازپرسی کرد.»
ابراهیم گفت: «شما میگویید بت از سخن گفتن عاجز است و سنگ است و چوب است و خودش را هم نمیتواند نگاهداری کند، پس چگونه شما این بتهای عاجز و بدبخت را پرستش میکنید.»
قاضی گفت: «ای ابراهیم، ما اینجا برای گفت و شنید جمع نشدهایم. ما تو را متهم میدانیم، مردم هم نام ترا ابراهیم بتشکن گذاشتهاند و میگویند دشمنی تو با خدایان سابقه دارد، یا باید ثابت کنی که این کار کار تو نیست یا باید برای مجازات آماده باشی.»
ابراهیم گفت: «بگذارید توضیح بدهم، میگویید مرا متهم میدانید؟ من خود را گناهکار نمیدانم. میگویید مردم مرا بتشکن مینامند؛ من در بند نام نیستم. میگویید دشمنی من با خدایان سابقه دارد؛ من با سنگ و چوب دشمنی ندارم من با نادانی و گمراهی دشمنم؛ میگویید ثابت کنم که این کار کار من نیست، پیش از اینکه این را ثابت کنم باید بگویم که من به امر خدا سخن میگویم و به حکم خدا کار میکنم، خدایی که من میشناسم خدایی است یگانه و توانا که میتواند در یکلحظه آسمان و زمین را در هم بپیچد و میتواند آسمانها و زمینهای دیگر بیافریند، خدای ابراهیم کسی است که همۀ انسانها را آفریده و ما را به راستگویی و عدالت امر کرده است، من خدای آسمانها و زمینها را میپرستم و همۀ مردم را به پرستش او دعوت میکنم و این خدایان شما جز همان سنگ و چوب چیزی نیستند. به نظر من هر کس این بتها را شکسته خوب کاری کرده و شما هم باید دست از این سنگها و چوبها بردارید و به خدای ابراهیم ایمان بیاورید اوست که تواناست و داناست؛ اما مجازات، گفتید که مرا مجازات میکنید من از مجازات شما ترسی ندارم، خدای من بت نیست که نتواند خودش را از ضربت حفظ کند خدای من خدایی است که میتواند مرا از شر شما حفظ کند…»
قاضی گفت: «مطلب معلوم شد. ابراهیم به بت عقیده ندارد و بازداشت میشود تا تکلیف او معلوم شود. محاکمه پایان یافت، حکم دادگاه تا چند لحظه بعد صادر میشود.»
ابراهیم و آتش
سخنان ابراهیم مردم را به فکر انداخته بود و هرکسی با دوستان خود دراینباره صحبت میکرد و بعضی میگفتند حق با ابراهیم است.
وقتی نمرود این حالت را دید به قاضیان دستور داد حکم اعدام ابراهیم را صادر کنند و گفت: «ما بد کردیم او را جلو مردم محاکمه کردیم. ما میخواستیم گناه او را ثابت کنیم که مردم بدانند کار کار کیست ولی حالا وضع بدتر شد. ابراهیم از هیچچیز نمیترسد و میخواهد مردم را بر ما بشوراند. باید او را در آتش بسوزانیم تا مردم نتیجه پیغمبری و خداشناسی را ببینند.»
حکم دادگاه صادر شد و گفته شد که ابراهیم در آتش سوزانیده میشود و هر کس به بت ایمان دارد و میخواهد به بتخانه خدمت کند باید در جمعآوری هیزم کمک کند.
مردم، بعضی برای خدمت به بتها و ثواب آن و بعضی برای خوشخدمتی به نمرود شروع کردند به هیزم آوردن: بهزودی تپه بزرگی از چوب و هیزم در صحرایی برابر کاخ نمرود تل انبار شد و روز و ساعت اجرای حکم را معین کردند.
نمرود دستور داد منجنیق بلندی ساختند و ساعت انتقام فرارسید و همۀ مردم شهر برای تماشا جمع شدند. ابراهیم را حاضر کردند و او را بر بالای منجنیق بستند و آتش را روشن کردند و حرارت آتش از دور مردم را داغ میکرد. نمایندۀ کاهن بزرگ، حکم دادگاه را خواند و گفت: «ابراهیم به خدایان ما بیاحترامی کرده و بتها را شکسته، ابراهیم درصدد برآمده مردم را بیدین کند و ادعا کرده که خدای او از نمرود هم تواناتر است و ما امروز این شخص را برای عبرت خلایق در آتش میسوزانیم. ما او را در دادگاه علنی محاکمه کردیم تا مردم بدانند که او گناهکار است و نمرود با کسی دشمنی خصوصی ندارد حالا هم اگر محکوم وصیتی دارد میتواند بگوید.»
ابراهیم گفت: «وصیت من آن است که مردم دست از بتپرستی بردارند و به خدای دانا و توانا ایمان بیاورند، خدایی که میتواند همین آتش را گلستان کند.»
جمعیت در غلغله و هلهله بود و کاهن که سعی میکرد آنها را آرام کند گفت: ملاحظه فرمودید، هنوز هم پشیمان نیست، اینک این آتش است و این مجازات کسی است که به بت ایمان ندارد و خیال میکند آتش گلستان است.»
آنوقت به مأموران منجنیق دستور داد منجنیق را سرنگون کنند.
همینکه منجنیق حرکت کرد ابراهیم با روح آرام و مطمئن گفت: «ای خدای بزرگ به تو پناه میبرم و از تو یاری میخواهم.» منجنیق را در آتش خواباندند و ابراهیم را در میان دود و شعلههای آتش رها کردند. در این لحظه از جانب خداوند به آتش فرمان رسید که: «ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت باش.»
همینکه ابراهیم در آتش فرود آمد فریاد جمعیت بلند شد و اغلب تصور میکردند از ابراهیم جز خاکستری در میان خاکستر چوبها و هیزمها باقی نمیماند و از دور آتش پراکنده شدند. ولی آتش بندهایی را که ابراهیم به آن بسته شده بود سوزانید و ابراهیم را آزاد کرد و حرارت آتش بر بدن ابراهیم اثر نکرد و آتش بر او گلستان شد و همینکه شعلههای آتش فرونشست ابراهیم صحیح و سالم از میان آتش بر آمد و باز مردم را به پرستش خدا دعوت کرد.
اما نمرود به مردم اعلان کرده بود که ابراهیم تمام شد و بعدازاین هر کس نام ابراهیم را به زبان بیاورد سزایش آتش است. این بود که مردم از ترسشان به ابراهیم نزدیک نمیشدند و عدهای هم که ایمان آورده بودند ایمان خود را پنهان میداشتند. بهزودی نمرود دستور داد ابراهیم را از شهر اخراج کنند؛ و چون بعد از ظهور معجزه، حجت خدا بر مردم کامل شده بود و بازهم مردم به طمع استفاده از دستگاه نمرود و از ضعف نفس در قبول دعوت ابراهیم و مبارزه با بتپرستان یکدل نشدند روزگار عذاب و بدبختی به سراغشان آمد.
نمرود که ادعای خدایی داشت و خود را از همۀ مردم نیرومندتر میدانست بهوسیله پشۀ ضعیفی که از راه گوشش وارد مغزش شده بود بیمار شد و از پا درآمد و قحطی و خشکسالی کار مردم را ساخت و رحمت و برکت از کشور بابل دور شد.
اما حضرت ابراهیم با همسر خود ساره که زنی زیبا بود و فرزندی نداشت به کشور مصر مهاجرت کرد. مصریها از دشمنان خود بیمناک بودند و وقتی ابراهیم به مصر نزدیک شد جاسوسان مصری او و ساره را گرفتند و به نزد پادشاه مصر بردند و گفتند: «گویا این شخص جاسوس دشمن است.»
پادشاه مصر از سرگذشت آنها جویا شد و بااینکه ابراهیم را با عقیده خود مخالف دید چون او را دانشمند و پاکدل یافت به سبب اینکه مهمان کشورش بود خدمتکاری به نام هاجر و هدیههای دیگر به او بخشید و گفت: «ما مهمان را اذیت نمیکنیم اما مردم ما هم سخت در عقاید خود تعصب دارند و ماندن شما با عقیده تازهای که دارید باعث فتنه و خونریزی میشود و بهتر است از این کشور بروید.»
ابراهیم که قوم فرعون مصر را نیز چون قوم بابل نادان و ناقابل یافت ازآنجا برگشت و به فلسطین آمد و در میان قبایل صحرانشین منزل کرد تا دین خدایی را اندکاندک توسعه دهد و نیرو بخشد.
ابراهیم و اسماعیل
در آنجا ابراهیم در آرزوی فرزند، هاجر را نیز به همسری گرفت و از هاجر فرزندی آورد که وی را اسماعیل نامیدند؛ اما ساره که فرزند نداشت از این بابت بسیار غمگین شد و به ابراهیم گفت: «من نمیتوانم زندگی با هاجر را تحمل کنم و چون فرزند ندارم دلم میسوزد و در میان ما کینه پیدا میشود.»
ابراهیم نمیخواست ساره را دلشکسته ببیند. از خداوند دستور خواست و تصمیم گرفت آنها را از هم دور سازد. پس یکشب هاجر و اسماعیل را برداشت و سواره راه بیابان را پیش گرفت تا به سرزمین مکه رسید. در آنجا که قبایل صحرانشین زندگی میکردند در محلی که میدانست زمین برکت و رحمت است هاجر و اسماعیل را بر زمین گذاشت. به هاجر گفت: «خواست خدا چنین است که شما اینجا منزل کنید» و به نزد ساره برگشت.
فردا روز هوا گرم بود و هاجر خود را با فرزندش در صحرای بیآبوعلفی دید و با دیدن سراب صحرا برای پیدا کردن آب هفت بار به گردش پرداخت و پسازاینکه از پیدا کردن آب ناامید شد و نزد اسماعیل برگشت زمینِ زیر پاشنۀ پای اسماعیل را نمناک دید و جستجو کرد و چشمه آبی ظاهر شد و هاجر خدا را به رحمت و برکتش شکر کرد. بعد مسافران به آنجا رسیدند و از دیدن چشمۀ آب که هرگز در آنجا نبود خوشحال شدند و هاجر و اسماعیل را که باعث آبادانی آن منزل شده بودند گرامی داشتند و این چشمه همان آب زمزم است که هنوز در مکه نزدیک خانه کعبه وجود دارد.
ابراهیم گاهگاه به دیدار هاجر و اسماعیل میرفت و هنگامیکه اسماعیل سیزدهساله شد ابراهیم از همسر خود ساره نیز دارای فرزندی شد که او را اسحاق نامیدند.
یک روز ابراهیم در خواب دید که مشغول هدیه دادن در راه خداست و ندایی شنید که گفت: «هدیههای تو قبول است اما هنر آن است که هر چه در نظر کسی عزیزتر است آن را در راه خدا فدا کند.» ابراهیم گفت: «در چشم من فرزندم اسماعیل از همه عزیزتر است» و شنید که گوینده گفت: «پس اسماعیل را در راه خدا قربانی کن.»
ابراهیم میدانست که خواب پیغمبران خواب راستین است و تلقین شیطان نیست و در آن حکمتی هست. تصمیم گرفت اسماعیل را در راه خدا قربانی کند. موضوع را به اسماعیل گفت او هم گفت: «خواست خدا هرچه باشد سعادت است.»
ابراهیم درحالیکه دلش از محبت فرزند میتپید و در اجرای فرمان خدایی تردید نداشت اسماعیل را به قربانگاه مکه آورد و آماده ذبح اسماعیل شد و گفت: «خدایا، اینک ابراهیم، بندۀ تو و اسماعیل بندۀ تو و حکم حکم تو است.» و اشک بیاختیار بر صورت ابراهیم جاری بود.
در این هنگام ندای الهی رسید که «ای ابراهیم قربانی تو قبول است. حقا که تو خلیل خدا و دوست خدا هستی. دست از اسماعیل بدار و اینک گوسفندی را قربان کن.» پدر و پسر خدا را سپاس گفتند و گوسفندی قربانی کردند و این خبر، مردم را به فداکاری در راه خدا و اطاعت از خدا بیشتر تشویق کرد.
ابراهیم و بنای کعبه
سالها گذشت و اسماعیل و اسحاق بزرگ شدند و در اطراف مکه گروهی گرد آمده بودند که خدای ابراهیم را میپرستیدند. آنگاه ابراهیم از طرف خدا مأمور شد که خانه کعبه را بسازد تا درروی زمین خانهای مبارک باشد و همه خداپرستان برای زیارت در روز معین از همهجا رو به آن بیاورند و از حال یکدیگر آگاه باشند.
ابراهیم به کمک فرزندانش خانه کعبه را بنا کرد و آن را خانه خدا نامیدند. اکنون چندین هزار سال از زمان ابراهیم گذشته و در تمام این مدت، خانه کعبه زیارتگاه خداپرستان است و مسلمانان هم هرسال مراسم حج را در این مقام بهجا میآورند.
هنگامیکه ابراهیم وفات یافت اسماعیل به پیغمبری رسید و بعد اسحاق و یعقوب و دیگر پیغمبران بنیاسرائیل مردم را به دین ابراهیم راهنمایی میکردند و مردم دیندار به دستورهای «صُحُف ابراهیم» کتاب ابراهیم خلیل عمل میکردند تا زمانی که کتاب تورات بر موسی نازل شد.
چند کلمه هم از شیطان بگوییم. در تمام این مدت شیطان هم به کار خودش مشغول بود و در هر پیش آمدی بهانهای برای گمراه کردن مردم پیدا میکرد. بعدازاینکه آتش بر ابراهیم گلستان شد و خبر به همهجا رسید شیطان میآمد مردم بیخبر و بیسواد و نادان را گیر میآورد و میگفت «راستی که ابراهیم مرد بزرگی بود…» شیطان مانند همۀ فریبکاران این یک کلمه حرف حق را میزد برای اینکه صدتا حرف باطل به آن بچسباند. آنوقت میگفت: «بله، ابراهیم مرد بزرگی بود و آتش هم خیلی مقدس است و از همۀ خدایان مهمتر است. آتش حق و باطل را تشخیص میدهد این بود که ابراهیم را نسوزانید.»
بعضی از مردم که قصۀ خلقت آدم را شنیده بودند جواب میدادند «حرفی که تو میزنی حرف شیطان است، او هم به خلقت خودش از آتش مغرور شد و گفت آتش از خاک بهتر است و گمراه شد.»
شیطان میگفت: «ای بر شیطان لعنت! شیطان خودش بد بود آتش که تقصیری نداشت، توی آدمها هم که از خاکاند بد و خوب هست، اما آتش، روشنایی است و نور است و نور از خداست، آتش بود که قربانی هابیل را قبول کرد، آتش بود که بر ابراهیم گلستان شد، در آخرت هم گناهکاران را با آتش عذاب میکنند چونکه آتش، آدم خوب را نمیسوزاند، اینها که دروغ نیست.»
آدمهای نادان گول میخوردند و میگفتند: «راستی هم، یکچیزی هست.»
شیطان میگفت: «البته که هست: اصلاً هر چه هست همین است، آتش، خدای خدایان است، خود خودش است، من هم آتش را میپرستم ولی چون مردم عقل ندارند عقیدۀ خود را پنهان میکنم، من میدانم که هر کس بر آتش سجده کند آتش او را نمیسوزاند همانطور که ابراهیم را نسوزانید.»
با این حیله، شیطان آتشپرستی را به مردم نادان یاد داد و این هم یکی دیگر از بدبختیها شد. آه از نادانی و آه از بیخبری! همیشه نادانها از شیطانها گول میخورند و دنیا را به بلا میکشند.