قصه‌های قرآن: داستان بهشت شدّاد

قصه‌های قرآن: داستان بهشت شدّاد

قصه‌های قرآن

داستان بهشت شدّاد

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

بهشت شداد را «باغ اِرم» هم می‌نامند و آن شهری بود که به دستور شداد ساخته شد.

شداد از قوم عاد و ثمود بود و او هم مانند نمرود و فرعون پادشاهی زورمند و زورگو بود و بت‌پرست بود و به خدا عقیده نداشت و بعدازآنکه پایۀ دولتش محکم شد و بر مردم روزگار خود مسلط شد ادعا کرد که «هیچ‌کس از من بالاتر نیست.»

به او گفتند: «پیغمبران می‌گویند خدای آسمان‌ها از همه بالاتر است.» گفت: «اگر پیغمبران راست می‌گویند چرا خدای آسمان‌ها به پیغمبرانش درروی زمین مانند من قدرت نمی‌دهد که مردم حرفشان را بشنوند.»

گفتند: «خدا مصلحت را بهتر می‌داند. هرگاه مصلحت بداند به پیغمبرانش قدرت ظاهری و سلطنت هم می‌دهد و هرگاه که مصلحت نداند نمی‌دهد، خدا زمین را جایگاه آزمایش قرار داده است تا هرکسی خودش را بشناسد. هیچ‌کس همیشه زنده نمی‌ماند و قدرت‌ها و نعمت‌های ظاهری همیشگی نیست و پایان کار همه مرگ است آنگاه به حساب بدها و خوب‌ها رسیدگی می‌شود و هر کس به حکم خدا عمل کرده باشد به بهشت می‌رود و اجر خود را می‌یابد و مکافات بدکاران هم عذاب جهنم است.»

گفت: «عذاب کردن آسان است؛ اما بهشت چگونه جایی است؟»

گفتند: «شهر آسایش است، باغی است که همۀ خوشی‌ها و خوبی‌ها، همۀ نعمت‌ها و خوراک‌ها و همۀ زیبایی‌ها و خوشبختی‌ها در آن است. دوستان خدا در عالم آخرت در آن به سر می‌برند.»

شداد که به قدرت خودش مغرور بود گفت: «بسیار فکر خوبی است. من هم باید درروی زمین بهشتی بسازم که هیچ‌کس به خواب ندیده باشد، آن‌وقت دشمنان خود را نابود می‌کنم که به بهشت خدا بروند و دوستان خود را هم به بهشت خودم می‌فرستم تا محتاج کسی دیگر نباشد.»

دانشمندان و غیب‌گویان

شداد دستور داد تمام مهندس‌ها و معمارها و دانشمندان را جمع کردند و گفت: «می‌خواهم شهر بزرگی بسازم که همۀ عجایب دنیا در آن جمع باشد، همۀ درخت‌ها در آن سبز شود، همۀ میوه‌ها در آن پیدا شود، همۀ گل‌های زیبا در آن بروید و همۀ زیبایی‌ها و خوبی‌های دنیا را داشته باشد.»

گفتند: «چنین چیزی ممکن نیست. بعضی گل‌ها در همه‌جا گل نمی‌دهد، بعضی درخت‌ها در همه‌جا سبز نمی‌شود، بعضی میوه‌ها در همه‌جا عمل نمی‌آید، دنیا سردسیر و گرمسیر دارد و پستی‌وبلندی دارد و کوه و صحرا دارد، همه‌جا نمی‌شود آبشار درست کرد، همه‌جا نمی‌شود درخت خرما و نارنج را نگاهداری کرد.»

شداد گفت: «شما نمی‌فهمید، من نمی‌خواهم باغ میوه درست کنم و با آن کاسبی کنم که بگویید صرفه ندارد، من می‌خواهم بزرگی و بزرگواری خود را به مردم نشان بدهم، می‌خواهم در این دنیا خدایی کنم و باید بهشت بسازم، همۀ معدن‌ها مال من است، همۀ درخت‌ها مال من است، همۀ گل‌ها مال من است. مردم هیچ‌چیز نیستند و من که صاحب‌اختیار دنیا هستم می‌خواهم بهشتی بسازم که برای من برازندگی داشته باشد. هرچه طلا و جواهر لازم باشد خرج می‌کنم و هرچه کارگر لازم باشد جمع می‌کنم، مردم همه نوکر من‌اند، به جهنم که صد هزار تاشان هم از خستگی و گرسنگی بمیرند، من باید بهشت داشته باشم.»

گفتند: «بسیار خوب، اگر این‌طور است می‌شود، ولی ما باید بگردیم، بپرسیم، جستجو کنیم، جایی پیدا کنیم که بشود خیلی چیزهای مختلف را در آن گردآورد. باید سرزمینی پیدا کنیم که آب فراوان داشته باشد اما آبش شور نباشد و راهش دور نباشد و آسمانش کور نباشد و زمینش بارآور باشد و درختش سایه‌گستر باشد و هرروز طوفان نیاید و هر شب باران نبارد، هم کوه بلند داشته باشد و هم دشت دلپسند و تابستانش سوزان نباشد و زمستانش برف‌ریزان نشود. بهشت که شوخی نیست، جایش را باید پیدا کنیم؛ اما ساختنش کاری ندارد، یک بهشتی بسازیم که خودت حظ کنی.»

شداد گفت: «آفرین ولی من خیلی عجله دارم، می‌ترسم دیر بجنبیم این پیغمبرها مردم را گمراه کنند و کار دستمان بدهند.»

مهندسان و معماران و دانشمندان گفتند: «در این کار عجله نباید کرد. اگر بهشت را درجایی بسازیم که زلزله بیاید یا طوفان بیاید یا آبش خشک شود یا هوایش سالم نباشد مایۀ پشیمانی می‌شود. باید سر صبر جستجو کنیم، حساب کنیم، هر چیزی را از خبره‌اش بپرسیم و هر مشکلی را به کمک اهلش حل کنیم و بعد شروع کنیم.»

شداد گفت: «نشد، شماها به درسی که خوانده‌اید و هنری که دارید مغرور شده‌اید و کار را مشکل می‌کنید. ما در معبدها و بتکده‌ها و دیرها صد تا جادوگر و ستاره‌شناس و کاهن و منجم و خواب‌بین و فالگیر و غیب‌گو داریم. از آن‌ها می‌پرسیم تا بهترین جای بهشت را فوری معین کنند، آن‌ها همه‌چیز را می‌دانند و از گذشته و آینده خبر می‌دهند.»

دانشمندان گفتند: «ولی ما این اشخاص را دروغ‌گو و حقه‌باز می‌دانیم این غیب‌گوها نان خودشان را هم از مردم گدایی می‌کنند و از نادانی مردم استفاده می‌کنند. این‌ها اگر چیزی می‌دانستند و می‌فهمیدند از بیماری خودشان جلوگیری می‌کردند یا روز مرگ خودشان و فامیلشان را از پیش می‌دانستند یا گنج‌ها را پیدا می‌کردند و دشمنان را نابود می‌کردند. این‌ها هیچ‌چیز نمی‌دانند و به‌هرحال ما مسئولیت حرف آن‌ها را قبول نمی‌کنیم.»

شداد گفت: «به شما مربوط نیست. من اکنون رئیس غیب‌گویان را حاضر می‌کنم و در یک جلسه جای بهشت را معلوم می‌کنم.»

دانشمندان گفتند: «اگر این‌طور است مبارک است، البته تو صلاح کار خودت را بهتر می‌دانی.»

شداد رئیس غیب‌گویان را حاضر کرد و گفت: «می‌خواهم چنین و چنان کنم. صنعتگران می‌گویند جایش باید چنین و چنان باشد یالا جایش را معلوم کن.»

رئیس غیب‌گویان تعظیم کرد و گفت: «ای خدای خدایان! جان من و همۀ عالم فدای خاک پای تو باد. افتخار بزرگی به من ارزانی داشتی. ولی این کار خیلی مشکل است. من باید هفتاد پری و هشتاد جن و پنجاه دیو را حاضر کنم و از آن‌ها بپرسم و این‌ها جز در زیرزمین «شمشائیل» باهم جمع نمی‌شوند. برای این کار دو خروار طلا و سه خروار نقره و هزار مثقال الماس لازم است تا زیرزمین شمشائیل را با آن فرش کنم و باید به ایشان قول بدهم که تا ده سال کسی به این زیرزمین دست نمی‌زند و کلیدش در خانۀ پیر جادوگر پنهان بماند.»

شداد گفت: «قبول دارم.» فوراً طلاها و جواهرها را به غیب‌گو تحویل دادند و او آن‌ها را به خانه برد و مخفی کرد و فردا آمد یک صفحه سنگی را نشان داد و گفت:

«این نقشه‌ای است که پریان و دیوان داده‌اند. ازاینجا پنجاه فرسخ به‌طرف مشرق بروید و بعد آنجا دست‌های خود را به دو طرف باز کنید ده فرسخ در ده فرسخ محل امن است. نه باد، نه طوفان، نه زلزله، نه گرما، نه سرما؛ اگر هم از حالا تا یک سال باشد بعدش دیگر هیچ خطری ندارد. بله، ما همه‌چیز را می‌دانیم.»

شداد گفت: «آفرین، از فردا تو وزیر من خواهی بود و همه‌جا همراه من» و به دانشمندان گفت: «ساختن بهشت را از همین امشب شروع کنید.»

دانشمندان یکدیگر را نگاه کردند و لبخندی زدند و همه باهم گفتند: «اطاعت می‌شود.»

بهشت سازی

نقشه‌ای کشیدند و از تمام شهرها سنگتراشان و خانه‌سازان و صنعتگران و هنرمندان و کشاورزان و باغبان‌های استاد را پیدا کردند و شروع کردند به ساختن بهشت.

طلا و جواهر مانند سنگ و ریگ زیر دست‌وپا ریخته بود و مردم شهرها و ده‌ها خانه خراب می‌شدند و بردگان از خستگی و گرسنگی می‌مردند و بهشت شداد زیر نظر هزار مهندس که هر یک هزار استادکار در اختیار داشتند ساخته می‌شد.

شهری ساختند که ده فرسخ درازا و پهنا داشت با برج‌ها و قصرها و باغ‌ها که دیوارهایش از خشت‌های طلا و نقره بود و ستون‌هایش از یاقوت و زبرجد؛ و از زیر شهر، جوی آب به همۀ قصرها جاری کردند و هر چه ممکن بود درخت‌ها و گل‌های گوناگون از سراسر دنیا در باغ‌هایش جمع کردند و هر چه ممکن نبود شکل آن را از جواهر ساختند. به‌عوض سنگریزه، در باغچه‌ها و نهرها گوهرهای گران‌بها ریختند و فرش‌های زربافت و پرده‌های جواهرنشان و اثاث دیگر که چشم مردم را خیره می‌کرد در آن آماده کردند و کنیزان و غلامان و عطرها و هرچه خوشایند به نظر می‌آمد.

و پایان کار

مدتی از شروع کار گذشته بود و یک روز خبر دادند که باغ ارم تمام است و بهشت برای افتتاح آماده است.

شداد گفت طبل‌ها را بکوبند و به همۀ مردم خبر بدهند که شداد ازاین‌پس همۀ دستگاه خدایی را تمام دارد حتی بهشت؛ و وای به حال کسی که با شداد درافتد و خوشا به حال کسی که به شداد خدمت کند.

همۀ رجال و اعیان و اشراف و بزرگان و سران را جمع کرد و حرکت کردند تا به دیدار ارم بروند و آمدند و آمدند تا جلو دروازه بزرگ بهشت رسیدند و از اسب‌ها پیاده شدند. ولی همین‌که شداد خواست پیاده شود طوفانی ظاهر شد و زلزله‌ای و صاعقه‌ای و بهشت شداد و بازدیدکنندگان را در یک‌دم نابود کرد و شداد یک پایش را به زمین رسانده و هنوز پای دیگرش در رکاب بود که جان به جان‌آفرین تسلیم کرد

خداوند گاهی به بدکاران آن‌قدر مهلت می‌دهد تا به خیال خودشان همۀ کارهایی را که می‌خواهند کامل کنند و آن‌وقت در لحظه‌ای که مصلحت می‌داند به ایشان نشان می‌دهد که چقدر بیچاره‌اند و درسی به مردم می‌آموزد که همیشه در خاطر مردم بماند و فراموش نشود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *